درود خدایان بلند مرتبه بر شما، درود اقیانوس و مه و خورشید و فلک بر شما! ^-^
بعد از استقبال زیادی که از اولین رول نویسی کافه بیان شد، و همچنین میم سازی های مونی و بردن رول پلی به یه پله بالاتر توی سرویس بیان، تصمیم بر این شد که یه دفعه دیگه هم رول نویسی برگزار کنیم و حتی با اینکار هم خوش بگذرونیم هم بیانو زنده نگه داریم! =)))
اگه نمیدونین رول نویسی چیه و تازه میخواین شروع کنین بهش، نگران نباشین.. با خوندن پست اولین رول نویسی کافه بیان و همینطور خوندن ادامه این پست و خوندن قانونای جدید که باعث میشه رول نویسی کیفیت خودشو حفظ کنه میتونین خیلی راحت رول نویسی کنین، اگه هم کسی بهتون گیر داد که چرا اینجوری مینویسی بیاین به خودم بگین مسدودش میکنم ^-^ (به جز آرتمیس، چون دوستِ خود خودمه و هیچ ربطی به این نداره که مدیر کافست و تو یه ثانیه میتونه حذفم کنه D:) همه با توجه به قوانین و سوژه میتونن رول رو بنویسن و خوش بگذرونن D:
اگه هم رول نویسی اول رو نخوندین و کنحکاوین بدونین رول نویسی چیه، رول نویسی یعنی:
*رول نویسی یعنی داستان نوشتن اون هم به صورت گروهی. یعنی یه نفر چند خط اول داستان رو می نویسه، بعد بقیه رو خبر می کنه تا بیان و به سلیقه ی خودشون ادامه اش بدن.*
و تجربه لذت بخشیه، مثل کتاب نوشتن ولی توی یه مدت خیلی کوتاه و با دوستاتون.. قشنگ نیست؟ D:
بریم سراغ سوژه، بعدش هم قوانین رو مینویسم که اگه بهشون عمل کنین به همه لطف کردین^-^
گذاشت آهنگ در وجودش پخش شود، برای خودش قهوه ریخت، کمی جا به جا شد و به سمت صندلی مخصوصش کنار پنجره رفت، کتابی که روی میز کنار پنجره بود را برداشت و همان طور که کتاب را ورق میزد جرعه ای از قهوه اش نوشید. قهوه را مزه مزه کرد و با آه لذت بخشی چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد. پاهایش را در بغلش جمع کرد و کتاب را روی پاهایش گذاشت و شروع به خواندن آن کرد.
همین طور خواند و خواند تا اینکه چشمانش گرم شد، امروز خیلی خسته شده بود، طراحی پروژه هایی برای ناسا و رفتن به شهر برای فرستادن آن باعث شده بود بدنش خسته شود و به جز کمی کتاب خواندن برای آرام کردن ذهن آشفته اش و کمی خواب برای آسوده کردن بدن دردناکش چیزی نیاز نداشته باشد. لیوان خالی قهوه را روی میز کنار پنجره گذاشت و به بیرون از پنجره نگاه کرد، باران می آمد و درخت ها و سبزه های بیرون از خانه را خیس میکرد. درست بود که برای ناسا کار میکرد ولی گاهی برای دوری از شلوغی شهر به کلبه چوبی اش پناه میبرد و این پناه بردن ها به تازگی بیشتر شده بود. شکایتی نداشت.
کتاب را بست، خمیازه اش کشید و به سمت اتاقش رفت تا بخوابد و خود را در انبوهی از پتو و بالشت غرق کند. بالای تخت ایستاد و خواست خود را روی آن پرت کند، ولی نکرد و به سمت پتو رفت و زمانی که پتو را لمس کرد. کسی در زد.
بالا پرید و به در نگاه کرد. کسی... کسی آدرس اینجا را نداشت.. چرا در یک روز بارانی کسی باید در کلبه اش را بزند؟
به سمت در رفت و پشت آن ایستاد. دوباره کسی در زد، ولی نه مثل قبل، در حال کوبیدن در بود. آرتمیس به در خیره شد. باید در را باز میکرد؟ نه. نباید باز میکرد. خواست به سمت آشپزخانه برود و چاقویی بردارد تا اگر مزاحم در را شکست مسلح باشد ولی همزمان با سومین باری که کسی در را کوبید صدای آشنایی گوشش را پر کرد.
-آرتمیس! درو باز کن! اونجایی؟ لطفا درو باز کن!
سراسیمه در را باز کرد و سه نفر به داخل کلبه پرت شدند. یکی استلا، دوست قدیمی و موطلایی اش، با موهایی خیس و صورتی آشفته، یکی موچی با موهایی که آن ها را بسته بود و خیس شده بودند و دیگری، عشق کتابی که شانه چپش خونی شده بود و به سختی نفس میکشید و روی زمین افتاده بود..
قوانین^-^ :
1.قبل از اینکه رولتون رو بنویسین حتما یه رزرو کوچولو بذارید و بعدش که فرستادینش پستتون رو بنویسین. اینجوری با یه بنده خدایی همزمان یه ایده رو پیش نمیبرینD:
2. شخصیتا خودمونیم، ولی نقش باید داشته باشیم. میبینین من به درد نمیخورن تو رول؟ یه جوری خارجم کنین، بذارین بمیرن. اگه هم دیدین با زخمی بودنم میتونم یه ایده جدید بدم.. خب، نگهم دارین. الکی خودتون رو نیارین، مگه اینکه یه نقش مهم داشته باشین.. یا مگه اینکه بتونیم خوب شخصیتارو کنترل کنیمD: به هرحال زیاد سخت نگیرین ولی یادتونم باشه:)
3. هر 6 تا نظر، یه خلاصه. خلاصه چیه؟ براتون توضیح میدم، بذارین شش امین رول رو خودم بنویسم و خلاصش رو بنویسن تا بفهمین. خلاصه باعث میشه کسی که از وسط رول اومده بتونه توی رول نویسی نقش داشته باشه و محبور نباشه کل طومارامون رو بخونه=)
پیشنهاد: اگه دوست دارین میتونین اینجوری بنویسین تا هم ظاهر رول بهتر باشه هم اذیت نشین. مثلا:
اصغر کمی فکر کرد و گفت:
-پس پول من چی میشه؟
البته یه پیشنهادهD:
پیشنهاد.2: میتونید رول رو اینجوری شروع کنین که از هم دور شدیم و یه اتفاقی ما رو از هم دور کرده و بعدش دوباره با هم ملاقت میکنیم و سعی میکنم جلوی یه چیزی رو بگیریم، حالا یا پایان دنیا یا یه سازمان شرور یا هرچیز دیگه، البته یه دلیلی باشه که به زخمی شدن و دم مرگ بودن عشق کتاب ربط داشته باشهD: