کافه بیان

جایی برای مسخره بازی های چند تا خیالباف!

اینم از اولین ستاره رسمی کافه بیان:)

!CLOSED

عشق کتاب همینجور که برگه برگردوند، از پشت پنجره به بیرون کافه نگاه کرد، میخواست ببینه کسی بیرون کافه هست که بخواد بیاد تو یا مثلا شاید یکی از دوستاش که زودتر اومده بود بهشون کمک کنه، ولی کسی نبود، فقط آدمایی بودن که درحال پیاده روی به اطراف نگاه میکردن یا آهنگ گوش میدادن، نور آفتاب از پنجره نه چندان تمیز کافه، فضای داخل کافه رو روشن میکرد، همه چیز برای شروع یه روز خوب، آماده بود.

کش و قوسی به بدنش داد و پیشبند مخصوص کافه رو پوشید، یه پیشبند باحال که روش طرح کافه دوخته شده بود و طراحش یکی از دوستاشون بود؛ آیسان...

برگشت سمت میز کافه و به آرتمیس گفت: «آرتــی! زود باش! باید شیشه ها رو اول از همه تمیز کنیم، کیدو کی میاد؟! بهش لیست خریدو دادی؟ موچی چی؟ به اون گفتی کی بیاد؟» آرتمیس، که لباس آبی رنگی پوشیده بود و هندزفری تو گوشش بود و یه عینک دایره ای که به صورتش میومد زده بود.. از پشت کافه بیرون اومد و همین جور که سرشو از سر تاسف تکون میداد گفت: «آروم! چرا داد میزنی؟ :/» و برگشت سمت آشپزخونه و همین طور که پشت آشپزخونه وسایل موردنیاز برای تمیز کردن کافه رو بیرون می آورد از همون پشت به عشق کتاب گفت: «به کیدو لیستو دادم، خودشم گفت که به جز لیست یه سری چیز دیگه میخره و میاره، خدا میدونه چی چشمشو گرفته.. حداقلش میدونیم چیز چرت و پرت نمیگیره، یه جایی بدرد میخوره وسایلش..»

عشق کتاب روی یکی از صندلی های کافه نشست. «موچی چی؟»

صدای قابلمه و ماهیتابه اومد. و بعدش بستن در کابینت. «اونم میاد خیلی زود، گفت تا یه ساعت دیگه اینجاست، بهم گفت یه دستور درست کردن کیک خیلی خوب بلده که خیلی خوشمزه درستش میکنه، تازه گفت اگه موادشو داشته باشه میتونه یه عالمه «موچی» درست کنه.»

«اینکه خیلی خوبه *-*»

آرتمیس همینطور که یه عالمه وسیله تو بغلش بود از آشپزخونه بیرون اومد، اونم پیشبند نسکافه ای کافه رو پوشیده بود، همه رو گذاشت رو پیشخوان و عشق کتاب از همون جا چندتا شیشه پاک کن، چندتا دستمال، و یه عالمه وسیله ی بهداشتی و چندتا وسیله آشپزی رو دید. آرتمیس به عشق کتاب نگاه کرد و یکی از شیشه پاک کنا رو برداشت و گفت: «مگه نگفتی شیشه ها کثیفه؟ تمیزش کن.» و شیشه پاک کن رو برای اون پرت کرد. پسر شیشه پاک کن رو گرفت و گفت: «باید چهارپایه بیاری، قدم تا بالا نمیرسه که»

آرتمیس دوباره سرشو تکون داد و رفت چهارپایه رو بیاره، عشق کتاب... رفت سمت وسایل روی پیشخوان کافه و یه دستمال برداشت. همونجوری که میرفت سمت شیشه تا تمیزش کنه گفت: «این یه ماهی که نبودیم واقعا همه جا کثیف شده، باید تمیزش کنیم، کل اینجا خاک گرفته..» و عشق کتاب.. شاید برای تایید این حرفش عطسه کرد. اون از گردوخاک متنفر بود، همیشه باعث میشد عطسش بگیره.

آرتی چهارپایه رو آورد و گفت: «راست میگی، من میگیرم چهارپایه رو، تو برو بالا.» عشق کتاب چشماشو باریک کرد:

«اگه ولم کنی چی..؟»

_برو بالا بابا! :/

و پسر رو به سمت چهارپایه هل داد. سینیور، آهی کشید و سرشو تکون داد و ناچارا، به سمت شیشه پاک کن و دستمال رفت، از چهارپایه بالا رفت، از پشت شیشه به مردم بیرون کافه نگاهی کرد و شروع کرد به تمیز کردن.

چنددقیقه بعد هردونفر در حال تمیز کردن کافه بودن و عشق کتاب داشت قسمتای پایینی رو تمیز میکرد و دیگه نیازی به چهارپایه نداشت و آرتی هم داشت میزارو دستمال میکشید و آهنگ گوش میداد که...

صدای زنگوله باز شدن در اومد، هردونفر به در نگاه کردن و کیدو رو دیدن. در واقع، آرتمیس دیرتر به در نگاه کرد، چون اگه بخوایم از نظر منطقی نگاه کنیم داره آهنگ گوش میده و صدای زنگوله.. اوه.. هیچی .-.

کیدو اول از همه به بقیه نگاه کرد، موهاشو تازه کوتاه کرده بود و رگه هایی از رنگ آبی توشون وجود داشت، صورتش میخندید و یه کت نه چندان گرم پوشیده بود، کتی که فقط برای دفع قسمتی از سرما پوشیده بود ترکیبی از آبی و خاکستری بود و هدفون کیدو با رنگ قرمز باعث میشد ظاهرش خیلی امروزی و قشنگ باشه. وقتی به بقیه نگاه کرد با یه عالمه کیسه بزرگ اومد توی کافه «سلام سلام.» هدفونش رو خاموش کرد، اون رو از پشت گردنش برداشت و گذاشت روی یکی از میزا.

«سلام@-@»

دختر همینجور که کیسه ها رو به زور سمت پیشخوان کافه میبرد به دونفر نگاه کرد که مثل بز بهش خیره شده بودن. « یه کمکی بکنین حداقل:/» و همین باعث شد دونفر به خودشون بیان و برن که به کیدو کمک کنن، هرسه نفر کیسه ها رو گذاشتن رو پیشخوان. کیدو آهی از سر خستگی کشید و گفت: «از صبح تاحالا داشتم خرید میکردم.. هوفف.» آرتمیس همینجور که وسایلو از کیسه های پلاستیکی می آورد بیرون گفت: «میخوای بری توی اتاقت طبقه بالا یه استراحتی بکنی؟» و کیدو گفت: «نه. اونقدرا هم خسته نیستم، بعدشم کلی کار داریم.. کمک منو لازم دارین^-^» 

«ایح:/»

عشق کتاب سرشو به طرف کیدو خم کرد و با شیطنت خاصی گفت: «کیدو کیدو! به وسایل ظریف نزدیک نشوها...دست به تخریبت خوبه میزنی میشکنیشون!»

کیدو یکی از شیشه پاک کنای رومیزو پرت کرد سمت عشق کتاب و با حالت تهاجمی جواب داد:«هوی مستر! الان احتمال تخریب تو بیشتر از وسایله! مراقب باش یه وقت به درک واصل نشی!!»

آرتمیس که کم کم داشت کلافه میشد گفت: بچه ها..نظرتون چیه تا از هم نگسستمتون تمومش کنین؟!=-= "

بعد از شنیدن این حرف، کیدو سرشو تکون داد و به صندلی که روش نشسته بود بیشتر تکیه داد...و چشماشو بست:

«بیرون هنوزم سرده.»

و با صدای تایید دونفر دیگه مواجه شد.

آرتمیس هنوز درحال بیرون آورد وسایل خریده شده توسط کیدو بود و همون موقع چشماش گشاد شد و چندثانیه بعد.. چندتا ریسه رنگی بیرون آورد: «اینا دیگه چیه؟ :/»

کیدو با لبخند به آرتمیس نگاه کرد:

«قشنگه که.. گفتم برای تزئین کافه به دردمون میخوره...»

عشق کتاب که داشت مواد غذایی رو از کیسه مخصوصش بیرون میکشید ریسه هارو دید و با کمی مکث شونه بالا انداخت: «قشنگه ^-^»

کیدو این(^-^) شکلی میشه و بعد از تایید عشق کتاب به آرتمیس لبخند میزنه. و آرتمیس.. دوباره سرشو مثل اینکه داره از دوتا بچه دبستانی مراقبت میکنه تکون میده. «عجب..»

و بعد کیدو یه آهنگ ملایم پلی میکنه و همه مشغول تمیز کردن و آویزون کردن ریسه ها میشن.. در همین حالم حرف میزنن و میخندن، حتی چند مورد پرت کردن دستمال و یه مورد دیگه پرت شدن شیشه پاک کن داشتیم که.. خداروشکر خطر مالی و جانی نداشت، فقط دونفر مجروح شدن ^-^

بعد از چنددقیقه گوشی عشق کتاب زنگ میخوره...موچی پشت در کافه اس و کلید نداره. آرتمیس دستاشو بهم میکوبه تا گردوخاکو از دستاش بلند کنه  و میره درو باز کنه.

"سلام موچیی!!"

یه لباس صورتی کمرنگ پوشیده با شلوار جین و کیف آبی آسمونی. نگاهی به آشپزخونه میندازه و میگه: خب خب همه چیو رو به راه کردین؟ من برم مشغول شم؟

کیدو: آره...وسایلی که خواستیو هم خریدم*-*

موچی لبخند زد و کیفی که با خودش آورده بود رو گذاشت روی یکی از میزها، به کیدو یه نگاه کرد و گفت: «خب... وسایل کجان؟» کیدو در حالی که داشت به عنوان استراحت بعد از آویزون کردن ریسه ها یکی از شیرینی هایی که خریده بود رو میخورد به وسایل روی پیشخوان اشاره کرد.. موچی سرشو تکون داد و به سمت وسایل رفت، همون موقع عشق کتاب از پله هایی که به اتاقشون تو طبقه بالا میخورد پایین اومد و اول، موچی اونو دید:

 «سلامم^-^»

عشق کتاب سرشو از روی گوشیش بالا آورد و به موچی نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: «سلام بر بانوی سرآشپزD:چطوری؟»

_ البته که عالی! *-*

 و یک هو صدای فریاد کیدو بلند شد:

«هوی مستر دودی:/ بد نیست یه کمکی بکنیا "-"»

عشق کتاب همونطور که نفسشو میداد بیرون به موچی گفت:"من برم به این دست و پا چلفتی کمک کنم!"

موچی حرفشو اصلاح میکنه:" دست و پا چلفتی وحشی..!"

عشق کتاب یه بشکن میزنه و میگه:"درسته!" و بعد میره به کیدو تو آویزون کردن ریسه ها کمک کنه.

"چهارپایه رو هم بیار!"

_ ای خدا ای فلک!

در همین حین آرتمیس رفت که به موچی کمک کنه.

یکم که گذشت، کسی هیچ حرفی نزد، هرکس مشغول یه کاری بود و آهنگ کم کم توی کافه پخش میشد، بوی کیک نسکافه و قهوه های کیدو حس خوبی به اونا میداد. 

همینطور مشغول کار بودن که دیدن صدای برخورد دست یکی با شیشه میاد، یکی داشت به شیشه میزد. آرتمیس سرشو برگردوند...شیشه ها بخاطر سردی هوا مه آلود بودن و اون بیرون دقیق دیده نمیشد...

کسی که اون بیرون بود یه "ها!" یی به شیشه کرد و نوشت:" باز کنین دیوونه ها یخ زدم!"

که  یهو آرتی با شوق گفت: «استـلا! *-*»

و رفت درو براش باز کنه، استلا اومد وبعد از اینکه به همه سلام داد، سیبی که روی پیشخوان کافه بود رو برداشت، اونو گاز زد و گفت: «چرا بدون من شروع کردین؟» موچی همینجور که داشت دومین کیکش رو تزئین میکرد گفت: «خب درس داشتی.. الانم که اینجایی =)» و به لباس استلا نگاه کرد. «لباس قشنگیه=)» استلا به لباسش نگاه کرد. همون دامن معروفش بود (که همه اونو به لباس توی پروفایلش میشناسیم:))

«تو هم لباست قشنگه ^-^» موچی هم روی لباسی که پوشیده بود یه پیشبند مخصوص آشپزی کیوت بسته بود که آرم کافه رو داشت، و یه کلاه آشپزی به رنگ نسکافه ای _رنگ رسمی کافه_ گذاشته بود سرش. «ممنون=)))»

پنج نفری مشغول شدن و تقریبا همه کارارو انجام داده بودن که هیونگ و مائو اومدن. مائو پالتوی کرمی رنگ بلندشو پوشیده بود و هیونگ هم یه استایل سرمه ای زده بود.. وارد کافه که شدن کیدو داد زد :" هی بچه ها!! " و بعد دویید سمتشون. هیونگ و مائو با لبخند کافه رو نگاه کردن و همزمان گفتن "چقد اینجا قشنگ شده."

درسته که ندیدن.. ولی هرکسی که توی کافه بود لبخند محوی زد.

راستم میگفتن، همه میزها تمیز شد بود، کف کافه تی کشیده شده بود، هوا بوی عطر و نسکافه میداد، ریسه های رنگی دور کافه رو روشن کرده بودن و آروم آروم رنگشون عوض میشد. شیشه ها از همیشه شفاف تر شده و کافه بیان، جوری شده بود که انگار نه انگار نزدیک یک ماه متروکه مونده بود.. بچه ها، خندیدن و دور هم دور میز بزرگی که نزدیک شیشه بود نشستن، هنوز جای خیلیا خالی بود، مائو گوشیشو درآورد و به یومیکو زنگ زد که ببینه کجاست.. صدای ملکوتی یومیکو از پشت گوشی اومد و بعد از اینکه تلفنو قطع کرد بچه ها از مائو پرسیدن که یومیکو کجاست، دلشون براش تنگ شده بود، چندوقتی بود ندیده بودنش..

مائو برگشت سمت بقیه: «گفت تو راهه، تا چنددقیقه دیگه میرسه *-*»

و بعد همراه با کیدو بلند شد که بره و از کیدو و کافه عکس بگیره...یه مدت گذشت...دیگه تقریبا شب شده بود...

دوباره زنگوله در شیشه ای به صدا در اومد و همه سرا برگشت به سمت در و بچه ها دوستاشونو دیدن، دیگه شب شده بود و اولین نفری که دیدن، یه دختر با یه پالتوی نرم و بامزه بود، لپاش از گرمای به جامونده از اسفند قرمز شده بود، یه لبخند بزرگ زده بود و چشماش میدرخشید. «آیسان! =)» آیسان وارد کافه شد. و بعدش سمر، سمرم پالتو پوشیده بود، یه پالتوی از جنس خز و سفید رنگ، یه کلاه باحال گذاشته بود رو سرش و یه کیسه تو دستش بود. «سلام بچه ها! *-*»

و بالاخره یومیکو هم پیداش شد...موهای بلندشو بافته بود و پالتوی معروفشو پوشیده بود... که همون موقع استلا گفت:« عه!تومنکو.. همون پالتو رو پوشیدی دوبارههه @-@» یومیکو لبخند زد. «آرههه @-@» یه بسته شکلات بزرگم دستش بود و با همون صدای فوق العادش یه سلام خیلی بزرگ و آمیخته به لبخند به همه داد!

همه بلند شدن و دوستاشونو بغل کردن و با هم حرف زدن. سمر از زیبایی و پاکی کافه به وجد اومده بود و کیدو هم مشغول افتخار به ایده های نابش بود!

کم کم بقیه هم از راه رسیدن.. آرام چند دقیقه بعد از سمر و آیسان رسید؛ موهاشو تازه کوتاه کرده بود و یه پالتوی نقره ای پوشیده بود که نور کم بیرونو بازتاب میکرد. کنارشون نشست و بهشون لبخند زد. دو سه تا کتاب آورده بود:

«عشق کتاب کو؟ @-@»

و قبل از اینکه بقیه بفهمن عشق کتاب نیست، صداش اومد:

«اینجام! کتابارو آوردی؟ TT»

رفته بود طبقه ی بالا... طبقه ی بالای کافه که میشد یه قسمت دیگه برای مشتری ها که بشینن. به نرده های چوبی که به لطف آیامه و مائو خیلی قشنگ شده بودن و یه عالمه گل و گیاه باهاش پیوند داده شده بود تکیه داده بود.

«آره "-"»

_خوبه =")

و از نرده ها سر خورد و اومد پایین.

آرتمیس که حواسش جمع بود از اون سر کافه داد زد:

" احمق! اونطوری سر نخور! نمیگی گل و گیاهای کنار نرده خراب می..."

هنوز حرفش تموم نشده بود که دید کیدو هم از نرده ها سر خورد اومد پایین!

نمیدونست چی بگه...فقط یه جمله گفت..."شما دوتا سرانجام به دست من کشته میشین-___-!"

عشق کتاب لبخند دندون نمایی زد و سعی کرد تا جایی که میتونه کیوت و معصومانه بنظر برسه:

"بیخیال آرتی! میدونی که ما مراقبیم:) من و کیدو دیگه تو اینکار ماهر شدیم!"

و بعد تن صداشو بالاتر برد و رو به همه گفت:

«راستی.. بقیه دارن میان، در حقیقت.. لونا، با شکلاتایی که بهش گفتیم طرح دارشون کنه، آقای آبی با استفان و آیامه با هانی.. و وایولت با بلا! دارن میان! از اون بالا دیدمشون@-@»

و بعدش اونا هم رسیدن.. آقای آبی یه جلیقه با یه پیراهن آبی زیرش پوشیده بود، و استفان یه پالتوی بلند مشکی و یه کلاه، هردوتاشون لبخند زده بودن، کیدو که رفته بود بازم برای خودش قهوه بریزه تا استفانو دید بهش سلام کرد و گفت:

«آوردیش؟ :")»

_مگه میشه نیاورده باشمش؟ D;

و یه فلشی که همه میدونستن پر از آهنگای قشنگ و مخصوص کافه بود رو برای کیدو پرت کرد، کیدو اون رو توی هوا گرفت:

«ممنونD:»

و بعد به سمت اسپیکر کافه رفت...که یکی صداش کرد:

"هی کیدوسان!!"

برگشت سمت صدا...و با دیدن فردی که صداش کرده بود لبخند گنده ای زد:

"آناااا!!"

و بعد پرید بغلش...

وایولت بعد از سلام و لبخند زدن و بغل کردن چندنفر سریع رفت پیش هلن نشست که هممون میدونیم من دربارش نگفته بودم ولی اومده بود.. چون اون انقدر توی حرکتای پنهانی و دور از چشم نویسنده ماهر شده بود که حتی منم ندیدمش.. جالب نیست؟ D: و با هم درمورد انیمه ها حرف زدن، کم کم مائوکو که داشتن با هم حرف میزدن و یه چیزایی درمورد «خنده تمساحی» میگفتن و چندنفر به بحثشون جذب شدن و بعد از منحرف شدن بحث... همه بچه ها درباره انیمه حرف میزدن=)

آرتمیس در حالی که میز رو برای بار آخر گرد و گیری میکرد گفت :«خب بیاید دیگه! زمان زیادی تا سال تحویل نمونده»

همه نشستن دور میز، همهمه بود. آرتمیس گفت :«چجوری آرومشون کنیم؟@-@»

_ آروم کردن این جماعت فقط از دست کیدو برمیاد .__.

کیدو که داشت حرفاشونو میشنید چشمک زد و با دست به خودش اشاره کرد:

"بسپرینش به کیدوسان!"

و بعد محکم داد زد :«همگییییی یه دقیقه خفههههه شییید .-.»

...

سکوت و سکوت و سکوت...

عشق کتاب در حالی که روی صندلی می نشست با نگاه مبهوت به کیدو خیره شد :

«حرکت زیبایی بود»

_مچکرم-،-

به صندلی تکیه داد و گفت :«بیاید درباره کلیشه ها حرف بزنیم، کلیشه آخرین بهار قرن/آخرین تابستون قرن/ آخرین تمرین شیمی قرن/ ما همه این ها رو امسال تجربه کردیم دیگه؟ و حالا قرن جدید داره میاد...»

آیلین وسط حرفش پرید و گفت :«قرن جدید از 1401 شروع می شه"-"»

«عه؟"-"» 

گلوش رو صاف کرد و ادامه داد :« به هر حال...طبق کلیشه ها 1400 میشه قرن جدید..بیاین راجب فلسفه و افسانه هایی که راجب نوروزن حرف بزنیم» 

هلن از اون پشت گفت :«آره دقیقا. یه جایی خونده بودم که طبق افسانه ها یکی از پادشاهای ایران که اسمش جمشید بوده قدرت ماورایی داشته...و بعد به دستور اهورا مزدا میره اهریمن رو نابود میکنه چون اهریمن خسارات زیادی به بار آورده بود...مثلا اون موقع ها خشکسالی و قحطی بوده. بعد که اهریمن نابود میشه خشکسالی هم رفع گیشه و دوباره همه چی خوش و خرم میشهD:»

آیلین:" منم اینجوری خوندم که نوروز بخاطر جمشید به وجود اومد ولی داستانشو یجور دیگه خوندم. اینطوری نوشته بودن که جمشید تو سفرش به آذربایجان دستور میده که پرزرق و برق ترین تخت پادشاهیو براش بسازن...و بعد وقتی نور خورشید به این تخته میفته کل دنیارو نور میگیره! مردم هم کلی خوشحال میشن و اسم اون روزو میذارن نوروز!"

یگانه همینکه حرفای وهکاو تموم میشه میگه:" یه داستان دیگه هم‌ من شنیدم! تو اقوام کرد یه افسانه ای هس که میگه نوروزو بخاطر پیروزی فریدون بر ضحاک جشن میگیرن"

آیامه سرشو تکون میده:" بعضیا هم میگن نوروزو کشاورزا رواج دادن...اون موقع ها که هوا خوب میشده و دوباره همه جا سرسبز، کشاورزا جشن میگرفتن...و از اونجایی که اون موقع ها خیلی از مردم کشاورز بودن این عید همگانی شده."

آقای آبی :" به هرحال ما مطمئن نیستیم که دقیقا چی باعث شده مردم گذشته این روزو جشن بگیرن"

هیونگ:" درسته...چون هرچی باشه عیدیه که بیشتر از ۵۰۰۰ سال قدمت داره...افسانه و تاریخ با هم قاطی شدن و بخاطر همین انقد داستانای متنوعی داریم..."

عشق کتاب گفت :«دقیقا بانوی من!» چاییش رو هورت کشید و ادامه داد «پس بیاید افسانه ها رو دوست داشته باشیم....باشه؟ نه به خاطر اینکه اون ها بامزه یا جالب ان...به خاطر اینکه زندگی هم یه جور افسانه است..."

کیدو که به طرز ناباوری تاالان ساکت بود لبخند میزنه:

" آره زندگی هم افسانه اس! یه افسانه که هممون دوست داریم باورش کنیم:) "

آرتی با تمام انرژی ای که میتونست به حرفاش منتقل کنه با صدای بلند میگه:

" همگی! بیاید به اینکه امسال قراره یکی از بهترین سالهای زندگیمون بشه عمیقأ باور داشته باشیم»

و به بقیه نگاه کرد که لبخند واقعی ای رو لباشون بود...

(بهتون قول میدم اگه اونا مثل بقیه بودن احتمالا الان من باید بنویسم که جاماشونو بالا گرفتن و گفتن به سلامتی. *که همه میدونیم به جز آب پرتقال چیز دیگه ای تو جاماشون نبوده .-.* ولی نه! اینجا یه کشور اسلامیه، تازه.. کار مسخره ایه این وسط.. بیخیال، بریم ادامه داستانو بخونیم=))

و یکم که گذشت، هرکی که از دور به کافه بیان نگاه میکرد، لبخند میزد..کریستال های برف مثل شکوفه های پراکنده دیده میشدن. با اینکه کریسمس نبود ولی داشت برف میومد و خب.. نباید اشکالی داشته باشه.. نه؟ وقتی وارد کافه میشدین، فضاش بوی قهوه و نسکافه و کتابای قدیمی میداد، صدای خنده افرادش توجهتونو جلب میکرد، مائوکو، یومیکو و مائو، داشتن درمورد انیمه جدیدی که دیده بودن حرف میزدن، و البته بحث «خنده تمساحی» همیشه برقرار بود، کیدو و هیونگ داشتن با همه حرف میزدن و هرازگاهی درمورد خاطراتشون تعریف میکردن و موقع تعریف خاطراتشون.. جمع ساکت میشد..

آیامه و آیسان، همراه با هانی که با بچه ها اومده بود و چندتا از فیلما و سریالاشو آورده بود تا آخر شب بذارن و ببینن، داشتن با هم درمورد یه سری چیز حرف میزدن (که متاسفانه اون نزدیک نبودم نشنیدم! اگه خودشون مایل بودن بگن، ولی اینو میدونم که آخرش آیسان دوباره از حرفای فیلسوفانش گفت و هانی هم با لبخندی حرفشو تایید کرد ^-^)

نیانکو که یه گوشه توی جای خوابش خوابیده بود بیدار شد و هوارو بو کشید، از بین میزا رد شد و روی میزی پرید که بچه ها نشسته بودن، و رفت توی بغل نوبادی که با بقیه حرف میزد. نوبادی دستشو روی سر نیانکو کشید و وقتی یکی ازش درمورد نیانکو و شکار جدیدش پرسید هیجان زده درموردش حرف زد.

آرتمیس و استلا.. توی کل کافه حضور داشتن.. میخندیدن و صدای خندشون کافه رو پر کرده بود، در آخر رفتن کنار یومیکو نشستن و شروع کردن به حرف زدن.. آیلینم که بحثو شنید، رفت سمتشون و مشغول حرف زدن درمورد کیپاپ شدن که مائو هم بهشون ملحق شد و دسته جمعی با چشمای ستاره ای شروع کردن به ادامه دادن بحثشون. هلن و وایولت داشتن درمورد کتاباشون حرف میزدن؛ هلن میخواست جوهر بیرنگ خانوم ایکسو ببینه..

 آرام داشت تئوری جدیدشو توضیح میداد و هلن داشت به تئویش به دقت گوش میکرد.

آنا و ایزومی و چندتا از بچه های دیگه مشغول عوض کردن پرچم رنگین کمونی کافه بودن...لبخند کیدو رو حتی از اونور کافه هم میشد دید...!

و در آخر، صدای بانوی سرآشپز اومد.. بزرگترین کیکی رو که میتوینن فکرشو بکنین توی دستاش بود، ازش بخار بلند میشد و معلوم بود تازه از فر در اومده بود. «برین اونوررر @-@»

و بعد از چنددقیقه.. کیک شکلاتی و کلی فنجون نسکافه داغ روی میز بود...به همراه یه عالمه «موچی» که دورش چیده شده بود. موچی که از کارش راضی بود لبخند (D:) گونه ای زد و رفت کنار بچه ها نشست، کم کم قهوه و نسکافه و چای ها(که بیشترشون برای مائو بودن) جمع شدن.

به لطف موسیقیای استفان.. کم کم فضای کافه گرمتر از چیزی شد که بشه فکرشو کرد.. و قشنگتر..

و عشق کتاب؟ چی فکر کردین؟ فکر کردین مثل دفعه قبل میشینه با لبخند به بقیه نگاه میکنه؟ نه!

همه داشتن حرف میزدن، پرسون تازه رسیده بود و نشسته بود بغل آیلین که یهو... صدای برخورد وسایل آشپزخونه اومد، و به همراهش برخورد یه قابلمه به کف آشپزخونه. و همه ساکت شدن و به آشپزخونه نگاه کردن، آرتی یکی از چاقوهارو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت.. بقیه به هم نگاه کردن.. «ممکنه اصغر باشه؟»

ولی نبود، صدای عشق کتاب اومد. «بدویین! برین بشینین.. یه جا هم واسه ی من بذارین.. میخوایم عکس بگیریــم=)» و از آشپزخونه پرید بیرون و همه یه نفس راحت کشیدن.

و پایه دوربینو گذاشت، دوربینو روی اون وصل کرد و اونو گذاشت روی تایمر، به سمت بچه ها دوید کنار استلا و آرتمیس نشست و شکلک در آورد و عکس گرفته.. نشد. «وایسین!» صدای آرتی بود. آرتمیس دستشو برد زیر میز و کلاه فضانوردی که هیچکس نمیدونست از کجا ظاهر شده رو بیرون آورد و گذاشت رو سرش. «بریم ^-^» و عکس گرفتن.

میدونین.. عکس قدیمیشون قدیمی شده بود. و حالا عکس جدیدتری کنار عکس قدیمیشون گذاشته شده بود.

اول از همه، دوتا دوستو دیدن، مثل همیشه، دختری با موهای زیتونی، صورتی که میخندید و دوتا انگشتای دست راستش که بالا گرفته شده بود، پرانرژیترینشون.. و کسی که همیشه اونارو میخندوند.. کسی که بهشون امید میداد و.. نفر دوم آرتمیس بود، با کلاه فضانوردش که روی سرش نگه داشته شده بود. بزرگتر شده بود و از قبل هم خوشحالتر بود، دست دیگه ی آرتمیس.. الهه یونانی روی شونه استلا بود.

سمت راست.. هلن و وایولت بودن، وایولت هودی بنفش و مشکیشو داشت، مثل همیشه و هلن با چشماشو مثل انیمه ها بسته بود و یه بسته چیپسی که همیشه جلوش بود.. لبخند زده بود=) طرف دیگه.. آیلین بود، به این شکل (D:) خندیده بود و کنارش آیامه و پرسون بودن، پرسون، بانوی اسم قشنگ دستاشو بالا گرفته بود و به این شکل(^-^) لبخند زده بود.. آیامه کلاه هودیشو رو سرش گذاشته بود و داشت ادای آدمای دارکو درمی آورد و خودشم از خنده روده بر شده بود...آیلین هم داشت میخندید اما معلوم نبود دقیقا به چی!

آیسان و سمر درحال خنده بودن، مهم نبود به چی یا کی، ولی داشتن میخندیدن و اگه میتونستین ببینین، میفهمیدین که خوشحالن=) موچی، که موهاشو دوباره مثل عکس قبل کوتاه کرده بود.. دستاشو بالا گرفته بود و میخندید. لونا دست تکون میداد، استفان و اقای آبی لبخند زده بودن و سمت چپ.. مائوکو، کیدو و هیونگ بودن؛ مائو.. شبیه پروفایلش بود، عینک زده بود و دستاشو انداخته بود دور گردن کیدو و یومیکو، یومیکو، با صدای ملکوتی اش با موهای بافته شدش و پالتوی معروفش.. میخندید و به دوربین خیره شده بود. هیونگ، کلاه خاکستریشو گذاشته بود رو سرش و کیدو هم موهاش با رگه هایی از موی آبی رو انداخته بود تو صورتش و به هیونگ نگاه میکرد..و همونطور که خودتون میدونین نگاه دوستانه نبود، احتمالا همون موقع میخواست یه پس کله ای به هیونگ بزنه .-. آنا، ایزومی، وهکاو و یگانه تقریبا اون پشت بودن و لبخند خیلی شیرینی زده بودن.. روما سعی کرده بود ناشناس باشه.. ولی نبود =") لبخندش نقاب ناشناسیشو لو داده بود.. (=

و در آخر.. عشق کتاب بود. لبخند زده بود، این دفعه به دوربین خیره شده بود و موهاشو داده بود کنارش، به میز پشتش تکیه داده بود و الان.. عشق کتاب این دنیای مجازی داره توصیفش میکنه.. نمیدونه چی بنویسه، موهاش و.. چشماش.. و صورتش=) همشون میخندیدن.. و وقتی عکسو پاک کردن و برای آرنو و الی فرستادن گذاشتنش روی دیوار.. صدای تیک تاک ساعت اومد.. سال داشت تحویل میشد... لبخندی زدن کنار هم.. وقتی باهم حرف میزدن سالو تحویل کردن=)

خوندن از فال حافظ، از مولانا، از سعدی...

از ترانه هایی که بلد بودن...!

بازی کردن، فیلم دیدن، خندیدن و خوش گذروندن...

همشون کنار هم.. حسابی خوشحال بودن..!

:)

پایان...

البته...

فعلا تازه شروع شده.. ؛)

نویسنده اصلی: عشق کتاب

ویراستار: کیدو - آرتمیس

ایده اولیه از کیدو!

 

+ هی آرتی:/ حقوق منو باید بدی:/ میدونی چقد سخته نوشتن اینا؟ اینم حق نداری پاک کنی، فرض کنین پشت صحنس.. عجب.

+اصلا امکان داره انقدر طولانی باشه که یه راست اومده باشین این پایین ^-^ ولی پست مهمی نیست.. درمورد کافه بیان و بچه های بیانه، شاید اسم شما هم توش بود=) درهرصورت.. کافه بیان با افتخار تقدیم میکند =") 

+صبر کنین:/ شما الان دارین افکار منو میخونین؟ هی.. اجازه اینکارو دارین؟._. درهرصورت میخواستم بگم که کافه بیان باز شده، سفارشاتونو میتونین به صندوق بدین ^-^ و.. عشق کتاب بهترین نوینسده جهانه =")  کیدو بهترین ادیتور داستان جهانه.. اصلا ادیتاشو نگاه کنین! خدایا =") و آرتمیسم بهترین مدیر جهانه.. حقوق منم میده ^-^ من برم دیگه.. زده به سرم :/  همتون احتمالا الان کنار خانواده هاتونین.. ولی سال نوتون مبارک! =) 

+یه درصد فکر کن من حقوق بدم جناب عشق کتاب^-^ پشت صحنه؟ عجب :|

سال نو هم از طرف من مبارک=) 

۳۸ نظر ۱۸ موافق ۰ مخالف
کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان