کافه بیان

جایی برای مسخره بازی های چند تا خیالباف!

و اینک نتیجه!

مشتریان وفا دار زحمت کش و دوست داشتنی کافه بیان! انتطارها به سر رسید! با تلاش چند روزه عده ای از خوش قلمان و خوش فکران و خوشگلان و گوگولیان  توانستیم اولین رول نویسی رسمی کافه را به رشته تحریر در بیاوریم و با وجود تمام موانع و سختی ها این مکتوبه را به محضرتان عرضه کنیم!

خیلی خب دیگه سعی کردم ابرومند حرف بزنم ولی تمام تلاشم همین بود پس بیاین اول ازهمه؛ از همههه اونایی که تو رول نویسی شرکت داشتن تشکر کنیم و بابت  همه غلط املاییا؛ غلطای تایپی و چپر چلاق تایپ کردن گوششونو بپیجونیم که البته از اونجایی که بیشتر تپق ها متعلق به خودم بوده پس تصمیمو عوض میکنم  و یه برنامه میریزیم بریم این میزان از افلیج تایپی بودنو تو گینس ثبت کنیم حیح=^= اره داشتم  میگفتم  با تشکر از همه دست اندرکاران و فلان و بهمان؛ با تشکر ویژه از خودم که دوتا کلاس رو نرفتم تا بتونم داستانو ویرایش کنم و  همه سوتیامونو ماسمالی کنم و الان کمرم خشک شده و ایناها؛ بریم که داشته باشیم یه داستان خفنو. 


نه نه یه دقه استوپ! اول اینکه جدی جدی ممکنه با خشم ارام روبرو بشید در صورتی که با جملاتی از قبیل: چرا من نیستم؟ ناراحت شدم چون نیستم و فلان ازمون استقبال کنین. من و بچها واقعااا سعی کردیم همه رو وارد داستان  کنیم ولی بطور کلی هرکی ادامه رول رو مینوشت خودش رو وارد داستان میکرد و اگه کسی از فلم افتاده پیشاپیش شرمنده تونم ولیییی این شما بودین که باید خودتونو وارد داستان میکردین"-"
دوم اینکه اگه غلط تایپی دیدن معذرت میخوام تمام سعیمو ردم که ویرایششون کنم ولی ممکنه بازم از دستم در رفته باشه.
سوم اینکه چون میخواستم مشخص باشه هر بخشی رو کی نوشته برای هر نویسنده ای یه رنگ انتخاب کردم که اگ دیدین متن رنگی رنگه بدونین اون تیکه رو اون نویسنده نوشته:

آرتی                  آرام(خودم)
مونی/لونا         شهرزاد          
آیلین                 آیسان
موچی               روما
کیدو                 mojan
          ناستاکا


*شاید یکم رنگا کمرنگ تر با پررنگ تر باشن ولی طیف کلی همین بود"-"




خیلی دوست داشتم بگم این اولین اشتباه زندگیمه. ولی خب، متاسفانه این فقط یه قطره از دریای حماقتهامه. راستشو بخوای، سیزده روز پیش؛ درست تو روز انقلاب زمستانه پدر و مادرم تصمیم گرفتن یه سفر به مصر برن. شاید بپرسین چرا؟ باید بگم این سوال منم هست. احتمالا اونا زیادی دل شاد و خجسته ای دارن که سالی دو الی سه بار سفر میرن،اصولا بدون من. حالا بیخیال، داشتم میگفتم.
والدینم تصمیم گرفتن به مصر برن و نتیجه این تصمیمشون؟ من باید سه هفته تموم تو عمارت خوفناک دایی سورن، عجیب ترین،پیرترین و مشکوک ترین ادم فامیل میموندم.
نه رفقا اشتباه نکنید خریت من اینجا اتفاق نمیفته، چون عملا نقشی در انتخابش نداشتم. ماجرای حماقت من، از اولین شبی که تو اون عمارت بزرگ و وهم انگیز گذروندم شروع میشه.
درست شبی که اون افراد رو دیدم...

ومپایرها؟ جادوگرا؟ گابلینها؟ دورگه ها؟ نه عزیزانم. فقط تعداد بسیاری انسان نوجوون، و شاید جوون. 
میدونین قسمت ترسناک ماجرا قطعا دیدن چندتا انسان نیست، قسمت ترسناکش اینجاست که اونا شفاف بودن^-^ شیشه ای و شفاف. نمیدونم،مثل شبح؟ حالا هرچی. اونا انسان معمولی نبودن. میشد از وسط شکمشون رد شد، به معنی واقعی کلمه قوانین فیزیکو شکسته بودن و روح انیشتن تو گور لرزید.
اره. منم مثل تموم فیلم و سریالا اولش یه جیغ بنفش،یا شایدم صورتی؟ کشیدم و د بدو!
ولی در نهایت... پام گیر کرد به یه سنگ و سه تا ملق رو ون زمین سرد و سفت نصیبم شد. نتیجه اخلاقی: وقتی یه مشت انسان شبه شبح میبینین سعی نکنین فرار کنین.
خب، تصمیم گرفتم عاقلانه تر زفتار کنم. پس چوبی که کنار دستم بود رو برداشتم و رو بهشون گرفتم، گفتم: شماها دیگه چی هستین؟ باور کنین من نه خون پوسایدن تو رگام دارم نه از زیر اواداکدوارا جون سالم به در بردم، بیخیال عجیب غریبا!
یکیشون، که یه دختر مو زیتونی با لبخند گرم بود جلو اومد؛ موهاشو پشت گوشش انداخت و گفت:
+ ما فقط بلا...
_نه! بهش نگو "استلا!"

+چرا نگم؟

به دختر با موهای کوتاه چشم های شکلاتی رنگ سر تا دام رو برانداز کرد.دستکش های بدون انگشت پوشیده بود و انگار می خواست با یه نگاه قورتم بده.

-چون احتمالا غش می کنه و من حوصله دنگ و فنگ واسه جمع و جور کردنشو ندارم .

+هی زیادی سخت می گیری«لونا»

حرف اون دختری که اسمش استلا بود رو قطع کردم و گفتم:«اممم،ببخشید مزاحم میشما،ولی دقیقا چی رو می خواست توضیح بدین که این قدر وحشتناکه؟اصلا شما کی باشین؟

عصبانی شده بودم:«اصلا اینجا چه غلطی می کنبن؟».

صدایی شبیه به باز شدن ضامن چیزی رو شنیدم بعد برق چیز تیزی توی دست های دختر دستکش پوش یا همون لونا به چشمم خورد:«حرف دهنتو بفهم ».

یه دفعه صدای آروم و ملایم پسری رو ازتون تاریکی شنیدم:«لونا،تو قول داده بودی شلوغش نکنی.به خودت مسلط باش»...

واقعا عجیبه، مردم تو فیلما و کتابا گیر چند تا آدم مومیایی باحال میفتن ولی من گیر چند تا نوجوون دیوونه با دختری که نمی تونه دو دقیقه آروم باشه میفتم، هیچ وقت شانس نداشتم، لعنت.

اون دختر دعوایی ادامه داد «ای بابا...آره خب...ولی می دونی من نمی تونم جلو عصبانیتم رو بگیرم، می شناسی دیگه منو، نا سلامتی نزدیک به سیصد ساله همو میشناسیم» 

چی؟ وایسا! سیصد سال؟! 

اون دختر دعواییه در حالی که انگار رهنمود خونده بود نگام کرد:«آره درست شنیدی دختر جون،سیصد سال.چند تا نوجوون دعوایی؟؟اوه خدای من.من از مامان بابای تو هم بیشتر سن دارم».

این بار یکی دیگشون اومد جلو.غلط نکنم همون پسره بود.موهای فر و مجعد داشت و چشمای خیلی تیره.یکم شبیه چشم های اون دختر دعوایی.

بعد گفت:«این ذهن خونیه تو منو بعد این همه مدت هنوزم می ترسونه».بعد برگشت سمت من.لبخند عذرخواهانه ای روی لبش بود:«می بخشی .این رفیقمون با بی احترامی نسبت به ما خیلی خوب کنار نمیاد»...

همون دختری که گویا اسمش استلا بود آروم اومد جلو و گفت «هی هی بچه ها، بیاید آروم باشیم، ماهکم تو هم آروم باش دیگه» و چشمکی به همون دختره دعوایی زد. دختر دعوایی عقب رفت و گفت «بفرمایید! می خوام ببینم می تونید با به قول خودتون صلح  با این دختره کنار بیاین!ایش..»  

هنوز عصبانی بودم «شما اینجا چیکار می کنین؟ کی هستین؟ چند سالتونه؟» 

پسره گفت «راستش همه میگن چهارده سالمونه، ولی ما اصغر ۵۸ ساله از اصفهانیم» 

و یهو همه شون زدن زیر خنده. به چی؟ نمی‌دونم. شاید به خاطراتشون.

خنده اون دختر دعوایی قشنگ بود.نمی دونم ولی یه حسی بهم می گفت اگه بشناسمش دوست خوبی برام میشه.اسمش چی بود؟آهان لونا.

یه نفر دستش رو گذاشت رو شونه ی استلا بعد رو کرد به لونا و گفت:«ببین منو استلا چطور با صلح این دختر رو دگرگون می کنیم».

یه دختر بود.موهاش کوتاه بود.این جماعت انگار اصلا به موی بلند اعتقاد نداشتن.یه هدفون بی سیم هم دور گردنش بود .

هنوز داشتم اونو دید می زدم که احساس کردم یکی اون چوب رو از دستم کشید و بعد محکم دو تا دستم رو گرفت گذاشت رو زمین.

لونا بود.حرکتش انقدر سریع بود که به نظر می رسید رفقاشم یه دقیقه مات موندن. غرغر کرد:«بفرمایید مذاکره رو انجام بدید.آرتی خانم،استلا جان تعارف نکنید.».اون رفیقش که آرتی صداش می کرد گفت:«چرا اینجوری کردی بنده خدا رو؟؟؟».صدای اون دختره،لونا آروم و بی حوصله به نظر می رسید.گفت:«ما سلاحی نداریم نه؟به جز چاقوی من که دو جیبمه.اینم باید خلع سلاح می کردم».

استلا زیر لب گفت:«تو خودت سلاح متحرکی».لونا خندید.ولی مطمئن بودم اگه یه حرکت بی جا ازم ببینه کارم زاره.به نظر میومد با دوستاش مهربونه.ولی حق با رفیقش بود.شبیه یه سلاح متحرک به نظر می رسید.دقیق،خشک،تیز .

لونا نگاهم کرد و گفت:«خب توضیحاتتون رو شروع کنید دیگه سازمان صلح عزیز،راستی مائو کجاست؟».

پلکامو محکم به هم فشار دادم و تصمیم گرفتم یکم شجاعت به خرج بدم:«مائو؟ منظورتون که اون مائوی چینی نیست؟»

یکیشون که اونم موهاش به طرز زیبایی کوتاه بود و یه چیز تیشرت مانند، اگه بشه بهش گفت تیشرت، پوشیده بود که روش یه پنج ضلعی آبی بود گفت:«نظرت چیه که تو دهنتو ببندی دوست عزیز!»

استلا برگشت سمتش:«آیلین!»

اون دختر که از قرار معلوم آیلین بود گفت:«چیه، به هر حال که باید یه جوری ساکتش میکردیم!»

استلا دوباره گفت:«آیلییین!»

آیلین گفت:«باشه باشه ببخشید فقط مجبورم نکن دوباره برم سلام کنم به همه دفعه قبل یه پیرزنه با عصاش زد تو کمرم!»

لونا گفت:«حالا هرچی. یومیکو، تو میدونی مائو کجا رفته؟»

یومیکو گفت :«نمی دونم، داشت یک داستان درک نمی کنند می نوشت، همین دور و ورا بود» 

داستان درک نمی کنند؟ اوکی، اینا خیلی دیوونه ان.

دختری که اسمش استلا بود به من نگاه کرد و گفت «فک کنم بدبخت یکم درباره ما اشتباه فکرمی کنه...نظرتون چیه بریم غذا بخوریم؟» 

اون دختره که آرتی صداش می زدن آروم گفت «البته منظورش از غذا بستنیه!» 

«خب :/ به تو چه :/ بیاید بریم دیگه!» دست من رو هم آزاد کرد و با هم رفتیم سمت آشپزخونه.

غذا خوردن با یک کسی که صد تا بستنی معجون جلوشه، دختری اعصاب خورد کن که حوصله نداره گوشت رو جدا کنه، یک‌دختری که وسط غذا آهنگ کیپاپ پلی می کنه، اون یکی عینک دودی زده و اون یکی و اون یکی.......به به، چه صحنه زیبایی.

لونا رو کرد به اون پسر مو فرفری:«خب سرکار،توضیحات دوستانتون رو میشه ارائه بدید.داره می‌ره رو اعصابم».

از این حرفا یکم جا خوردم.گفتم(آره منم زبون دارم.می دونستید؟):«مگه من چی گفتم؟».

استلا،ذون دختره عشق بستنی لبخند زد.دامنش رو صاف کرد گفت:«می دونی،لونا یه جورایی می دونه ذهن آدم ها رو بخونه.».چشمام گشاد شدن .لونا یه نگاه به قیافه کرد و زد زیر خنده:«آره داداش،این طوری است.این خانم که می بینی هم در هر شرایطی می تونن بینمون آرامش بر قرار کنه.».به دختر نسبتا کوتاه و با چتری های یکدست و قیافه ای مهربان اشاره کرد.:«البته اینا هم هر کدوم از این استعداد ها دارن.».چهره اش جدی شد.رو کرد به پسر مو فرفری که داشت با آرامش من را نگاه می کرد:«شماها گفتین بیایم دنبالش.حالا خودتونو توضیح بدید».

پسر هم حدی شد.سر انگشتانش رو به هم چسباندن و به من نگاه کرد.شبیه دامبلدور شده بود.لونا زیر لب گفت:«باهات موافقم».

-خب می دونی دوست عزیز .ما اینجاییم که یه حقیقتی رو بهت بگیم که ممکنه در حد جادوگر یا دورگه بودن مختو بترکونه

+ ولی اول من باید بدونم که شما کی هستین! نه؟ میشه خودتون رو کامل معرفی کنین؟ بدون مسخره بازی.

اون دختره که  آرتی صداش می زدن، و خیلی کم حرف می زد هدفونش رو انداخت رو میز، قلنج دستشو شکوند و گفت «باشه! این کار خودمه!» بهم خیره شد و گفت «ببین یک بار توضیح می دم!» 

اول از استلا شروع کرد «ایشون استلاعه! معمولا مامان اکیپمونه، خیلی خوش خندس، عاشق بستنی، نقاشی و بچه هاس و استعدادش؟ اینه که ما رو خیلی دوست داره:)» حدس می زدم، نگاه اون دختره خیلی زیبا بود و معلوم بود از این دوستاست که نبودنش به خوبی حس میشه.

بعد به دختر دعوایی اشاره کرد «ایشون مونی عه یا لونا...فقط ما مونی صداش می کنیم! دعوایی ترین عضو اکیپه، خیلی زود عصبانی میشه و می دونم به قیافش نمی خوره ولی خیلی مهربونه.....استعدادش هم شکستن دنده طرفه"-"» 

به پسره نگاه کرد، گویا اون پسره تنها پسر گروهشون بود، «معرفی می کنم! عشق کتاب که البته ما سنیور دودی، بیشرف و بیشعوری که دومی نداره صداش می زنیم، خیلی خیلی مهربونه، و بزار اینو بگم! سعی نکن قانع کنیش که خودش رو دوست داشته باشه! ما سیصد ساله داریم روش کار می کنیم! و هنوز درست نشده:/» 

به دختری که لباس زرد پوشیده بود نگاه کرد و گفت «ایشون موچیه! غذاهای اکیپ رو ایشون درست می کنه! عکاسیشم خیلی خوبه، و لقب بیشرف هم ایشون به عشق کتاب داده^-^» 

یهو گفت :«بسه دیگه من چقدر توصیف کنم :/» هدفونش رو برداشت و  قبل از اینکه از آشپزخونه بره بیرون به یکی از بچه ها نگاه کرد، شبیه وانیلوپه بود، گوگولی و پشمکی. «هی! بسه دیگه! خسته شدم! آیسان تو توصیف کن بقیه رو!» 

حالا فهمیدم...درسته اونا خیلی زیاد بودن، خیلی...ولی برام عجیب بود...این که با اینکه خیلی زیاد بودن اما همه شون همو دوست داشتن، تا حالا دوستی اینجوری ندیده بودم.

لونا رو به من لبخند زد.تا الان اولین بار بود که به خودم لبخند می زد.گفت:«بچه ها خیلی خیلی منو ببخشین».چهره اش جدی شد.رنگ صورتش از اول هم خیلی روشن بود ولی حالا به سفیدی می زد:«باید درباره ی چیزای مهم ترس حرف بزنیم.مطمئن باش با اینکه زیادیم زود باهاشون آشنا میشی.».حرفش را قطع کردم:«ببخشیدا،ولی مگه قراره باهاتون‌بیام؟».دختری که شبیه پانیلوپه بود خندید:«اوه البته،به نظرت چرا اینجاییم؟».گفتم:«ولی من هنوز نه می دونم کی هستین .نه می دونم چی کاره این چرا باید بیام؟».لوتا،آرتی و سینیور چشمانشان رو به من تنگ کردند و همزمان گفتند:«راه دیگه ای نداری».باور کنید یکی از ترسناک ترین صحنه های عمرم بود.

+بعد...چرا دقیقا؟

سینیور چنگی به موهایش زد:«تو زیادی برای آدم های عادی و خانوادت خطرناکی پسر ».

آرتی سر تکان داد و اضافه کرد:«و اگه با زبون خوش نیاید ببخشید که می گما،ولی به زور می بریمت.می بینی که.مسلما تعدامون از تو بیشتره».

لونا با سردی گفت:«و اگه بخوای مسخره بازی دربیاری مجبور میشم یکم خشونت به خرج بدیم».مسلما منظورش کمی بیشتر از یکم بود.

گفتم:«یه سوال،چرا من احساس می کنم با اینکه استلا مامان این به اصطلاح اکیپتونه شما سه تا سر دسته این؟».لونا آرام گفت:«چون هستیم یه جورایی.ما سه تا یه جورایی سر دسته ی استراتژیک های گروهیم.این سینیور که می بینی به خاطر محبوبیت ،مهربونی،نکته سنجی و سابقش .این خانوم هم بخاطر محبوبیت و نفوذی که داره و خشونت به میزان لازمش.».به خودش اشاره کرد:منم چون سابقم از اکثریت بیشتره،خشونت لازم برای انجام نقشه های رو دارم و نقشه کشیم خیلیم بد نیست».

یک لحظه از این اطلاعات مغزم هنگ کرد .بعد خنده ام گرفت:«ولی وقتی یهویی اومدین خیلیم با استراتژی به نظر نمی رسیدین».آیلین پوزخند زد:«اعتماد به نفست سقف رو شکافت مرد جوان.فکر کردی ما بخاطر یه نفر وقت برای نقشه ی نظامی تلف می کنیم؟».استلاگفت:،بچه ها بحث کردن رو تموم کنید مگه نگفتین کار مهم تری داریم؟

سینیور در تایید حرفش سر تکون داد و داد زد: هی،ارام؟

یه دختر؛یا شایدم پسر، چهره ش از پشت کلاه هودیش معلوم نبود، از پشت همشون،همه نوجوونای شفاف و شیشه ای بیرون اومد. یه هودی مشکی که کلاهش روی صورتش سایه انداخته بود و دستایی که تو جیب شلوار جینش بودن، سرشو بلند کرد و کلاهش عقب تر رفت،حدس میزدم موهای اینم کوتاه باشه،کوتاه پسرونه. جلوی موهاش یکم فرفری بود و چشمای مشکیش خیلی مستقیم منو هدف گرفتن. دروغ چرا؟ترسیده بودم

جلوتر اومد و دستشو شپلق، زد سر شونه م. صورت بقیه جمع شد و استلا زیرلب زمرمه کرد:پس کی این عادتتو ترک میکنی؟ واقعا دوست داشتم گریه کنم ولی میدونین،خیلی زشت بود که بین این همه دختر که یکیشونم کم مونده بود بکشتم بزنم زیر گریه.

دختری که ارام صداش میزدن شروع به صحبت کرد:

شاید هیچ وقت استلا،

بعد دوباره نگاهشو میخ صورتم کرد. واقعا نگاه هاش منو میترسوند. اینا چرا اینجورین؟

+ و تو،بچه!

ببین واقعا حوصله توضیح اضافه ندارم، منم بهشون گفتم یه بچه ترسو و احمق بدردمون نمیخوره اما استلا.. خب،زیادی خوشبینه.

پس صاف میرم سر اصل مطلب، همین دیروز که با  هرودت،سقراط و البرت دیدار داشتم،متوجه شدم طی سه سال اینده، یه انر کاملا مهم به طور کامل به فراموشی سپرده و منسوخ میشه.

خب البته هرودت به من گفت این یه روند طبیعی در طول تاریخه ولی با این حال ما هیچ کدوم دلمون نمیخواد که این اتفاق بیفته و تو تنها کسی هستی که میتونی از این امر جلوگیری کنی،بچه.

قیافه ام از حالت علامت سوال بیرون اومد،پرسیدم: هی وایسا، اول اینکه من بچه نیستم! دوم اینکه هرودت؟سقراط؟ لابد منظورت از البرتم انیشتینه؟

راستشو بگو چی زدی؟

به این جای حرفم که رسیدم ارام دستی تو موهاش کشید،ابروهاشو همراه شونه هاش بالا داد و با یه لبخند کج زمزمه کرد:متاسفم بچه.

بلافاصله ضربه ای به پشت گردنم وارد شد و بعد از اون؟فقط سیاهی مطلق بود.

صداهای اطرافم رو میشنوم، اما نمی تونم بلند شم، فکر کنم من رو بستن به تخت. جایی که توش بودم چیزی شبیه به یک کارگاه بود. از پوستر های بستنی تا فضا بگیر تا پوستر گروه های کیپاپ. دوستیشون چقدر قشنگه آخه.

_واهاییی...چشای پسره چه خوشگله!

+ استلااا!! هیس! نکنه روش کراش زدی؟

_ خفه شووو آیلیییییین! راستی اسمش چیه؟

+ نمی دونم....اینجور اطلاعات دسته آرام عه معمولا! بعداً ازش می پرسم.

_ وایی، بیدار شد! 

چشام رو باز می کنم، ترسیدم ولی نمی خوام نشونش بدم، دیگه کسی غیر از اون دختر مو زیتونی اینجا نیست «می تونم استلا صدات کنم؟» 

«البته! راحت باش!» 

«یادمه اون دوستت...آرام...وسط حرفاش بهم گفت تو زیادی خوشبینی..منظورش این بود که من به درد اینکار یا همون اتفاقی که میخواد بیفته نمی خورم.....نه؟ میشه قبل از هرچیزی بپرسم چرا به من باور داشتی؟» 

_ خب.....من کسایی که برا این اتفاق نامزد شده بودن رو دیدم...و تو اون کنار وایساده بودی و داشتی به یه بچه گربه کمک میکردی و تو چشمات چیزی رو دیدم که تو چشمانی بقیه نبود....«مهربونی»...هیچ وقت یادت نره مهربونی مهم تر از قدرته.

استلا ادامه داد:«می دونی برای همین هم دوستیمون اینقدر پابرجا مونده ».متعجب نگاهش کردم.خندید:«نگران نشو.من قدرت لونا رو ندارم.ولی اون به ما امنیت می ده.اون ،آرام،آرتی و همه ی اون آدم های دیگه ای که دیدی بخاطر همین تونستن کنار هم بمونن.اونا به هم محبت کردن و در نهایت مهربونیشون باعث شد بتونیم همچین گروهی داشته باشیم».

حرفهای قشنگی می زد.ولی بعد یادم افتاد همین دوستاش منو با این وضع به تخت بستن.که یدفعه یکی اومد تو و به دیوار تکیه داد.فهمیدم لوناست.گفت:«بابت این وضع عذر می خواهم.ولی مجبورمون کردی مرد جوون.واقعا نمی خواستیم کار به اینجا بکشه.».چاقوی ضامن دارش را در آورد:«بازت می کنم،ولی اگه پاتو از گلیمت دراز تر کنی،بد می بینی..».

احمق نبودم.می دونستم از پس اینکه باعث بشه بد ببینم بر میاد.ولی یکدفعه سینیور چاقو رو از تو دستش کشید بیرون.حتی نفهمیدم کی اومد !گفت:«خودم بازش می کنم.استلا،لونا،ارام کارتون داره».لونا نیش خند زد:«بگو می خواهم بفرستمتون دنبال نخود سیاه.».بعد به نرمی دست استلا رو کشید و رو پاشنه چرخید و رفت بیرون.تو لحظه ی آخر یه لبخند خیلی کوچیکه بهم زد.

حالا من بودم و اون پسر .

خیلی تند و نرم بازم کرد.بعد گفت:«باید ما رو ببخشی.ولی باید جانب احتیاط رو رعایت می کردیم».

+حالا میشه یه توضیح اساسی بدی که اینجا چه خبره؟؟؟

-اوه البته.خب راستش...

حرفشو قطع کردم:ببین، من خیلی دلم میخواد بشنوم ولی الان، خب، چی بگم، اون دختره، منظورم لوناست، خیلی ترسناک بود و روم نشد، ولی تو الان خیلی مهربون و-

لبخند ملایمی زد و وسط حرفم گفت:خب، حرفتو بزن

گفتم:ام چی بگم، اینجا دستشویی هست؟

دو سه ثانیه بهم خیره شد و بعد پقی زد زیر خنده:معلومه که هست، اون در قهوه ایه رو اونجا میبینی؟ اونجا دستشوییه. زود برو و بیا ها!

بلند شدم و به دری نگاه کردم که حاضرم قسم بخورم تا چند ثانیه پیش اونجا نبود. با شک و تردید دستگیره رو باز کردم و انتظار هرچیزی رو داشتم اما در کمال تعجب مثل یه دستشویی معمولی بود.

سریع اومدم بیرون و نشستم رو تخت. گفتم:خب؟

اون پسر، سینیور یا هر کسی که بود، گفت:راستش، اول باید بگم دایی سورنت خیلی کمکمون کرد. یادت که نرفته، اینجا خونه اونه ها!

پاک یادم رفته بود دقیقا کجام. گفتم:آره، همیشه میگفتم مشکوکه!

بدون توجه به من حرفشو ادامه داد:یه امر مهم، یه کاری که حتما باید ادامه پیدا کنه، همون امری که آرام ازش حرف میزد، احتمالا ندونی، به سن تو یکی قد نمیده، البته شایدم بده ها با این شرایطی که ما الان توشیم یکم گشتن در موردش سخته.

دیگه نمیتونستم صبر کنم. با عجله گفتم:خب، اون امر چیه؟

سینیور دهنشو باز کرد تا بهم بگه که همون لحظه در باز شد.
اوه این دختره ارام...
لبتابشو زیر بغل زده بود و داشت میومد سمت من که ناخوداگاه عقب رفتم. چپ چپ نگام کرد و گفت: هی پسر فعلا قصد ندارم بیهوشت کنم راحت باش.
رو کرد به سینیور و بهش گفت که بره نزدیکش
با فاصله مشخصی از من نشسته بودن و ارام داشت یه چیزیو به سینیور نشون میداد.
گوشامو تیز کردم و یه چیزای نامفهومی از صحبتاشون شنیدم. داشتم وسوسه میشدم برم نزدیکتر که ارام لبتابو بست و اومد سمت من. میدونین، با توجه به سابقه اش توقع داشتم الانم یه لبخند کج بزنه و بگه به درک واصل شو،بچه احمق!
درکمال تعجب دیدم خیلی عادی نشست رو صندلی کنار تخت، لبتاب رو رو به من گرفت و پرسید: میدونی این چیه؟
با تردید به مانیتور زل زدم. 
+نه.
_ ببین بچه جون،سعی کن از نهایت هوشت استفاده کنی چون دوباره توصیح نمیدم.
به این میگن پنل. پنل مدیریت! دایی سورنت، اون پیر خرفت خیلی خوب با این اشناعه، ولی خب بخیله. به هیچکس چیزی نمیگه راجبش... به هرحال، ما به این میگیم پنل و این چیز میزا رو میبینی؟ چیزای خیلی مهمین ولی، بعید میدونم تو چیزی ازشون حالیت بشه. میدونی من سیستم مدرستونو هک کردم و با اون کارنامه درخشانت، تو قطعا ضریب هوشی پایینی داری. اخه احمق، میتونم درک کنم ریاصی علوم عربی زبان و فارسی و بقیه درساتو زیر 15 شدی ولی کدوم گاگولی املا رو 10 میشه؟ بچه جون تو واقعا به یه دوره تربیت سلولای خاکستری معزت نیاز داری بنظر..
تموم شخصیتم داشت نابود میشد که سینیور پرید وسط حرف ارام. این دختر عصبیم میکنه.
+عامم... ارام... اجازه بده من ادامه بدم، طفلک رنگش پریده.
ارام نگاه پر از سرزنشی به من میکنه و لبتابشو به سینیور میده و میگه: من برم یکم هانی رو از اقای دال قرض بگیرم، لازمش داریم.
سینیور لبخند ریزی میزنه و میگه: اره. خیلی وقته ندیدمش:) قبل رفتن بگو استلا بیاد اینجا 

استلا در حالی بستنی شکلاتی ش رو لیس می زد گفت :«چیکارم داشتی عشق کتاب؟» 

+ می خواستم بپرسم....امممم....یک دقیقه بیا! عشق کتاب استلا رو به یه گوشه برد، دیگه نشنیدم که چی می گفتن.

_هووو! لپتاب رو برداشت و می خواست شروع به صحبت کنه. همون دختره آرتی بود.

می خندم .«چیه آرتی؟ راستی... اسم اصلیت چیه؟» 

یهو جدی میشه، شبیه همون لحظه های که آرام و لونا عصبانی میشن «ببین....فقط دوستای صمیمیم بهم میگن آرتی و تو هم فقط یه آدمی هستی که بهمون کمک می کنه و حتی یه ذره هم برام اهمیت نداری» 

_عاا...آرتی...یکم آروم، چرا شما آنقدر عصبانی هستین؟:/ 

اون دختره موچیه، برام غذا آورده و میاره جلوم تا بخورم. متوجه می شم خیلی وقته غذا نخوردم و مثل چی گشنمه. 

قیافه عصبانی آرتی می‌ره کنار و میگه «اسمم آرتمیسه» 

لپتاب رو می ذاره جلو و ادامه میده «همونطور که آرام گفت...واقعا ضریب هوشی پایینی داری...تنها نمره ای که خوبه و داری هم 20 عه.....اونم توی انظباط :/» اون دختره که اسمش آیسان بود میاد رو میز میشینه و میگه:

«پسرررررر اصلا شده یه بار تو مدرسه دعوا کنی؟» 

آروم می گم «نه» 

آرتمیس آروم به آیسان می گه «خیلی بچه مثبته، واقعا استلا تو این چی دیده؟!» و باهم میزنن زیر خنده. 

یکم بیش از حد میرن رو مخم و میگم «میشه به قول اون خانوم آرام...قضیه امر رو توضیح بدید؟!» 

هرچه تاشون نفس عمیقی می کشن، چهره شون ناراحت میشه. موچی میگه «چیزی که قراره اتفاق بیفته...مربوط به زمانه» 

آیسان ادامه میده:«می دونی پسرقضیه اینه که..».

حرفش رو قطع می کنه چون خیلی ناگهانی لونا و آرام  یدفعه در رو باز می کنن و هر دو فریاد می زنن:«بچه ها جمع کنید وسایلو.بذید از اینجا بریم».آرتمیس و سینیور با عجله به سمتشون  می دوند.آرتمیس با نگرانی از لونا می پرسه:«چی شده؟».

لونا نفس عمیقی می کشه:«باید بریم سراغ نقشه ی پنجم.اونا محلمون رو پیدا کردن.باید بریم پناهگاه.سر راهم دایی برایان رو برداریم».

چهره هایی که که می بینم دونه به دونه یا متعجبن یا ترسیده.آرام میگه:«نشنیدین چی گفت؟جمع کنین باید بریم».

آرتمیس ،سینیور و لونا با هم از اتاق بیرون می دوئن.بقبه رو هم استلا و آرام سازماندهی می کنن.

از استلا می پرسم:«چی شده؟چه خبره؟».استلا هم جدی شده.این ترسناکه ،واقعا ترسناک...

اونقدر سریع شد که یادم نمیاد کی و چطور...ولی رسیدیم به پناهگاه، جای کثیفی بود و مثل کارگاه قبلی نبود.

موچی با بغض گفت «این دهمین پناهگاهمونه! تا کی می خوایم فرار کنیم؟» 

همشون خسته بودن، بعضی هاشون هم زخمی. ولی تو چشماشون نا امیدی نبود، حداقل من ندیدم.

استلا در حالی که به سمت موچی می رفت تا بغلش کنه گفت «تموم میشه. تموم میشه، به لطف این مستر» و به من اشاره کرد.

آرام گفت «اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه، الکی الکی آخرین معجون زمانمون رو هدر دادیم! برای کی؟ برای کسی که حتی نتونست داداش کوچیکش رو نجات بده!» 

اون....اون...از کجا می دونه؟! 

بمب.

نقطه ضعف من. برادرم.

کسی که نتونستم نجاتش بدم.

لونا نگاهم می کنه.بعد برمی گرده سمت آرام و آخرین کاری رو می کنه که انتظار دارم:«بس کن آرام.تا الان هیچی بهت نگفتم.ولی بس کن،خب؟».آرام یه نگاه سرد و طولانی به لونا میندازه و از می ره یه گوشه می شینه و لپ تاپش رو به می کنه.لونا با سر به آرتمیس و سینیور اشاره می کنه و سه دایی میان سمت من.سریع می پرسم:«اون از کجا می دونست؟شما از کجا می دونین؟».سینیور سر نگون می ده:ما درباره تو تحقیق کردیم برایان.می دونیم برادرت،لوکاس رو توی یه واقعه ی بمب گذاری از دست دادی..

سرم رو توی دستام می گیرم:تقصیر من بود.تقصیر من بود.اگه یکم جنبیده بودم...

لونا حرفم رو قطع می کنه:نه نبود.تو باید فرار می کردی.اونا اصلا برای آزمایش تو اون بمب گذاری رو انجام دادن.اکثریت تونستن از مدرسه برن.پیش بینی کرده بودن همه می تونن.ولی برادر تو نتونست.اون جونشو داد تا تو فرار کنی.تا دست اونا بهت نرسه.

داد می زنم:کیا؟لعنتی،کیا؟برای چی باید دنبال من می بوده باشن؟اصل قضیه چه فرقی می کنه؟بازم نتونستم نجاتش بدم.

چهره ی لونا خاکستری میشه.صداش رو بلند می کنه و من مطمئنم بخاطر اینکه می خواد همه صداش رو بشنون:متاسفم برایان،ولی شاید این جونی بود که باید داده می شد.چون اگه برادرت رو نجات می دادی ،اون گروه «مافیای زمان»می فهمید تو در اصل چه نیرویی داری.اون موقع همه  دنیا به خطر می افتاد.اصلا فکر کردی کی نمره هات رو همیشه پایین می آورد؟؟

به اینجا که می رسد هم من مبهوتم،هم آرتمیس و سینیور

-داییت! من نمره های اصلیت رو چک کردم ،و باید بگم باعث افتخار پدر و مادرتی.

بلند میشم وداد می زنم.نمی دونم سر کی،شاید کل دنیا:دارید چی می گید؟داداش من دو سال پیش تو آتیش سوزی سوخت بعد تو نشستی اینجا شر و ور می بافی؟

همه به سمت من برگشتن.لونا نگام نمی کنه.بعد نگاشون می‌ره سمت لونا.یه قطره اشکی از روی گونش سر می خوره پایین.آرام نگاش می کنه. میره سمتش و دستشو روس شونش میزاره. روبروش وایمیسه و پیشونیشو با پیشونی لونا مماس میکنه و با لبخند یه چیزی زمزمه میکنه. لونا میون اشک  لبخند میزنه و بینیشو بالا میکشه. اوپس پسر عالی بود! واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. شاید.. یه چیزی بیشتر از تحت تاثیر قرار گرفتن؟ بغض کردم؟ از جمع فاصله میگیرم و میشینم یه جا که خودمو کنترل کنم. سرمو پایین میندازم و سعی میکنم جلوی اشکامو بگیرم که حس کردم یکی نشست پیشم.

سرمو آوردم بالا. همون دختر پنج ضلعیه بود، آیلین. یه آبنبات چوبی دهنش بود و با لبخند نگام میکرد. آبنباتو در آورد و گفت:هی هی، پسر خوب، اگه میخوای گریه کنی گریه کن. اشکالی نداره که خوب نباشی، باشه؟

سرمو تکون دادم. به بقیه نگاه کرد و دوباره خم شد سمتم. گفت:رک میگم. در مورد وبلاگ، بیان و سرویس های بلاگ دهی چی شنیدی؟

+ وبلاگ چیه؟ 

آیلین سرشو به صورت نمادین میکوبونه به دیوار :«وای...این خیلی شوته» 

آرام که احتمالا از شدت عصبانیت و شاید ناراحتی دستشو میجوه میگه :«یه چیزی فراتر از شوت!» 

استلا سعی می کنه دید رو عوض کنه «عامم...خب حتی آرتی ام نمی دونست وبلاگ چیه! بعلاوه خودتون بهتر میدونین، سرویسای وبلاگ دهی این روزا.. خیلی گمنامن. عملا از رده خارج شدن..» 

آرتمیس میگه :«آره...راست میگه، ولی خب این پسره یک قرن بعد من به دنیا اومده! همون‌طور که تو دفتر خاطراتش نوشته از بچگی هم با گوگل بوده، دیگه یعنی نمی تونسته بفهمه؟!» 

اوکی، اونا دفتر خاطرات من رو هم خوندن.

آیلین نیشخند می زنه :«پوففف! این دفتر خاطراتم داره؟» 

عصبانی میشم «چیهه مگههه؟» 

آرام می گه :«آخه احمق روانی دیگه کی تو قرن بیست و دوم دفتر خاطرات داره؟!» 

استلا گفت «خوب برایان دیگه! گفتم که خاصه» 

لونا در حالی که عصبانیت ش رو کنترل می کرد گفت :«یکم بیش از حد خاصه....ما به این خاص ها عادت نداریم» همه می زنن زیر خنده.

_ خوب هنوز بهم نگفتید وبلاگ چیه! 

قیافه ها شون می ره تو هم، استلا اشکش رو پاک می کنه.

آیلین با ناراحتی می گه «خیلی خلاصه بگم....وبلاگ دنیای ما بود:)» 

استلا با قیافه ی غم زده ای گفت:به ذهنت نرسید چطور این قدر سنمون زیاده ولی هم سن تو به نظر میایم؟

ما تو قرن بیست و بک مثل بچه های عادی زندگی می کردیم و هممون وبلاگ نویس بودیم.یه چیزی مثل دفتر خاطرات ولی از نوع اینترنتی.ما زندگی عادی مونو. گذروندیم و... و

لونا به طور خلاصه گفت:مردیم

آرتمیس ادامه حرف استلا را گرفت:ولی روح وبلاگ نویس ما نمرو.. تو همون سنی که با هم اشنا شدیم، روحمون به بقا ادامه داد...
خیلی خب پسر نفس عمیق بکش.
اونا یه مشت روحن، 300 سال قبل از تو زندگی میکردن، از ریز و درشت زندگیت خبر دارن و احتمالا میدونن تا پنج سالگی شب ادراری داشتی، ولی با این حال این عادیه. اگه اینا اینجوری رفتار میکنن پس تو هم اروم باش برایان.
زمزمه هام که با خودم تموم شد پریدم وسط حرف آرتمیس.
+خیلی خب آرتمیس! بیا برگردیم عقب تر،شما مردین،ارواحتون بعد سیصدسال تو دنیاست و همتون باهمین؟ قضیه چیه؟
سینیور میاد جلو گلوشو صاف میکن و میگه: ببین برایان، ما بچه های 300 سال پیشیم. طی یه اتفاق، که نمیخوام بازگوش کنم،لااقل نه فعلا، هممون باهم مردیم. اره کنار هم بودیم که یهو جونمون پرید و وقتی چشمامونو باز کردیم؟ یه غبار بودیم که از هرچیزی ضعیف تره. رفته رفته با سرنخای اطرافمون فهمیدیم الان به شبح تبدیل شدیم. به طور طبیعی 10 سال بعد از اون فاجعه باید روح هامونم به دنیای پس از مرگ میرفت، ولی ارام، ارتمیس و استلا برامون معجون زمان ساختن. ما حرص زندگی نداشتیم برایان، فقط رسالتمون رو باید انجام میدادیم!  اونو میخوردیم و بعد؟10 سال به عمر روحمون اضافه میشد. تو این سالا کارای زیادی کردیم و همین چند روز پیش اخرین معجونمون رو خوردیم. گمون نکنم ما دیگه بخوایم به این نوع زندگی ادامه بدیم. نه بعد از 300 سال. پس معجون زمان دیگه ایی هم ساخته نمیشه برایان. این اخرین فرصت مائه.
یه نفر فکم رو که باز افتاده میبنده. نگاه میکنم،ارام بود.
دستشو تو موهاش میکشه و با من من میگه: عا.. خیلی خوب.. من.. من..
بعد یهو روشو میکنه سمت رفیقاش و همونطور که موهاشو پریشون میکنه غر میزنه: من سیصد ساله از کسی معذزت خواهی نکردم بچها! 
که استلا دو قدم میاد جلو و نگاه معناداری به ارام میندازه. فکرشو نمیکردم حتی ارامم ازش حساب ببره.
+باشه باشه استلا. هی ببین برایان،من دارم بعد سیصد سال از یه ادم معذرت خواهی میکنم پس به نفعته منو ببخشی در غیر اینصورت لونا از خجالتت درمیاد. 
استلا محکم به پیشونیش میزنه و ایسان با لبخند میگه: اخرشو خراب کردی پسر!
ارام شونه بالا میندازه و منتظر بهم نگاه میکنه. میگم: حله. من دلم نمیخواد چاقوی لونا رو تو بدنم حس کنم.
قسم میخورم لونا داشت لبخند میزد.

ولی چند ثانیه بعد،دنیا وارونه شد.

جدی میگم!یه نفر منو سر و ته بلند کرد و گفت:هی گمونم این همون پسرست،نه تدی؟

دقیقا سه ثانیه طول می کشه تا به خودم بیام و یه عکس العملی از خودم نشون بدم.یکی از پاهامو به زور از دست مرد در می آرم و زانومو می گویم تو شکمش.منتظرم یهو استلا داد بزنه،موچی با وردنش یکی بکوبه تو سرشون،آرام خونسرد و آروم کله پاشون کنه یا لونا چاقوشو پرت کنه سمتشون.

هبچی،سکوته.حتی لگدمم رو مرد تاثیر نمی زاره.فقط عصبانیش می کنه.عین وحشیا داد می زنه:هوی بچه.دست از پا خطا کردی نکردی.اینجا رو ببین.

برم می گردونه.برای بار دوم تو یه روز،یه ضربه به گردنم می خوره و تنها چیزی که قبل از بیهوش شدن می بینم،بدن های نیمه جون دوستامه...

سیاهی مطلق.

پلک می زنم ؛ تند و پشت سر هم؛ اما بازم همون سیاهی.

انگار توی یه اتاق یا انباری حبس شدم.سرمایی که از دیوارای آهنی تصاعد میکنه امونم رو بریده.صداهای ضعیفی می شنوم .

درسته استلا و آرامن که پشت سر ما دارن با هم حرف می زنن. با چند تا میله از هم جدا شدیم. همه اون ورن و من اینطرف..
استلا میگه: هیچ چیز درست پیش نرفت .اوضاع واقعا بهم ریخته.

آرام  با صدای اروم تری ادامه میده: سر و کله ی این یهویی از کجا در اومد ؟ یعنی هیچ کس حواسش نبود.اگه جلوشو نگیریم ، به زودی همه از وجود برایان مطلع می شن . می دونی که  « سون راش » ؛ این مردک هیکل از هیچ چیز بیشتر از خبر رسوندن برای اونا لذت نمی بره. و اگر اونا بفهمن یعنی پایان همه چیز...

صدای استلا رو می‌شنیدم که می گفت :«همه چیز تموم شد یعنی؟» 

اون با امید ترین عضو اکیپشونه، پس وقتی میگه تموم....یعنی تموم....میترسم...چه اتفاقی افتاده؟ 

«هوووو با تو ام» لونا بود. حتی متوجه نشده بودم اون کنارمه.. یه جورایی باعث دلگرمیم میشد!

«می تونی دستم رو بازکنی؟»

«چجوری این کارو بکنم؟» هی. پسر الان متوجه شدم. دستای من بازه. دستام رو میبرم تا بازش کنم.

«هی هی هی، به دستات چی زدی؟ چرا چرا اینجوریه؟!» 

«چیه مگه؟» 

«می درخشه» 

دستام می درخشه؟! یعنی چی؟! به دستام نگاه میکنم. به محض نگاه من نورش خاموش شد! به حق مرلین!...

یه دفعه در باز میشه .یه مرد گولاخ و یه بازویی که نمی توانم درست قیافشو ببینم میان تو.

صدای مرد گولاخه می خنده و میگه:خب،خب اینجا چی داریم.

منتظرم لونا یه حرکتی بزنه .ولی اون به یه نقطه خیره شده.رد نگاهش و دنبال می کنم و نگاهم به کلت توی دستای مرد می افته.

مرد عقبی میاد جلو.توی دوستاش چند تا بطری آزمایشگاهیه.یکی رو میده به لونا:بخورش.

لونا اخم می کنه:چرا اونوقت؟

«گولاخ»نیشخند می زنه:می خوای هم نخور،البته در اون صورت به طرز کاملا اتفاقی به تیر در می کنم که به طرز اتفاقی تر می خوره به پای این پسره.

می تونم از گوشه ی چشم قیافه ی استلا و ارتمیس رو ببینم که سفید سفید شده.

دست لونا می لرزه .میگه:معلوم نیست چی تو اون مغزهای پوکتونه.

اون یارو در حالی که می‌اد سمت من می گه:نترس سم نیست.

+آره ولی فقط معجون های بنفش ما مزه شکلات می ده.

وقتی می فهمم منظورش معجون زمانه گیج میشم.چرا اونا باید بخوان بچه ها رو زنده نگه دارن؟

به لگد می خوره به پهلوم .داد می زنم.

لونا داد می زنه:هوی.باشه باشه می خورمش

با عصبانیت بطری رو از دست «گولاخ» می کشه و در یک ثانیه کل شیشه رو سر می کشه.

تا چند ثانیه هیچ اتفاق خاصی نمیفته. همه با ترس و نگرانی به لونا خیره شدن. برای اولین بار میشه نگرانی رو تو چشم های لونا هم دید. مثل اینکه هیچ کس خبر نداره چه بلایی قراره سرمون بیاد.

تا اینکه رشته های نور دو تا دور لونا رو فرا می گیرن. همه چیز خیلی سریع اتفاق میفته. وقتی به زیر پای لونا نگاه می کنم یک سیاه چال بزرگ زیر پاش باز شده. انتظار دارم که لونا بتونه فرار کنه ولی نه! هیچ حرکتی نمی کنه.شاید هم نمی تونه. آرام صورتشو بین دستاش جمع می کنه. همشون ساکت ان. انگار میدونن چه اتفاقی داره میفته. سیاه چاله بزرگ و بزرگ تر میشه و لونا رو داخل می کشه. در حالی که در گرداب اون سیاه چال می چرخه و دور تر و دور تر می شه فریاد می کشه:« شیشه سبز! شیشه سبـ....ز... شیــــ....شه سبز رو پیدا کنید!»

از اونجایی که همه میترسیدن کسی نمیتونست جم بخوره ولی منظور لونا از شکستن شیشه سبز چی بود؟

تو فکر بودم که صدای مرد «گولاخ»  یهو بلند و شیطانی خندید ،و حس پیروزی میکرد، منو به خودم آورد.

هنوزم کسی جرعت تکون خوردن نداشت که یه صدایی شبیه صدای شکستن در اومد.

همه چند لحظه به سمت در خیره بودن...

چند دقیقه تو سکوت گذشت که ناگهان یه دختری که صورتشو با یه پارچه بسته بود و فقط چشماش معلوم بود اومد تو. یه چوب ضخیم و بلندی دستش بود.

همه خیره بودن بهش که یهو باهم گفتن: «کیدوووو»

کیدو با یه لحن خاصی که خشن بودن و قدرتمندی توش موج میزد گفت: «تازه تنها نیومدم.»

پشت سرش چند نفر با سلاح های عجیب غریب ظاهر شدن... 
انقدری خوب مبارزه بلد بودن که مرد مرد گولاخ و دار و دسته اشب زنن به چاک.. با توجه به اینکه اونا روح بودن و جاذبه یا برخورد با اجسام براشون معنی نداشت؛ بردشون پیشبینی میشد..

این مدت اون قدری راجب کیدو شنیده بودم که ندیده بتونم تشخیصش بدم...

به سمت استلا و آرام دوید و هر سه همدیگه رو بغل کردن.صدای ظریف دخترونه ای بلند شد که همنوطور که به سمت اون سه نفر می رفت غر می زد که : هییی.منم هستماااا...

آرام گفت : هانی !!!تو اینجایی 

فکر کردیم تو رو هم با خودشون بردن .

هانی : هنوز پرچمم بالاست . و حالا حالا ها نمی تونن از پس من بر بیان.

کیدو و هانی مشغول باز کردن دست های استلا و آرام شدن .

و در همین حین کیدو ماجرای اینکه چطور تونسته اون دوتا غریبه ای که همراهشون بودن رو پیدا کنه و اونا هم به کمکشون بیان.

استلا بلند شد و به سمت من اومد .

خواست چیزی بگه که زود تر از اون بین حرفش پریدم و گفتم : لونا!!!

چه بلایی سرش اومد ؟ شیشه سبز چیه ؟

استلا در حالی که سعی می کرد صداش بالا نره تا دوباره سر و کله ی اون مرد و دار و دستش پیدا نشه ، گفت :

معجون بنفش ، معجونیه که می تونه ما رو زنده نگه داره. قبلا هم راجبش بهت گفتیم.

اما این یکی فرق میکنه ؛ علاوه بر معجون زمان ، توش ماده ای به کار رفته که می تونه جسم های شیشه ای ما رو ، جایی تو دل زمان حبس کنه.یعنی یه چیزی شبیه به مرگ مصنوعی.

+ چشمام هر لحظه گردتر می شد.

پس لونااا؟

- تنها میشه با  معجون شیشه ی سبز اثر اونو خنثی کرد .

+ چرا اونا باید با لونا همچین کاری رو بکنن ؟

- چون لونا کسیه که می تونه براشون اون کار رو بکنه.چون بهش احتیاج دارن.

+ چه کاری ؟ ببینم یعنی شما ها نمی تونین ؟

استلا سرشو به علامت نه تکون می ده.

صدای آرام از اون طرف بلند میشه : فقط و فقط دو نفر این قدرت رو دارن ؛ یکی از دنیای ماها که چیزی فراتر از آدم های معمولی هستیم و یکی هم از دنیای شما آدم ها .

+ خب اون کیه ؟

چهار نفر ساکت می شن و خیره به من .

منی که ناگهان سوزش وحشتناکی رو ته گلوم حس می کنم. 

صدای سوتی کر کننده توی گوشام می پیچه و من هر لحظه منتظرم که یکی بهم بگه اشتباه فهمیدم. 

ولی ثبات نگاهشون رو صورت من نشون میداد که گوشام درست شنیدن...هیچ اشتباهی صورت نگرفته بود...اون شخص..من بودم!

استلا سکوتو میشکنه و با نگرانی میگه: ولی اونا که مطمئن نیستن نه؟ میتونیم بهشون بفهمونیم که لونا همچین قدرتی نداره درسته؟

آرام با لحن یکنواختی جواب میده: به همین سادگیا که تو میگی نیست...اگه شک کنن تمامی اطلاعات مربوط به لونا رو زیر و رو میکنن...تازه احتمالا قراره کلی آزمایش رو لونا انجام بدن.و وقتی متوجه بشن...

که کیدو میپره وسط حرف: نه ما هنوز وقت داریم.

همه به سمت کیدو برمیگردن.

ادامه میده: آدرس و اطلاعات اینجارو از یه وب پیدا کردم...ینی یکی بهم پیام داده بود..محتوای پیام راجب این بود که تاریکی ها درک نمیکنند. ولی وقتی موس رو میکشیدم رو نوشته ها، یه متن دیگه پر از رمز و کد میاورد! وقتی زدم رو منبع دیدم اون متن تاریکی ها درک نمیکنند اصلا تو منبع نبود!

آرتی: خب...این چه ربطی به ماجرا داره...

کیدو: اگه اون کد ها رو رمز کنیم میتونیم سیستم اینجا رو هک کنیم...و اونوقت بریم و تمام اطلاعات لونا رو تغییر بدیم...برا آزمایشم...یه راهی پیدا میکنیم...فعلا باید رو اون کد ها تمرکز کنیم...
نگاه همشون به سمت ارام چرخید، اونم ابروهاشو بالا انداخت و دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت: باشه باشه، هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم. ولی قول نمیدم!
همونجا چار زانو نشست رو زمین و لبتابشو گذاشت روی پاش، همونطور که چشمش به مانیتور بود گفت: هی بچه، اون دوتا کتاب کنارتو بیار اونجا.
یه چند ثانیه به همشون نگاه کردم و بعد فهمیدم منطورش از بچه، منم. میدونین یکم سخته که عادت کنم به جای برایان،بچه صدام بزنه.
کتابارو برداشتم و به اسمشون نگاه کردم، یکیشون کدنویسی بود و اون یکی،حروف ابجد و کدهای مورس. از قیافشون معلوم بود حداقل مال یه قرن پیشه.
+هی بچه، عجله کن!
با چندتا قدم گنده خودمو بهشون میرسونم و کتابارو تحویل میدم.
ارام همونطور که انگشتاش رو کیبورد میلغزه به ارتی میگه: صفحه 53 کتاب کدنویسی رو باز کن و برام بخون ارتی،لطفا.
جالبه. خیلی جالبه. از ارتی خواهش میکنه و به من میگه عجله کن بچه جون؟ این دخترو با یه دیگ عسلم نمیشه خوردش!
ارتی همونطور که از روی کتاب میخونه هدفونشو رو گوشاش میزاره و کیدو هم به تبعیت از اون هندزفریش رو تو گوشش میکنه. اره فک کنم با معتادین اهنگ جمع هم اشنا شدم!

سکوت سنگینی توی فضا حاکم بود.مثل اینکه همه استرس داشتن.

«بالاخره!»صدای شاد و پیروزمندانه آرام بود.

حتی من هم از موفقیت آرام خوشحالم بودم.

بعد از شادی کوتاهمون، آرتی گفت:«خوب،حالا باید چیکار کنیم؟»

موچی اعتراض کرد:«میذاشتی حداقل دو دقیقه از خوشیمون بگذره:/»

آرتمیس در جواب گفت:«خوب باید سریع لونا رو نجات بدیم قبل از اینکه تمام بدنشو تکه تکه نکردن!»

کیدو برای حمایت از آرتی سری تکون داد و گفت:«درسته!میخوای سه شب و سه روز پایکوبی کنیم؟=^=»

پریدم وسط جر و بحث کوتاهشون و گفتم:«این وسط واقعا دارید جر و بحث میکنید؟!الان باید معجون سبز رو از یه ناکجا آبادی گیر بیاریم!!»

آرام عصبانی به من توپید:«هی بچه!فکر نکن چون یه قدرت خاص داری، میتونی صداتو برای ما بالا ببری!!»و در آخر جملش چشم غره ای رفت.

یه لحظه با حرف آرام توی ذهنم غرق شدم یه دفعه یادم افتاد فقط چند ساعته که با این آدما آشنا شدم و الان توی یه دنیای دیگه ام . احساس دلتنگی کردم برای مامانم ، بابام ، دایی سورن ، کتابام و دنیای خودم ... اما اون ته ته قلبم حس میکردم باید لونا رو نجات بدم؛ احساس میکردم میتونم کمک کنم چند نفر کنار هم خوشحال باشن، میخواستم بهشون کمک کنم، شاید اینکارو به خاطر داداشم میکردم و شایدم به خاطر اون دوستی شگفت انگیزشون اما فقط دلم میخواست یه بار دیگه همه ی اونا رو کنار هم با لبخند ببینم و ببینم دارن با هم شوخی میکنن و میخندن . قبل از اینکه دوباره حواسمو بدم به بقیه تازه متوجه شدم قدرتی که ازش حرف میزدن چی بود .... من یه قدرت ماوراءالطبیعه نداشتم, حتی اگه هم داشتم با اینحال مهم ترین بخش شخصیتم این بود که فقط آدمی بودم که دوست داشتم به غیر از شادی خودم شادی دیگران رو هم ببینم و حتی با شادی اونا شاد باشم و فقط به خاطر دوستی اونا بود که این قدرت رو به دست اوردم ، با خودم دعا کردم:امیدوارم اگر من نبودم همتون متوجه بشین که این قدرت رو دارین.

افکارم سه ثانیه از ذهنم گذشتن و بعد سریع چهره‌ای رو جدی کردم روی صورت جدیم لبخندی نشوندم که متوجه بشن قصد دارم تمام تمرکزم رو بذارم روی وضعیتمون، بلند طوری که همه بشنون گفتم:« خب به نظرم بهتره یه نقشه بکشیم ، باید به دو تا گروه تقسیم بشیم ، یه گروه اطلاعات لونا رو تغییر بدن و یه گروه هم معجون سبز رو درست کنن.» آرام گفت :« هه بچه ما خودمون کارمون رو بلدیم ... خب گروه ها رو مشخص کنیم !» لبخنده آرومی به این شخصیت باحال آرام زدم. استلا گفت :« کیدو ، آرتی ، عشق کتاب و آیسان و خودم به نظرم روی معجون کار کنیم موافقین؟» توی دلم روحیه ی استلا رو تحسین کردم نظر خودش رو می گفت اما فراموش نمی‌کرد نظر جمع رو هم بپرسه.‌ وقتی همه موافقت کردن ادامه داد:« خب پس اگه مشکلی نباشه موچی ، آرام و آیلین روی تغییر اطلاعات لونا کار کنن.» همه سر تکون دادن که آیسان داد زد:« برای لونا! و برای دوستیمون! موفق میشیم!» همه با این حرف لبخندی زدند و شروع به کار کردن

لبخند هنوزم روی لبام بود.ولی یه فکری باعث شد دوباره احساس اضافی بودن کنم.حتی استلا هم جایی برای من در نظر نگرفته بود.

"بر..برایان.صدای منو میشنوی؟"

این صدای زیر رو همیشت می تونستم بشناسم.ولی چطور؟:لونا ؟خودتی؟!.

_خودمم.ببین برو پیش بچه ها و این چیزایی که میگمو به بچه ها بگو

+ولی من چطور دارم صداتو میشنوم

_من می تونم ذهنو بخونم.تو ذهن حرف بزنم و اکثر چیزایی که به ذهن مربوطه.حالا برو

صداش بریده بردبه بود انگار کلمات رو می جوید.

رفتم پیش دو گروه و گفتم:بچه ها یه دیقه حواستون رو بدید به من
همه دست از کار کشیدن و نگاهم کردن، توصیح دادن اینکه لونا تو ذهنم باهام حرف میزنه به یه مشت روح که مال سیصد سال پیشن و از قضا یکیشونم معتقده من یه بچه احمقم واقعا کار سختیه.
یکم من من کردم و با تردید گفتم: عا.. میدونین.. چیزه، من.. من صدای لونا رو میشنوم.
اولش یکم هاج و واج نگاهم کردن و بعد موچی لبخند دلسوزانه ای زد و گفت: اوه اره، ماهم به یادشیم،برایان...
و بعد هانی ادامه داد: حتما خیلی هضمش برات سخت بوده که صداش رو میشنوی،نه؟
 ارام در تاییدش حرفش یه نگاه به من کرد و گفت: این یه واکنش طبیعی مغز در برابر فاجعست... معز ادم توهم میزنه و فکر میکنه کسی که از دستش دادی حضور فیزیکی داره و گاها میبینیش یا صداشو میشنوی. یه چیزی بین ptsd و اسکیزوفرنی.. فک کنم باید یکم استراحت کنی بچه
و بعد این حرف همشون با ترحم و تاسف نگام کردن! اوه خدای من باورم نمیشه! ایناها فک میکنن توهم زدم؟ سعی کردم توصیح بدم: ببینید، لونا داره واقعا باهام صحبت میکنه.
 رو کردم به سینیور:
_ مگه نگفتی هنوزم قدرت ذهن خوانی لونا غافلگیرت میکنه؟ خب اون الان با ذهن من یه راه ارتباطی پیدا کرده، یه چیزی مثل تله پاتی!
سینیور چشماشو ریز کرد و متفکر گفت: مثل کاری که گراوور با پرسی میکرد؟میتونستن باهم ارتباط دهنی داشته باشن..  منطقی نیست ولی شدنیه!
ارام گفت: خیلی خوب باشه ولی چرا تو؟
 زل زد به کله م و غرغر کرد: هی لونا میشنوی؟ من و تو سیصد ساله باهم دوستیم اون وقت تو یه بچه ادمیزاد قرن جدیدی رو انتخاب کردی؟ احمق!
یکم عجیبه ولی لونا توی مغزم جوابشو داد: اوه باز شروع نکن ارام، مغز تو پر از عدد و کد و افکار پیچیده واسه حل معماها و این چیزاس،پیچیده تر از اونیه که من دلم بخواد توش باشم،بعلاوه ذهن تو تو یکم گارد دفاعی داره نسبت به هرکسی،خدا میدونه چه فرصیه های وحشتناکی نسبت به هممون اون توعه! احمقم خودتی!
یکم صورتم توهم جمع شد و به ارام کفتم: ببین، لونا جوابتو داد ولی من دلم نمیخواد دوباره بیهوش شم پس بیا از این بحث بگدریم و هروقت لونا برگشت از خودش علت کارشو بپرس.
تو ذهنم به لونا گفتم: هرچی که میخوای رو بگو،من انتقال میدم.
لونا شروع کرد: اول درباره اون معجون، یه دستور ساده داره،نمیتونم واضح بگم خودتون روش فک کنین، معجون زمان+ اکسیر حیات+اشک سبز! حواستون باشه ترتیبش رعایت بشه بچه ها.
و درباره اون کدا،اوه من عجله دارم با دقت گوش بدین، ارام گوشت با من باشه، برین تو پنل مدیریت بیان، پنل سورن رو هک کنین، کدا رو قسمت css قالبش جای گذاری کنین و به سیستم اینجا دسترسی پیدا کنین. پنل مدیریت و سورن درواقع مهره های بازی اونا و یه پوشش برای کارشونه. پدرم در اومد تا بفهمم ربط بلاگ به این ماجراها چیه پس زمانو از دست ن..
صدای لونا قطع شد. متوجه شدم تمام مدت داشتم صحبتای لونا رو به طور همرمان به بچه ها میگفتم. میدونین دیگه فقط در صورتی از اتفاقات اینجا متعجب میشم که بفهمم ارام یه پرنسس خانم اشرافی بریتانیاست که عاشق رنگ صورتیه و ده هزارتا گل سر داره.

استلا رو کرد به همه و گفت: خب دیگه بهتره همگی از اینجا بزنیم بیرون، آرام، بچه ها شما هم تمام سعیتون و کنید تا تموم اطلاعات لونا رو تغییر بدید.

و بعد یه لبخند گنده رو به همه زد: باید تموم سعیمون و بکنیم، ما موفق میشیم بچه ها... حتما میشیم.

به صورت تک تکشون که نگاه کردم شکوفه های لبخند رو دیدم. انگار بینشون یه انرژی خاصی برقرار بود که حس خوش آیندی رو به تمام اطرافشون ساطع میکرد. واقعا رابطه ای که بین این دوستاست فوق العادست. به استلا نگاه کردم. اون واقعا یه جورایی مثل... لبخند گروه بود. من هم نا خداگاه با دیدن اون ها لبخند زده بودم که یکهو همون دری که اون چند تا مرد گولاخ ازش داخل اومده بودن از جا کنده میشه و با صدای مهیبی روی زمین می افته. همه ما که به خاطر گرد و غبار حاصل از این اتفاق دستامون و جلوی صورتمون گرفته بودیم با صدایی چشم هامون و باز و به طرف در خیره میشیم.

-همگی آروم باشید. من اومدم که نجاتتون بدم...

تو قاب در یه دختر همسن ما، که لباس های آبی و زرد رنگی پوشیده بود نمایان شد. اون هم مثل همشون انگار شیشه ای بود و بدنش انگار که اکلیلی باشه میدرخشید. برعکس همشون مو های بلند خرمایی رنگی داشت و چشماش یکمی بیش از حد بزرگ به نظر میرسیدن. چرا اینا اینقدر زیادن؟! همه داشتن با قیافه های پوکر شده نگاهش میکردن. لبخندش و خورد و سرش رو خاروند.

-چی شد؟ نجات نمیخواستید؟

همین که میخواست به سمتمون بیاد پاش انگار به هوا گیر کرد و شپلق، با مخ روی زمین افتاد. اونطرف آرتمیس از سر تاسف محکم توی پیشونیش کوبید و استلا با همون لبخند گنده قبلی به طرفش رفت. کمکش کرد که از روی زمین بلند بشه و همین که تونست روی پاش بایسته یکی محکم زد پس کلش. همه جا سکوت شد! تا حالا عصبانیت استلا رو ندیده بودم!

با ابرو های درهم و صدای عصبی گفت: کدوم گوری بودی تا حالا ناستاکا؟ هان؟؟؟

ناستاکا؟! درسته که تا الان با همه چیزای عجیب و غریبشون کنار اومده بودم اما این اسم...

همونطور که گردنش رو میمالید با لبخند کج و معوجی جواب داد: بابا من تازه فهمیدم که بهتون حمله شده. مردم تا پیداتون کردم. البته به کمک پیام های «..... درک نمیکنند» یا همون داستان های کذایی! از اون طریقم...

صورتش از ناراحتی درهم رفت: فهمیدم که با لونا چیکار کردن.

استلا آهی کشید. ناستاکا برگشت طرف من و گفت:

-این همونیه که قراره تو انجام اون امر کمکمون کنه؟

به سمتم اومد و با دستاش لپ هام و کشید.

-آیی آی، چه وضعشه؟

ولم کرد و با قیافه‌ی متاسفی گفت:

-این که خیلی ماسته! من فیلم دوربین های مدار بسته مدرسشون و دیدم.

برگشت سمتم: پسر جون همیشه یه گوشه نشستن و مرغ سوخاری خوردنم زیادی خوب نیستااا...

دهنم تقریبا باز مونده بود. این از کجا فهمید من همیشه یه گوشه مینشستم و غذای مورد علاقم، یعنی مرغ سوخاری کوفت میکردم؟ مغزم بهم نهیب زد آخه خنگول همین تازه گفت فیلم دوربین مدار بسته مدرست و دیده.

آرام که هنوز با لپ تاپ ور میرفت لعنتی ای گفت و سرش رو از عجز به دیوار پشت سرش تکیه داد.

موچی: چیشد؟

آرام: کد های قسمت اطلاعات رو تغییر دادن، دیگه دستیابیه کامل بهشون تقریبا غیر ممکنه.

ناستاکا با قیافه‌ی جدی ای به طرفش رفت و گفت: با زبان سی شارپ امتحان کن.

آرام با تعجب به طرفش برگشت: اما این زبان که خیلی قدیمی و سادست!!!

ناستاکا لبخندی از روی اطمینان زد و گفت: بعضی اوقات برای کار های سخت باید راه حل های ساده رو به کار برد.

و بعد لپ تاپ رو از آرام گرفت و شروع کرد به تند تند تایپ کردن.

من که تعجب کرده بودم گفتم: تو هم هکری؟

سری به معنای مثبت تکون داد و گفت: قبل از این به این شکل در بیام درسش و میخوندم.

و بعد رو به آرام‌ کرد و گفت: اینو ببین...

آرام نگام موشکافانه ای به لپ تاپ کرد و گفت: چطوره که بعد این دستور، کد رو توی a بریزیم؟

ناستاکا با خوشحالی لبخندی زد و انگار که حرفای اونو ادامه میده گفت: و بعد پرینتش کنیم و هر بار که کد و تغییر میدن...

همزمان با خوشحالی فریاد زدند: جا های خالی رو پر کنیم!

معلوم بود هیچکس مثل من از حرفاشون سر در نیورده اما همه با شوق و استرس بهشون خیره شده بودیم.

ناستاکا تند تند چیزی رو تو لپ تاپ تایپ کرد و با خوشحالی دستاش رو بهم زد.

-حله بچه ها، تغییر اطلاعات لونا رو کامل به ما بسپارید.

آرام تایید کرد و گفت: شما با خیال راحت برید دنبال شیشه سبز.

استلا با لبخند سری تکون داد و رو به ما کرد.

یه دفعه دوباره یه صدا توی مغزم پیچید:من...من نمی دونم.باور کن .ببین من واقعا اون آدمی که فکر می کنی نیستم

یه صدای بم و محکم گفت:ما احمق نیستیم دختر .فکر کردی الکی باید بزاریم لپ تاپ اون دوستت،اسمش چی بود؟آهان،آرام دستشون بمونه؟ما رو خر فرض کردی؟همین الان کل اطلاعات رو تغییر دادن.باهوشین،زیادی باهوشین.و اینکه از اون همه کد برای تغییر اطلاعات گذشتن نشون میده تو یکی از اون دو نفری.فکر کنم بدونم نفر دوم کیه.

صدای مرد قطع شد.معلوم بود لونا می خواست حالا خودش باهام حرف بزنه،،صداش بی جون بود:فرار کنید.مراقبشون باش.من بهتون ایمان دارم

کپ کرده بودم. نه نه! حالا باید چیکار میکردیم؟!

آرام گفت: لعنتی، خراب کردیم. پس بگو چرا کدا رو دوباره تغییر دادن. داشتن امتحانمون میکردن!

از این حرف آرام متوجه شدم که تا الان داشتم تموم صدا های توی مغزم و بازگو میکردم.

ناستاکا سری تکون داد: متاسفانه آره. فکر اینجاش رو نکرده بودم ولی...

آرتمیس سریع گفت: ولی چی؟

ناستاکا: همون موقع که آرام درگیر تغییر کد ها بود من مقرشون و پیدا کردم. ما میتونیم بریم اونجا و جلوی آزمایش هاشون و بگیریم.

استلا ادامه داد: باید قوی ترین سلاح هامون و آماده کنیم و...

عشق کتاب حرف استلا رو قطع کرد: پس شیشه سبز چی؟ باید همون راه حل دو گروه شدن و ادامه بدیم. یه سری میریم دنبال شیشه سبز و یه سری مون هم حساب اون گولاخای اطلاعاتی رو میرسن.

کیدو به سرش چرخی داد و قلنج انگشتاش و شکوند: بدم نمیاد یه درس حسابی به این کله پوکا بدم.

و بعد به افرادش اشاره ای کرد که همشون سری تکون دادن. استلا لبخندی زد و گفت: همینه، بزنین بریم.

موندم که باید چکار کنم. چیمیشد منم به اندازه اونا باهوش و پر انرژی می بودم؟ چی میشد اگه اراده کافی برای تغییر این زندگی پوچم داشتم؟ چیمیشد اگه دست از کلمه "چیمیشد" بر میداشتم؟

بلند شدم و محکم روی دو تا پا هام ایستادم. دیگه نمیذارم همه به خاطر محافظت از من مثل داداشم جونشون و فدا کنن. نمیذارم واسه کسی اتفاق بدی بیفته نه خانوادم، نه لونا و نه حتی مردم این زمین!

رو کردم به اونایی که قرار بود برن و لونا رو نجات بدن و گفتم: منم باهاتون میام.
همه با تعجب بهم نگاه کردن که دستام و از هم باز کردم: چیه؟ چرا اینطور نگاه میکنین؟
عشق کتاب تک خنده ای کرد و گفت: نشکنی یه وقت...
کیدو زیر چشمی نگاهی بهم انداخت: بعد اونجا کی از تو مواظبت کنه؟
زکی... تا خواستم به خودم یه تکونی بدم و آرمان هام و مشخص کنم مث چی زدن تو پرم! 
ناستاکا خندید و گفت: اذیتش نکنین آقا ماسته رو، یه سلاحی بهش میدیم که حداقل تا دو متری خودش و حفظ کنه.
استلا با خنده سری تکون داد و گفت: به جای این کارا یوزر نیم و پسورد پنل دایی سورن و پیدا کنید تا ما سریع تر بریم دنبال معجون سبز. زود باشید بچه ها. باید سریع تر به این ماجرا پایان بدیم تا به انجام اون امر برسیم.

همه جدی سری تکون دادن، حتی آرامم با اون اخم و تخمش به حرف استلا گوش داد و در گیر کارش شد.
استلا به غیر از اینکه بهترین دوست همشون بود حکم چیزی فراتر از مادر اکیپ رو داشت. همه به حرف هاش گوش می دادند. اطمینانی که بهم داشتند باعث می شد سرت سوت بکشه پسر!
هر چی که بینشون بود آدم وسوسه می شد خاطره هاشونو بشینه و مثل فیلم تماشا کنه مطمئنم روزای جذابی رو باهم تجربه کردن.
و استلا اون با مهربونیش دوست هاش رو جادو می کرد.سلاحش لبخندای گرمش بود. و حرف های آرامش بخشش.
هر چی که بود مثل منبع آرامش و تسلی همشون بود.

ناستاکا دست کرد تو جیبش و یه جسم کوچیک و جعبه مانند رو در اورد. دکمه‌ی روی اون جعبه رو زد که یکهو اون جعبه آروم آروم باز و تبدیل به یه لپ تاپ شد! انگار که لپ تاپ و تا کرده بودن! با دهن باز شده به اون و لپ تاپش نگاه میکردم. همونطور که تند تند تایپ میکرد و سرش توی لپ تاپ بود گفت: دهنت و ببند، پشه میره توش.
-ا...اما چطور؟
آرتمیس پوکر شده گفت: الان محو شدن لونا، بدن های شیشه ای و سنمون و ول کردی چسبیدی به لپ تاپ تا شو؟ اگه این اختراع ما در طول این سیصد سال نبود پس چطور آرام لپ تاپش و از خونه دایی سورن تا اینجا حمل کردش؟
دیدم حرفش بسی منطقیه برای همین سری تکون دادم و ترجیح دادم از این به بعد دهنم و کاملا بسته نگه دارم. برایان کی میخوای به اینا عادت کنی؟ اگه با همین فرمون پیش بری با هر چیزی که رو میکنن سکته مغزی و قلبی و رو با هم میزنی.

تو افکارم غرق شده بودم و همینطور خودم و سرزنش میکردم که آرام غرولند کرد:"هی فسقلی! چیزی کم و کسر ندارین قربان؟! ببخشید مصدع اوقات شریفتون شدیم!" زیر لب چیزی گفت که همون بهتر که نشنیدم. ناستاکا سقلمه ای به بازوش زد و با خنده ای زمزمه کرد:"ولش کن چیکارش داری؟!"
برای چند دقیقه تمام گفتگو ها به همین جا ختم شد تا اینکه صدای بلند آیسان در حالی که به سمت آرام و ناستاکا می دوید بلند شد:"آرام! آراممممم!"
آرتی در حالی که ریز ریز می خندید انگشت اشارش رو روی لب هاش گذاشت و تکرار کرد:"هیشش! اینجا مخفیگاه خودمون نیستا! عه! اگه از این ماجرا جون سالم به در بردیم اون وقت هر چه قدر دلت خواست سر من جیغ جیغ کن وینی! "
آیسان در حالی که چند کاغذ کاهی را از دست کیدو می کشید به طرف آرام و ناستاکا دوید و بی اعنتا به آرتیمیس شروع کرد:"خب هکرای خفن خودم چطورن؟!"
آرام و ناستاکا با بی حوصلگی یک صدا جوابش رو دادن:
-حرفت رو بگووو!
ادامه داد:
-خب وسط ماموریت مهمتون باید یه چیزی رو واسمون چک کنید!
همه نگاه هاشون رو به دهنش دوختن و منتظر موندن:
-نگران نباشید از شما دوتا تنبل نمیخوام آشپری کنین! ولی باید یه سروری رو برام، یعنی برامون هک کنین!
موچی با لحن جالبی گفت:" چه سروری رو!؟!"
وقتی به من نگاه کرد همه سرا به طرف من برگشت:
-سرور مدرسه این پسره! اسمش چی بود!؟ آها..برایان!
کاغذ های توی دستش رو روی کیبورد آرام گذاشت و گفت با تحقیق های که منو آرتی کردیم مدرسشون عادی نیست، غیر از اون سروری که شما هک کردین و اطلاعات نمرات و آرشیو دوربین مدار بسته رو بدست آوردین یه سرور عمیق تر وجود داره.سروری که ممکنه نیاز بشه از طریق دیپ وب بهش دست پیدا کنیم. برای ورود بهش هم بیت کوین یا پرداخت پول نیاز نیست. تنها راهش اثر انگشت برایانه. نمیدونم ولی انگار سورن پشت این ماجراهاست حتی این سرور مخفی!
انقدر با هیجان و آب و تاب توضیح میداد که نه تنها من، همه به غیر از آرام متعجب شده بودن.
در کمال تعجب آرام "پوففف" ی گفت و کاغذ ها رو از رو کیبوردش هل داد پایین و گفت:" الان برای همچین چیزی وقت نداریم! تازه اینا همش فرضیه ست! نمیشه برای هکش چندین روز وقت بزاریم و تهش هیچی به هیچی! خودتون میدونین بچه ها ! ..ورود به دیپ وب حتی برای منم  کار راحتی نیست!"
چه عجب داشت شکست نفسی می کرد .ازش بعیده!
ناستاکا با نگاه موشکافانه ای گفت: اگه به دایی سورن مربوطه پس شاید بشه با دستیابی به پنلش یه اطلاعاتی از دیپ وب بدست اورد.
فکر همه درگیر بود. در این میون آیلین در حالی که به آیسان نگاه می کرد گفت:" خب اومدیمو سرور مدرسه این شلغمو هک کردیم..تهش چی بهون میرسه؟! "
آیسان جوری که انگار از یه متخصص سوال پرسیده شده باشه دستاش رو بهم مالید.کاغذ ها رو دوباره رو کیبورد آرام پهن کرد و در حالیکه ارتباط چشمیش رو با همه حفظ می کرد شروع کرد.
با خودم گفتم: فکر کنم با یه عده جو گیرم طرفم. یدفعه صدای لونا پیچید:"بیشعور راجب دوستای من از این خزعبلات نباف! عه!"
وقتی بی اختیار جمله لونا رو تکرار کردم در حالی که همه می خندیدن گوش دادن:
-یادتونه؟! لونا از یه معجون سبز به ما گفته!
با فکرایی که منو آرتی دوباره کردیم.احتمالاتی هست که اون معجون یه رمز باشه! یه کد! 
و جالبش اینجاست که کارهای گروهیمون بهم گره میخوره و کد یا همون معجون سبزی که ما باید پیدا کنیم دقیقا همون کدیه که آرام و ناستاکا دنبالشن!
معجون زمان. اکسیر حیات و اشک سبز، اگه تمام اینه ها یه اسم رمزی باشن. اگه تمام این ها کد هایی ان که باید پشت سر هم قرار بگیرن تا معجون سبز رو بسازن..!
آرتی مدادی که پشت گوشش گذاشته بود را به سمت کله آیسان پرتاب کرد: دقیقا! آفرین کازابلانکای خودم همه ی کشفیاتمون رو درست و جامع کنفرانس دادی!
آیسان درحالی که دوباره سوال کرد"کازابلانکا مگه مکان نیست آرتییی!؟؟!!" دست به سینه شد و منتظر واکنش آرام...
رو به همه کرد و با آشفتگی گفت:" ممکنه فرضیتون حقیقی بشه بچه ها!"

و بعد ناستاکا رو مخاطب قرار داد: بزن بریم تو کارش.
ناستاکا چشم هاش و ریز کرد و با لبخند گفت: دیپ وب؟ اینقدر کله خریم؟
آرام هم به طبعیت ازش لبخندی زد و گفت: برای نجات لونا؟ صد در صد!
ناستاکا خندید و گفت: پس شروع کنیم.
و بعد این حرف یه کابل به لپ تاپ خودش و بعد به لپ تاپ آرام وصل کرد. و بعد هر دو شروع کردن به وحشیانه تایپ کردن. صدای تق تق کیبوردهاشون واقعا رو مخ رفته بود. تا اینکه آرام برگشت رو به من و گفت:"هی فسقلی! بیا اینجا به اثر انگشتت نیاز دارم. هانی؟ میتونی اون اسکنر رو برام بیاری؟

رفتم سمت آرام.هانی هم اسکنر رو آورد.دختر خیلی بامزه و خوشگلی بود.به چشم خواهری صد البته!
آرام چند تا کلید دیگه رو هم روی کیبورد فشار داد و بعد پوفی کرد:خب حق با شما بود.
دوباره صدای لونا تو مغزم پیچید:بچه ها،به نظرتون می تونین همون طور که از پس نگهبانای زندان خودتون بر اومدین،از پس نگهبانی راهرو هم بر بیاین؟
وقتی بازم ناخودآگاه حرفشو تکرار کردم با یکم تندی بهش گفتم:میشه اینقدر یهویی و مثل تسخیر شده ها ازم استفاده نکنی.باور کن حس خوبی نداره.
کاملا برخلاف انتظارم گفت:باشه،ببخشید.
صداش بی حال به نظر می اومد.می خواستم یه چیزی ازش بپرسم که آرام گفت:چیکار می کنی تو؟بهش بگو بچه  ها  می گن به احتمال خیلی زیاد می تونیم.
پیامو که به لونا دادم اضافه کردم:لونا،تو دقیقا کجایی؟
_مگه بچه ها بهت نگفتن؟یه سلول که زمان تقریبا توش معنی نداره،ولی می تونن باهام حرف بزنن.
+وایسا وایسا،یعنی همه ی این مدت حرفامونو میشنیدی؟
-تقریبا.ولی فکر نکنم خیلی بتونم ادامش بدم...

+چرا چی شده مگه؟

-هر قدرتی یه محدودیتی داره مرد جوون.من ..من خوبم مشکلی نیست.برو.بچه ها به کمکت احتیاج دارن.یادت نره درباره ی درخشش دست هات بهشو بگی.

لعنت بهش!یادم رفته بود.برگشتم سمت گروه .هرکی یه سمت بود.

بلند گفتم:اممم،بچه ها یه دیقه.

همه برگشتن سمتم.آرام با حوصلگی گفت:چیه؟

قضیه رو براشون تعریف کردم.

عشق کتاب با جدیت چونش رو گرفت.بعد گفت:اون موقع آدمای اون عوضی نزدیک بودن.یه حسی بهم میگه شاید دستات موقعی که خطر نزدیکه نور ساطع می کنن.

یه صدایی اومد.انگار برای تایید حرف سینیور.سریع گفتم:جمع کنید.نباید اینجا بمونیم.

آرام با جدیت گفت:ولی کجا می خوایم بریم.

برای اولین بار احساس رهبری می کردم.چند گروه میشیم.یه گروهمون باید برن نجات لونا.یه حسی بهم میگهه وقت زیادی برای نجاتش نداریم.

-یه سریامون میرن دنبال لونا و نجاتش میدن، یه سری ها هم حساب نگهبانا رو میرسن.

عشق کتاب حرفم و تایید کرد و گفت: کیدو، آرتمیس، آیسان، موچی و هلن؛ شما دخل نگهبانا رو بیارید.

آرتمیس خنجر لونا که موقع محو شدنش روی زمین افتاده بود رو تو هوا تکون داد و گفت: برای پس دادن این به صاحبش تموم تلاشم و میکنم.

موچی لبخندی زد و با خوشحالی گفت: منم همینطورررر.

با تعجب به موچی نگاه کردم و عشق کتاب و مورد خطاب قرار دادم: مگه موچی آشپزتون نبود؟ چطور میخواد بجنگه؟

به جای عشق کتاب استلا جواب داد: موچی به غیر شیرینی های خوشمزه بمب هم میپزه! بمبایی شبیه به کیک خامه ای و کاپ کیک.

دیگه جدی جدی از تعجب کردن بسی خسته شده بودم، واسه همین فقط سری تکون دادم.

آیسان: اگه ما قراره نگهبانا رو ناک اوت کنیم پس کیا میرن سراغ لونا؟

استلا جواب داد: مسلما...

ناستاکا با هیجان پرید توی حرف استلا و با خوشحالی دستاش و به کوبید: یافتیممم یافتیمممم.

کیدو با چشم های ورقلمبیده گفت: چی رو؟!

آرام لبخند رضایتی زد: اینکه چطور لونا رو از اون سلول خارج کنیم...

همه با خوشحالی بهشون نگاه کردن. استلا گفت:

-این خیلی خوبه، ولی... چطوری؟

ناستاکا همونطور که فلشی رو به لپ تاپش میزد توضیح داد: اینطور که معلومه اون معجونی که به لونا دادن و سلولی که توش زندانیش کردن و از دیپ وب تهیه کردن.

آرتمیس سرکی توی لپ تاپ ناستاکا و آرام کشید و پرسید: مگه دیپ وب چیزای جادویی رو هم میفروشه؟

ناستاکا سری به معنای مثبت تکون داد: صد در صد، اونجا تنها چیزی که نمیشه یافتش زیر شلواری مامان دوز کوشا ساعیه. که البته با یه درخواست اونم میتونن واست گیر بیارن. ما هم وقتی دیدیم که همه چیزایی که باعث ناپدید شدن لونا شدن اونجان، با خودمون گفتیم که چرا نباید چیزی که بشه نجاتش بده هم موجود باشه؟!

آرام لپ تاپ و بست و ادامه حرف ناستاکا رو گرفت: پس تموم دیپ وب و دارک وب و هر چی سایت زیر زمینیه رو زیر و رو کردیم آخرش با کد هایی مواجه شدیم که میتونن قفل سلول لونا رو بشکنن.

ناستاکا فلش رو از لپ تاپ جدا کرد و به هممون نشون داد: که همه اون کد ها اینجا ریخته شدن و با یه اتصال ساده به سلول لونا قفلش و در هم میشکنه.

عشق کتاب دستی به چونش کشید و گفت: که اینطوررر!!!

استلا بالای سر ناستاکا و آرام رفت و مو های هردوشون و بهم ریخته کرد: آفرین به مغزای خودممم.

ناستاکا خندید و گفت: چاکر پاکریم.

و بعد دکمه ای رو روی لپ تابش فشرد که اونو مثل اولش کوچیک کرد.

دوباره یه صدای دیگه اومد که همه از ترسش بلند شدن و روی دو تا پاهاشون ایستادن.

آرتمیس: بهتره هرچه سریع تر از اینجا بریم.

هممون سری تکون دادیم و از اون دری که ناستاکا آش و لاشش کرده بود زدیم بیرون. یه راهروی خیلی بزرگ بود با یه عالمه در. از کجا حالا باید بیرون میرفتیم؟!

کیدو نزدیک دری رفت و همونطور که بازش میکرد گفت: اینجا اسلحه خونشونه. زود تند سریع هر چیزی که دستتون میاد بردارید.

طولی نکشید که همه دست هاشون و پر از اسلحه و حتی تو جوراباشونم تا خر خره پر از بمب و خنجر های جورواجور کردن. منم همینطور ماست یه گوشه ایستاده بودم و نگاهشون میکردم که یهو عشق کتاب کلتی رو به سمتم پرتاب کرد.

-بگیر اینو. دست خالی نری یه وقت خودت و به کشتن بدی.

به اسلحه نگاه کردم. یکم عجیب غریب میزد.

-این دیگه چطور اسلحه ایه؟

استلا از دستم گرفتش و لولش و به سمتم گرفت: این تفنگ احساسات درونیت رو به گلوگه بدل و بعد شلیک میکنه.

و بعد ماشه رو کشید که از ترس دستام و روی صورتم گرفتم اما با چیزی که به دستم خورد و باعث خیسیش شد و چشمام و آروم باز کردم. حباب! از تفنگ حباب های رنگی رنگی بیرون میومد!!! چه باحااااال!!! با ذوق تنفگ و ار دست استلا بیرون کشیدم و خوب براندازش کردم. این اولین اسلحه ای بود که توی این چند سال زندگیم دستم میگرفتم.

کیدو مسلسلی رو روی شونش انداخت و گفت: خب، بزنین بریم.

از اون اتاق بیرون رفتیم که آرام جلوی هممون رفت و با گفتن "دنبالم بیاید" شروع به دویدن کرد. هممون به دنبالش میدویدیم. به در خروج که رسیدیم آرام راهش و چپ کرد و وارد راهروی دیگه ای شد.

چیشد؟ مگه قرار نبود بریم سمت لونا؟ همونطور که به دنبال آرام میدویدیم با تعجب رو به ناستاکا گفتم:

-کجا داریم میریم؟ مگه لونا بیرون از اینجا نیست؟

ناستاکا سری به معنی منفی تکون داد.

-پـ...پس کجاست؟!

ناستاکا انگشتش و به سمت پایین گرفت و جواب داد: زیر زمین اینجا!!!
ما هم راهمون رو به سمت سلول تغیییر دادیم.

سلول به شدت محافظت شده بود.حداقل 5-6 تا نگهبان مسلح مستقر بودن.می خواستم از بچه ها بپرسم حالا باید چیکار کنیم که یه صدایی به گوشم خورد:

هی بچه ها،از آخرین باری که همو دیدیم خیلی میگذره.

سریع برگشتم و گارد گرفتم.یه دختر جوون با موهای قهوه ای روشن و عینک ظریف اونجا وایساده بود.لباساش ترکیبی از رنگ صورتی و خاکستری بودن .در حین ملیحی و خوشگلیش،یه حس قدرت خاصی داشت.

کیدو از کنارم رد شد و بغلش کرد : بیشرف کجا بودی؟می دونی از وقتی یهو ناپدید شدی چقدر دنبالت گشتیم.اگه پیامات نبود فکر می کردیم مردی!

مائو،همونی که تا اینجا اینقدر راهنماییمون کرده بود.فکر کنم اصلا منو ندید.شایدم دید اهمیتی نداد.تا وقتی که گفت:هی سلام.تو باید نیمه ی گمشده ی لونا باشی.

و خندید.یه لحظه فیوزام پرید.این چی داشت می گفت!کیدو یکی زد به بازوش و خندید:لونا حرفتو بشنوه می کشتت.به هر حال من که گفتم،نیمه ی گمشدش آرامه.

-نه این نیمه شه کیدو،به حال اونا دو نیمه ای نیستن که همو برای این ماموریت کامل می کنن؟

یه صدای ظریف و آروم گفت:این حرفا بشنوه جفتتون رو دفن می کنه.ولی باید بتونه بیاد بیرون تا این کار رو بکنه،مگه نه؟

صاحب صدا یکی از همراه ای کیدو بود که تا حالا نشنیده بودم حرف بزنه.یه هودی مشکی گشاد تنش بود و روش طرح یه فرشته با بال های سیاه کشیده شده بود.موهاش تا زیر گوشش می رسیدن.انگار داشت سعی می کرد تو تاریکی و سایه ها بمونه.منو یاد«نیکو دی آنجلو»می انداخت.

مائو جدی شد:«دوریس »راست میگه.خب قضیه اینه که اونا من رو هم به دلیل اینکه یه مدت فکر می کردن من فرد احضار و دفاع هستم..

حرفشو قطع کردم:وایسا وایسا وایسا!منظورت از احضار و دفاع چیه؟

مائو نگاهی به بقیه انداخت:واقعا تا حالا چیزی به این بچه نگفتید ؟

آرتمیس و سینیور عصبی خندیدن.مائو پوفی کرد و گفت:یه بار توضیح می دم،سعی کن بفهمی چون وقت نداریم.

تو و لونا دو نیمه این از دو دنیا،یین و یانگ،حمله و دفاع،سیاه و سفید.خب؟مکمل هم.لونا احضار و حملست.می تونه به خوبی حمله کنه ولی دلیلی که اینجاست بخاطر احضاره.احضار کردن ارواح مرده ای که به رئیس این تشکیلات کمک می کنه قدرت از دست رفتش رو بازیابی کنه.و حتی با محلول بنفش،اون ها رو مثل ما نگه داره.

+و من..؟

-پراکنده کردن و دفاع.تو می تونی همون ارواح رو از بین ببری،البته زمانی که کنار هم رزمت باشی.برای همین لونا رو توی زمان حبس کردن.می دونن ما میایم برای نجاتش،و می دونن شما کنار هم می تونین دنیا رو نابود  و آباد کنید..

تحملم بعد از شنیدن این حرفا به زیر صفر رسیده بود. تلو تلو خوردم و نشستم روی زمین. صدای مائو و آرام و دوریس رو میشنیدم که میگفتن عادیه و صدای استلا هم انگار از فرسنگ ها دور تر بهم میرسید که میگفت نباید انقدر سریع براش توضیح میدادیم. انگار همه چیز دور سرم میچرخید که حس کردم یکی نشست کنارم و گفت:دوباره سلام مستر!

برگشتم سمتش. آیلین بود. وقتی دید توجهم بهش جلب شده خودش شروع کرد به حرف زدن:زیادی سریعن نه؟

تعجب کردم:منظورت چیه؟

خندید:به اتفاقایی که برات افتاده فکر کن، تا همین دیروز تو یه پسر عادی و معمولی بودی که مامان بابات رفتن مصر و تو رم آوردن به خونه دایی سورنت که اسمش منو یاد اسم یکی از اعضای سی ال سی میندازه و تمام درگیری ذهنیت این بود که قسمت بعدی فیلم مورد علاقت کی منتشر میشه و باید بهت بگم احتمالا دو هفته دیگست، الان با کلی روح 300 ساله گیر افتادی و نیمه گمشده یکیشونم هستی. عجیب نیست؟

با تعجب گفتم:پسررر، تو از کجا میدونی؟

آیلین جواب نداد. دستشو بالا برد و به سقف خیره شد. سر آستیناش همه بریده بریده بودن. گفت:شاید چون درکت میکنم.

چهار زانو نشست، برگشت سمتم و با خنده گفت:من از استلا و آرام یکم وقت خریدم. به هر حال هنوز یکم وقت داریم و از اونجایی که استلا درک میکرد تو به سلامت روحی هم نیاز داری هپی ویروس گروهو فرستادن سراغت. من توی گروه بیشتر نقش باتری و ویتامین و انرژی دهنده رو دارم. آدم خوشحالیم به طور کلی.

راست میگفت، حتی با اینکه فقط خودش حرف میزد حس میکردم احساس بهتری دارم و از اون بهت زدگی در اومدم.چند ساعت پیش هم که بعد از شنیدن اسم برادرم حالم بد بود آیلین بود که اومد سراغم. دلمو زدم به دریا و گفتم:پس الان میتونم ازت یه چیزی بپرسم؟

-البته، چرا که نه!

+این طرح روی لباست معنیش چیه؟

در واقع چیزی که توی ذهنم بود یه سوال پر و پیمون بود که چرا یکی باید یه پنج ضلعی بکشه و زیرشم بنویسه پنج ضلعی، اما از اونجایی که جونمو دوست داشتم این حرفو نزدم.

سی ثانیه ای بهم خیره شد و بعد پقی زد زیر خنده:این لوگوی یکی از گروهاییه که من طرفدارشم.

بعد گفت:میبینم بهتر شدی. فکر کنم دیگه میتونیم به بقیه ملحق شیم.

دستمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد. دونفری رفتیم پیش بقیه. کیدو به آیلین نگاه کرد و زد به شونش:به به، امیدمون یه نفر دیگه رم بهتر کرده!

آیلین گفت:آره دیگه پس چی!

آرام که پوزخند تحقیر آمیزی به صفحه لپتاپش میزد گفت:باورم نمیشه انقدر خنگ باشن، الاناست که درش بیاریم!

داشتم همراه با بقیه لبخند می زدم که یهو چیزی یادم اومد. با ترس و لرز گفتم:میگما، ولی اون جریان وبلاگ و اینا چیشد؟ اونم به این ماجرا و اینکه دنبالتونن ربط داره؟

آرام با بی حوصلگی گفت:نوابغ اینترنتی و ارواح گذشتشون کم نیستن .با استفاده از پیشینه ی وبلاگی و اینترنتی و ارتباطات ما و وبلاگ هامون می تونن به ذهن های قدرتمندی برسن.

استلا دستش رو بالا آورد:خانوم اجازه؟میشه فعلا بریم سرنجات لونا؟نگرانشم.

آرتمیس هم با جدیت سر تکون داد:در هر حال نباید برایان رو بفرستیم.

اخم کردم:چرا اونوقت؟

آرام سر تکون داد:هر کاری بکنیم ریسکش بالاست.اگه بفرستیمش می تونیم از قدرت دفاع و حمله و  احضار و پراکنده نهایت استفاده رو ببریم.ولی ممکنه بر عکسش هم بشه و اونا ازش استفاده کنن.اگه نفرستیمش علنا داریم اعلام می کنیم اون ممکنه از کسایی باشه که ممکنه مکمل لونا باشه.

یه صدایی توی سرم پیچید:تو ،آرتی،دوریس و کیدو و مائو بیاین.بعد..اهه ..اهه(سرفه)تو و آرتی و مائو وقتی اوضاع شیر تو شیر شد فرار کنید...

مبهوت بودیم.لونا بالاخره یه چیزی گفته بود!آرتمیس گفت:ولی چرا؟

لونا گفت:قدرت های مکمل باید تو یه وسیله ذخیره بشن تا فرد مورد نظر آسیب نزنن.من قدرتمو تو چاقوم ذخیره کردم.دایی بر..بری هم توی اون دستمند چرمی که توی دستشه نیروی تورو دخیره کرده....

مکث کرد.پرسیدم:لونا چی شد؟خوبی؟

حرفش رو ادامه داد:جفتشون باید نابود بشن.

خب خب خب.قضیه رو از همین جا شروع کردم دیگه،نه؟این کاری کردم بزرگ ترین حماقت و خریت محضی بود که انجام دادم.گفتم:نه،باید راه دیگه ای هم باشه

خب.. راستشو بخواین یک صدم ثانیه بعد از گفتن این حرف پشیمون شدم ولی نگاه های عجیب بچه ها بهم اجازه نداد اظهار پشیمونی کنم. پس درست مثل احمقا سرمو بالا گرفتم و سعی کردم فکر احمقانه مو به زبون بیارم: ما.. ما نمیتونیم اونارو نابود کنیم چون وجودشون دلیلی بر کاربردشونه. خیال میکنین این نیروها بیخودی افتاده تو روح لونا و جسم من؟ گمون نمیکنم.. تنها کاری که باید انجام بدیم اینه که.. گیجشون کنیم.   آب دهنم رو قورت دادم و با تمام استرسم ادامه دادم. باور کنین بخاطر ترسم نمیگم فقط.. فقط نیاز به یه پاپوش داریم که حواسشون از پیدا کردن نیمه دوم؛ یعنی من پرت بشه. بعدش میتونیم بهشون ضد حمله بزنیم و بووم! با خاک یکسانشون کنیم.
سرمو بالا اوردم. تمام این مدت که حرف میزدم زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم به زمین و تند تند کلمات رو بیرون میفرستادم. الان انتظار داشتم ارام دوباره بیهوشم کنه و بگه به درک واصل شو احمق ترسو؛ یا استلا بهم بگه از انتخابش پشیمون شده یا چمیدونم.. سینیور از اون نگاهای تاسف بارش نثارم کنه.. که یه دفعه دوریس به حرف اومد: هوشمندانست؛ برایان! استراتژی خوبی بود؛ جدی میگم! شما موافق نیستین بچها؟

ارام سرش رو از روی لبتابش بلند کرد و گفت: میدونی حنا؟ عا..  بببخشید  دوریس! این احمقانه ترین پرریسک ترین و مزخرف ترین نقشه ای بود که شنیدم ولی.. اره هوشمندانست! همینه که وسوسه م میکنه امتحانش کنم. ولی نه با این ریسک بچه جون!
ارتمیس دستاشو بهم زد: نقشته تکمیلیت رو میشنویم شروع کن!
ارام لبتاب رو کنار زد و با گچی که گوشه دیوار بود روی زمین یه نقشه کشید. یه نقشه از قرارگاه دشمن که توسط دوربینای هک شده به دست اومده بود.
+ باید یه نفر رو طعمه کنیم. یه نفر که بتونه خوب نقش بازی کنه و شجاع و باهوش باشه.  اون رو به جای برایان بعنوان طعمه میفرستیم. تا زمانی که دشمن ازمایشاتش رو انحام بده و متوجه جعلی بودن طعمه بشه از در پشتی؛ درست اینجا وارد میشیم. البته باید دوگروه اشیم. گروه دوم  از طریق کانالای زیرمینی که برای فرار اضطراریه وارد ازمایشگاه میشن. شرظ میبندم بعد انجام ازمایش روی لونا  از اونجا خارجش نکردن!
استلا ادامه داد: و گروه اول هم.. فکر کنم باید وارد اتاق مدیریت بشن نه؟ اونجا سیستمشون رو نابود میکنیم و کیدو و تیمش یه درس درست و حسابی به حضرات میدن.
ارام سر تکون داد. نگاه عمیقی به چشم تک تک رفقاش انداخت_بماند که به من جوری نگاه کرد که انگار یه سیب زمینی گندیده ام_  و اخرین جمله رو گفت: در اخر؛ وقتی اقراد دشمن دستگیر و لونا و طعمه نجات پیدا کردن.. لونا نیروش رو به برایان انتقال میده و همگی؛ همراه با افراد دشمن معجون رو سر میکشیم. معجون زمرد رو!
 انی ابرو بالا انداخت و پرسید: معجون زمرد؟
ارام و سینیور و استلا نگاهی به هم انداختن و  سینیور گفت:

_معجون زمرد این وضعیت رو تموم میکنه و ...

ادامه دادم: شما میمیرین

احساس می کردم دنیا دور سرم می چرخه .سکوت کرده بودن.یعنی داشتم درست می گفتم.

_ولی ولی...چرا؟چرا باید بمیرین؟

دوریس در حالی که دستاش رو کرده بود توی جیب هودیش گفت:خارج کردن جهان از تعادل عواقبی داره.ما نمی دونستیم چقدر ممکنه شدید باشه.حالا که می دونیم جلوش رو میگیریم.

یه پرده اشک جلوی چشمام رو گرفت.سریع پسش زدم.

همون لحظه ناستاکا از پشت آرتمیس پرید بیرون و گفت:امممم چقدر طولش دادید.ما حوصلمون سر رفت و خب..

آیسان نیشخند زد:ناک اوتشون کردیم.

عشق کتاب پرسید:لونا رو آوردید بیرون؟

چینی روی پیشونی ناستاکا افتاد.: خوشبختانه از اون سلول زمانی مزخرف بیرونش اوردن و الان در سلول جدید قفله.لونا گفت بیام شما رو بیارم تا درو باز کنیم. حتی وسیله ای که ما خریدیم  هم بیفایدست. درواقع اون وسیله برای سلول زمان مناسب بود!

بلند شدیم.جلوی سلول دوباره همون دختری رو دیدم که اولین بار چیزی تمونده بود بکشتم.و چیزی نمونده بود خودش بمیره.چشماش گود افتاده بود و رو بازوهاش پر از زخم بود.

لبخند زد:سلام بچه ها.

صداش خش داشت.استلا گفت:لونا،این کوفتیو چجوری باز کنیم.اگه با لگد بود که احتمالا تا حالا کارتو کرده بودی.

لونا سر تکون داد:با قدرت مکمل و تعادل باز میشه

دستم رو بالا آوردم و گفتم:پس...

_نه وایسا!

یه کنترل از جیبش در آورد.چشمای موچی گشاد شد:تو کی اونو کش رفتی.بمبش کو؟

لونا نیش خند زد:جاسازش کردم تو جیب رئیسشون.الان منفحر میکنمش.

وحشت زده مرسیدم:می خوای بکشیش؟؟؟

موچی آروم توضیح داد:این بمب امواج مغزی رو به هم میریزه و باعث فراموشی میشه.فراموشی همه چی راجب ما!

لونا ادامه داد: اون از قصد قفل رو قدرت ما گذاشته تا وقتی اومدی بفهمه و بگیردت.

بعد دکمه رو فشار داد.یه صدای مهیب از طبقه ی بالا اومد.بعد لونا کفت:حالا درو باز کن

دستش رو گذاشت رو درمنم همین طور.دست هر دومون درخشید.سیاه و سفید.یین و یانگ.

در که باز شد همه لونا رو بغل کردن.لونا داشت میخندید و خودش رو از بین اونا بیرون کشید تا له نشه.ولی درواقع اومد نزدیک من:ازت ممنونم رایان

_خواهش می کنم...وایسا چی؟

+رایان.مگه مامانت همیشه اینجوری صدات نمی کنه؟

_اوم آره

استلا که نزدیکمون بود گفت:رایان یه اسم ایرانیه!می دونستی؟به معنای متفکر!

خندیدم:خب مامان منم ایرانیه.

لونا لبخند زد انگار متعحب نشده بود.ولی بقیه خیلی تعجب کرده بودن.لونا برگشت سمتشون:بچه ها...آزمایشگاه طبقه ی بالاست...

حس نه چندان جالبی بین همه رد و بدل شد.

وقتی رفتیم تو چند قفسه پر از انواع معجون ها پیدا کردیم.لونا نگاهم کرد و گفت:قدرتتو فعال کن.نزار روحی نزدیک بشه

بعد به سمت قفسه ها رفت و همه رو خورد کرد.

ازم نپرسین دور کردن ارواح چجوریه،چون خودمم هنوز درست نمی دونم.

بعد لونا 14 تا بطری سبز زمردی گذاشت رو پیشخوان.آرام گفت:باید یکی یکی بخوریم.چند نفر هم زمان نمی تونن ازش استفاده کنن.بر عکس اون دفعه.این بار با هم نمی میریم

گفتم:آخرش نگفتید دفعه قبل چی شد.

آرام انگار داشت راجب اب و هوا حرف میزد گفت:یه آتش سوزی دقیقا نزدیک جایی که چند تا از ما با هم قرار گذاشته بودیم.یه عدمون نبودن.یه چند تا دوست ...بگذریم

_اول من!

هانی بانچ بود داشت می خندید.انگار نه انگار داره میره سمت مرگ.ولی اومد سمت من و گفت:دیدنت اتفاق خوبی بود برایان.امیدوارم از زندگیت نهایت استفاده رو بکنی.

لبخند زد:دوباره می تونم آقای دال رو ببینم.نه فقط اینکه برم و با عکسامون خودمو افسرده کنم.

پس منظور ارام..دستم مشت شد:خداحافظ هانی..

هاتی معجونشو سر کشید.توضیح اینکه جچوری رفت سخته.بدنش شیشه ای تر و شیشه ای تر شد و چند لحظه بعد...دیگه نبود.

دوریس بدون مقدمه رفت و یه بطری برداشت:خدانگه دار همتون..

احساس بغض گلومو گرفته.اونا حداقل به این امید داشتن که هر چه زودتر هم رو می بینن...من چی؟

موچی اومد سمتم.یه آویز فلش انیمه ای داد بهم و گفت:اینو از من داشته باش.

و چشمک زد.امیدوار بودم اون معجون به اندازه ی خوراکی های دستپخت خودش خوشمزه باشن.

یومیکو و کیدو و مائو دست هم رو گرفتن هم زمان بهم گفتن:خداحافظ سنتاکو.

یومیکو معجون رو سر کشید.مائو هم بعد گفتن:این لقب رو به هر کسی نمی دیم.-معجونش رو نوشید.کیدو پارچه ای که صورتش رو پوشونده بود پایین داد و بهم لبخند زد،و اونم مثل مائو نوشید.

آیلین نوشیدنی رو سریع سر کشید و برام دست تکون داد:پنج ضلعی ها از اونچه فکر می کنی خاص ترن.

آیسان یه عکس از وانی لوپه تو دستم گذاشت.پشتش نوشته بود:تقدیم به برایان،بچه مثبت ترین خرابکار دنیا

و معجونش رو خورد.

ناستاکا سرش رو به سمتم کج کرد و گفت:ولی بهت پیشنها می کنم حتما حداقل کد مورس رو یاد بگیر

با اینکه بغض داشتم گفتم:کاش لئو والدز یا انابث چیس بود که بهم یاد بده.

ناستاکا خندید و بطری رو بالا برد و نوشید.
نوبت ارام شد. جلو رفت و لونا و استلا رو بغل کرد. لونا خندید: بعد سیصد سال بالاخره حاصر شدی کسیو بغل کنی احمق! ارام جوابش رو نداد. ودف؟ داشت گریه میکرد؟ نه نه فقط بغض کرده بود. همونطور که بغض داشت لبخند بزرگی زد و گفت: امیدوارم ببینمتون بچها! سیصد سال فوق العاده ای بود! بعد  برگشت به همون مود پوکرش و رفت سمت معجون ها.
ارتمیس بعد از اینکه چیزی رو تو گوش استلا زمزمه کرد و باعث حرص دادنش و لبخند زدن خودش شد کنار ارام ایستاد.

آرام و آرتمیس با هم نوشیدنی هاشون رو برداشتن و زدن به هم و گفتن:به سلامتی قهرمان بی عرضمون،برایان.

مونده بودن لونا،استلا و عشق کتاب.عشق کتاب اومد جلو و بغلم کرد:شازده کوچولو رو خوندی؟

زمزمه کردم:اره

یه کتاب کهنه رو از جیبش در اورد:اینو از من داشته باش:)

و رفت... دونه دونه معجوناشونو خوردن و استلا و لونا موندن.

استلا لبخندی بهم زد و گفت:یه بستنی توی یخچال داییت مونده،اونو به نیابت از من بخور.

و فقط موند لونا معجون رو برداشت و اومد سمتم.انگار می خواست وزن اسمون رو از روی دوشش برداره گفت:گفتی مامانت ایرانیه ... 

_ اره

چاقوش رو دراورد.بعد دست من رو گرفت و دستبندم رو بالا اورد.کپ کردم.طرح روی دستبند و چاقو عین هم بودن!

دستمو ول کرد:این دستبند عتیقست اره؟

سر تکون دادم:مامانم از مادرش بهش ارث رسیده اونم همین طور از مادرش تاااا 

حرفم رو برید:جدِ جدِجدِ مادرت که من باشم.

چشمام واقعا داشت از حدقه در میومد :چی؟؟؟

_فکر کردی چرا نمی خواستم قبول کنم اون ادم تویی؟چون مرگ برادرت به اندازه ی کافی سخت بود.لحظه ی اخر من اونجا بودم و نتونستم نجاتش بدم.اون ازم قول گرفت که همیشه مراقب تو باشم..

دوباره یه قطره اشک از روی گونش لرزید مثل همون روز توی پناهگاه.همه جی برام روشن شد.

ادامه داد:و حالا به اون قول هم نمی تونم عمل کنم.

دستام رو گرفت و چاقوش رو گذاشت توی دستام.بعد گفت:نمی دونم با قدرتی که حالا داری می خوای چیکار کنی.ولی هر کاری می کنی مراقب خودت باش .قهرمانی که نتونه از پس خودش بربیاد نمی تونه از بقیه هم محافظت کنه.

با یه دست سرم رو جلو اورد و پیشونیم رو بوسید.مثل مادربزرگی که موقع خداحافظی به نوش میگه مراقب خودش باشه و می بوستش.

معجون رو سر کشید و گفت:خداحافظ برایان،خداحافظ

  سال های زیادی از اون موقع میگذره.دقیق بخواید 6سال.یاد گرفتم چطور از قدرت تعادل درست استفادع کنم.

 دیروز یه دختر بچه اومد توی کتاب فروشیم ...بله من کتاب فروشی زدم! راستشو بخواین یه راز خیلی مهم رو هم کشف کردم. من 6 سال پیش فقط با یه سینیور ساده دیدار نداشتم. با بهترین نویسنده فانتزی نویس هنوز بعد سیصد سال، که عشق کتاب باشه دیدار داشتم. فهمیدنش یکم سخت بود ولی باعث افتخارم بود.. اوپس داشتم میگفتم، دختره 6 ساله به نظر میومد.با موهای مجعد و یه لبخند بزرگ.یه کتاب بهم داد:مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است.

روی صفحه اولش نوشته بود:متاسفم که زودتر بهت نگفتم و متاسف که 

زودتر نتونستم بهت بگم متاسفم.مامان و بابام نمی زاشتن تنها بیام اینجا.

با بهت به دختر بچه که داشت می خندید نگاه کردم.چشماش شکلاتی خیلی تیره بودن...

پایان:"))
حالا این پستم دوباره ببینین

۱۸ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

پسا رول نویسی

اینم لینک دانلودش بخاطر گل روی شما(الخصوص آیلین)

سلام سلام سلام به همه ی مشتری های کافه بیان.من مونی هستم(احتمالا پروفایلم افتاده بود و خودتون فهمیدید)و از گوشه ی دنج آبی خودم اومدم یه سری به کافه بزنم.

از اونجایی که به حول و قوه ی الهی رول نویسی تموم شد،این سورپرایز رو آوردم.

امیدوارم دوستش داشته باشید.و بابت کم و کاستی هاش معذرت.

۱۴ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

اره بیاین رول نویسی*-*

سلام و درود و عرض احترامات خدمت حضرات والا مقام و اخریای مجلس و ایناهایی که اومدن شام بخورن برن و حتی شما دوست عزیز، که صرفا به خاطر اینکه سندرم ستاره بی قرار داری این صفحه رو باز کردی تا مبادا ستاره روشن اون بالا چشمک بزنه و با خودت میگی حالا بعدا میام سر فرصت میخونم نظرم میزارم ولی هیچ وقت اون بعدا سر نمیرسه=^=.

(چی؟ سلامم طولانی شد؟ خیلی خب میدونم ملت حوصله ندارن، ببخشید!)

عرضم به حضورتون که، کافه بیان تصمیم گرفته به انتطارها پایان بده و چشمای زشت و قشنگ همتونو قلبی شکل کنه! از اونجایی که یه نویسنده به نویسنده های کافه اضافه ش..

( بله بله میدونم درستش اینه که بگم یه نفر به پرسنل کافه اصافه شده=^=)

اره خلاصه، از اونجایی که یه "نفری" از غار اقیانوسیش بیرون اومده و با همکاری یه "نفر" دیگه قاچاقی جزو پرسنل کافه شده و همین روزاست که با تیپا پرتش کنن بیرون،پس تا دیر نشده و سر و کله رئیس روسا پیدا نشده سریع میریم سر اصل مطلب، رول نویسی!

خب یسریاتون تو اقیانوس پرسیده بودین(ببینین خیلی دارم سعی میکنم بهتون نگم منطورم اقیانوس ارامه، و منم ارامم. قابل ستایشه*-*) رول نویسی چیه؟ خب ما یه متن داستانی کوتاه برای شروع به شما میدیم، شما دونه به دونه با استفاده از قدرت تخیل و این حرفا، اون متن رو ادامه میدین و نفر بعدی، متن نفر قبلی رو کامل میکنه و اینجوری میشه که تبدیل میشه به  داستانی به وسعت همه ذهن هایمان، و قلب هایمان

داخل پرانتز: بعد از اینکه این پستو پیش نویس کردم رفتم وب وایولت، دیدم خیلی قشنگ تر رول نویسیو توشیح داده، اصن از خودم ناامید شدم:" 

*رول نویسی یعنی داستان نوشتن اون هم به صورت گروهی. یعنی یه نفر چند خط اول داستان رو می نویسه، بعد بقیه رو خبر می کنه تا بیان و به سلیقه ی خودشون ادامه اش بدن.

اول بگو مال کی بوده، بعد کپی کن:)))*
+بخدا گفتم:"  پرانتز بسته.

غلط نکنم اخرین رول نویسیمون تو وب وایولت بود که هیچیکیم نفهمید تهش چیشد و چی نشد:دی ولی به من یکی که خیلی خوش گذشت:"

خب حالا، این شما و این استارت داستان، تادااا:

 

خیلی دوست داشتم بگم این اولین اشتباه زندگیمه. ولی خب، متاسفانه این فقط یکی از دریای حماقتهامه. راستشو بخوای، سیزده روز پیش؛ درست تو روز انقلاب زمستانه پدر و مادرم تصمیم گرفتن یه سفر به مصر برن. شاید بپرسین چرا؟ باید بگم این سوال منم هست. احتمالا اونا زیادی دل شاد و خجسته ای دارن که سالی دو الی سه بار سفر میرن،اصولا بدون من. حالا بیخیال، داشتم میگفتم.
والدینم تصمیم گرفتن به مصر برن و نتیجه این تصمیمشون؟ من باید سه هفته تموم تو عمارت خوفناک دایی سورن، عجیب ترین،پیرترین و مشکوک ترین ادم فامیل میموندم.
نه رفقا اشتباه نکنید خریت من اینجا نیست، چون عملا نقشی در انتخابش نداشتم. ماجرای حماقت من، از اولین شبی که تو اون عمارت بزرگ و وهم انگیز گذروندم شروع میشه.
درست شبی که اون افراد رو دیدم...

***

نکته: راستشو بخواین منم از قوانین متنفرم ولی گاهی واقعا وجودشون لازمه پس.. قانون شماره یک: قبل از اینکه متنتون رو بنویسین، لطفا رزرو کنین. یعنی یه کلمه رزرو کوچولو بفرستین و بعد برین سراغ نوشتن ادامه داستان که یه وقت خط رو خط نشه و دو نفر باهم، یه قسمت رو ادامه ندنD:"

قانون شماره دو: به قانون شماره یک پایبند باشینD:

قانون شماره سه: پیشنهاد: اگه خودمونو، بچهای کافه بیان، اعم از پرسنل و رییس تااا مشتریای پشت میز نشینی که شما باشین رو وارد داستان کنیم، باحال میشه نه؟ 

 

بعدا نوشت: ملت بیاین ادامش بدیم دیگه حیفه نصفه ول شه:|||

بعدا نوشت2: تا وقتی که تموم نشه هی ستارشو روشن میکنم پس بیاین تمومش کنیم^-^

۲۴۱ نظر ۱۸ موافق ۱ مخالف
کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان