کافه بیان

جایی برای مسخره بازی های چند تا خیالباف!

رول نویسی ششم: آخرالزمان

 

سلام سلام! ببینید کیا اینجان. ما رو یادتون که نرفته؟ راحت باشین تعارف نکنین ما می‌دونیم هرروز و هرشب با چک کردن اینجا ادامه میدادین و در رویاها و خواب‌هاتون آرزوی پست گذاشتن ما رو می‌دیدید.

خب! تیم کافه بیان اینجاست با یه رول دیگه. و این‌بار با تم زامبی-آخرالزمانی! بریم که داشته باشیم.

+ اگر قوانین رول رو یادتون رفته که بعید می‌دونم، اینجا رو بخونین- 

 

ضربه هایی که به در می خورد لرزه به تنشان انداخته بود.کسی گریه می زد.از گوشه ای دیگر صدای استفراغ به گوش می رسید.روی زمین دست کم بیش از انگشتان یک دست جنازه افتاده بود.
-تو این گورستون بیشتر از این میله پیدا نمیشه؟
-تبر آتش نشانی راهرو دست کیه؟
-اون دست کی بود که باهاش من رو زدی؟
-بنزین پیدا نمیشه تو این مدرسه؟
نیمکت هایی که جلوی در گذاشته بودند،تنها مدت زمان کوتاهی جلوی مهاجمان دوام می آورد.کم زخمی نداشتند و دیوار کلاس با خون تزئین شده بود.جنازه معلم هم آنقدر آش و لاش آن گوشه افتاده بود که به سختی می شد تشخیصش داد.


دو ساعت قبل
همه دور دختر جوانی که وسط کلاس زانو زده بود و خون بالا می آورد جمع شده بودند.معلم شانه هایش را گرفت و رو به یه کی از بچه ها کرد:"برید بهیار رو بیارید.هی دخترم ،حالت خوبه؟"چشمان دختر به زردی می زدند و خون حتی از میان رگ های چشمانش روی گونه هایش جاری بود.به گلویش چنگ انداخت.چشمانش در حدقه به عقب چرخیدند.دستی نامرئی گونه هایش را خراشید.چند تا از بچه ها جیغ زنان عقب رفتند.دختر با ناخن های بیرون زده و فاسدش به گلوی معلم چنگ انداخت.درست همان لحپه آژیر هشدار به صدا در آمد.عده ای پشت پنجره جمع شده بودند.
-دارن میان!
+کیا؟
-زامبیا!

۱۵۲ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

رول نویسی چهارم: جنگ داخلی D:

سلام *-*

 

به چهارمین رول نویسی کافه بیان خوش اومدین! =))) بعد از استقبالای زیادی که شد و جا افتادن بچه ها توی مسیر رول نویسی از بین رفتن اشکلات و اشتباهایی که ممکنه توی رول نویسی رخ بده و عادت کردن نویسنده‌ها به رول نویسی، آرتی یه دمپایی بهم پرت کرد هیچ‌کاری نکرد حقیقتا._. . خودم گفتم که بهتره یه رول نویسی دیگه داشته باشیم! =))

و چجوری اینجوری شد؟ دیدم که تو رول قبلی یکم دارک شدیم، داریم همدیگه رو تیکه پاره میکنیم و میکشیم:/ پس تصمیم گرفتم این دفعه رول فان داشته باشیم! D": 

رول فان چیه؟

رول فان رولیه که توش همه چیز خنده‌دار و مسخره پیش ‌می‌ره، توش از ایموجی زیاد استفاده میشه (که ما ایموجی نداریم و از ^-^ و *-* و از این قبیل استفاده میکنیم) و روی یه خط بامزه جلو میره و چیز غمگینی نداره توش، حتی ممکنه خلاف قوانین طبیعت هم پیش برهD:

 

اگه نمیدونین رول نویسی چیه و تازه میخواین شروع کنین بهش، نگران نباشین.. با خوندن پست اولین رول نویسی کافه بیان و همینطور خوندن ادامه این پست و خوندن قانونای جدید که باعث میشه رول نویسی کیفیت خودشو حفظ کنه میتونین خیلی راحت رول نویسی کنین، اگه هم کسی بهتون گیر داد که چرا اینجوری مینویسی بیاین به خودم بگین مسدودش میکنم ^-^ (به جز آرتمیس، چون دوستِ خود خودمه و هیچ ربطی به این نداره که مدیر کافست و تو یه ثانیه میتونه حذفم کنه D:) همه با توجه به قوانین و سوژه میتونن رول رو بنویسن و خوش بگذرونن D:

اگه هم رول نویسی اول رو نخوندین و کنحکاوین بدونین رول نویسی چیه، رول نویسی یعنی:

*رول نویسی یعنی داستان نوشتن اون هم به صورت گروهی. یعنی یه نفر چند خط اول داستان رو می نویسه، بعد بقیه رو خبر می کنه تا بیان و به سلیقه ی خودشون ادامه اش بدن.*

و تجربه لذت بخشیه، مثل کتاب نوشتن ولی توی یه مدت خیلی کوتاه و با دوستاتون.. قشنگ نیست؟ D:

بریم سراغ سوژه، بعدش هم قوانین رو مینویسم که اگه بهشون عمل کنین به همه لطف کردین^-^

 

سوژه: 

-ازش متنفرم! بره گم شه اصلا!

 

آرتمیس وارد دفتر مدیریت کافه شد و در را محکم بست، با عصبانیت کیف خود را روی صندلی بخت‌برگشته‌ای که سمت چپش بود پرت کرد و خود را روی صندلی نرم سمت راست انداخت، روی صندلی یه برگه چسبونده شده بود: (آرتی حقوقمو بده! ^-^)

برگه رو با حرص پاره کرد و سرشو به مبل نرم فشار داد و سعی کرد از عصبانیت داد نزنه، فعلا حوصله کارمندایی که همینجوری حقوق می‌خواستنو نداشت. داشت کم کم آروم می‌شد، سرشو آورد بالا و نفس کشید،

«اصلا استلا از همون اول دوست خوبی نبود، همش اذیت می‌کرد، فاجعه کنکور 1400 رو که دیگه نگو، چی با خودش فکر کرده؟ فکر کرده خیلی ازم بهتره؟ سریع جایگزینم میکنه، فکر میکنه چون بزرگتره ازم عاقل‌تره، برو به کارای بزرگونه‌ت برس خانوم خانوما!»

خودش میدونست که این حرفاش واقعیت نداره و همه رو داره از سر عصبانیت میگه، به جز قسمت آخر که استلا فکر میکنه ازش بزرگتره، امروز به آرتی گفت که باید بزرگتر شه تا کاراشو درک کنه و بعد از دعواشون آرتمیس واقعا کفری شده بود و ولش کرد و اومد کافه. خواست بلند شه که صدای آشنایی از پشت سرش گفت: «آرتی؟ .-.»

شتاب‌زده برگشت و با دیدن منظره پشت سرش دلش خواست بزنه تو سرش. بچه‌ها پشت سرش توی اتاق مدیریت نشسته بودن و ماروپله بازی میکردن، کیدو بود، وایولت بود، هلن بود، عشق کتابم بود. هلن دستشو کرد توی بسته چیپسش و همین‌طور که چیپس می‌خورد به آرتمیس خیره شد و ادامه حرف کیدو رو داد.

«چی شده؟ :"»

آرتی عصبانی‌تر شد.

«شما تو اتاق مدیریت نشستین دارین ماروپله بازی می‌کنین؟ :"| روی زمین؟ :"| جلوی میز مدیریت؟ :"| اونم توی اتاقی که مثلا برای مدیره؟ :/»

عشق کتاب شونه بالا انداخت.

«میخواستیم تنوع شه. ^-^» و بعدش به آرتمیس خیره شد. «حالا بگو چی شده، استلا چیکار کرده؟ چیکار کردین؟» و آبمیوه‌اش رو برداشت و با صدای آزاردهنده‌ای ازش نوشید. صدای نی و آبمیوه تو کل اتاق ساکت پخش شد. وایولت گفت: «بگو دیگه! :"» همشون نگران بودن، چون معمولا آرتمیس عصبانی نمیشد، اگه از چیزی ناراحت و عصبانی میشد هیچوقت بروز نمیداد، نشون میداد. یه کاری میکرد تا دلش خنک شه. (D:)

آرتمیس سرش رو پایین انداخت: «با استلا دعوام شد. دیگه هم نمیخوام باهاش حرف بزنم، اون دیگه دوست من نیست..»

«ولی برای ما هست. ^-^»

عشق کتاب اینو گفت و وسط حرف آرتمیس پرید. آرتی سرشو تکون داد و دمپایی که اونطرف افتاده بود رو پرت کرد به سمت سر عشق کتاب. عشق کتاب پرت شد اونور.

«داشتم میگفتم.. استلا و من دیگه دوست نیستیم، دیگه هم حق نداره بیاد تو کافه، بره با ویل خوش باشه..»

کیدو پرسید: «قضیه مربوط به ویله؟»

«یه جورایی.. شما دارین به چی فکر میکنین؟»

هر 4 نفر پشت ماروپله به همدیگه نگاه کردن و لبخند زدن، همشون میدونستن باید چیکار کنن، باید بچه‌های کافه رو جمع می‌کردن تا با هم بتونن آرتمیس و استلا رو آشتی بدن.

هلن عینک دودی‌ش رو از ناکجا احضار کرد و گذاشت روی چشمش. پوزخند زد و گفت:

«همه چیز رو از اول توضیح بده.»

 

قوانین^-^ :

1.قبل از اینکه رولتون رو بنویسین حتما یه رزرو کوچولو بذارید و بعدش که فرستادینش پستتون رو بنویسین. اینجوری با یه بنده خدایی همزمان یه ایده رو پیش نمیبرینD:

2. شخصیتا خودمونیم، ولی نقش باید داشته باشیم. هرچند سخت نگیرین. D":

3. هر 6 تا نظر، یه خلاصه. خلاصه چیه؟ براتون توضیح میدم، خلاصه باعث میشه کسی که از وسط رول اومده بتونه توی رول نویسی نقش داشته باشه و محبور نباشه کل طومارامون رو بخونه=)

4.اسپم مشکلی نداره تا وقتی که زیاد نشه، حرف بزنین با هم، آرتی پاکشون میکنه بعدا D:

5.ادامه این رول حساسه، سوژه رو مشخص میکنه.. مراقب باشین =)) دلیل دعوای آرتی و استلا میتونه ویل باشه، میتونه کتاب باشه، میتونه هرچیزی باشه.. فقط به ویلم مربوط باشه=)

6.این رول نباید سد اند بشه، چون رول فانه=))

 

بعدا نوشت: بیاید سریع تر این رول رو تموم کنیم دیگه! *ایموجی چاقو*

۲۶۵ نظر ۱۳ موافق ۱ مخالف

رول نویسی جدید*-*

درود خدایان بلند مرتبه بر شما، درود اقیانوس و مه و خورشید و فلک بر شما! ^-^

 

بعد از استقبال زیادی که از اولین رول نویسی کافه بیان شد، و همچنین میم سازی های مونی و بردن رول پلی به یه پله بالاتر توی سرویس بیان، تصمیم بر این شد که یه دفعه دیگه هم رول نویسی برگزار کنیم و حتی با اینکار هم خوش بگذرونیم هم بیانو زنده نگه داریم! =)))

اگه نمیدونین رول نویسی چیه و تازه میخواین شروع کنین بهش، نگران نباشین.. با خوندن پست اولین رول نویسی کافه بیان و همینطور خوندن ادامه این پست و خوندن قانونای جدید که باعث میشه رول نویسی کیفیت خودشو حفظ کنه میتونین خیلی راحت رول نویسی کنین، اگه هم کسی بهتون گیر داد که چرا اینجوری مینویسی بیاین به خودم بگین مسدودش میکنم ^-^ (به جز آرتمیس، چون دوستِ خود خودمه و هیچ ربطی به این نداره که مدیر کافست و تو یه ثانیه میتونه حذفم کنه D:) همه با توجه به قوانین و سوژه میتونن رول رو بنویسن و خوش بگذرونن D:

اگه هم رول نویسی اول رو نخوندین و کنحکاوین بدونین رول نویسی چیه، رول نویسی یعنی:

*رول نویسی یعنی داستان نوشتن اون هم به صورت گروهی. یعنی یه نفر چند خط اول داستان رو می نویسه، بعد بقیه رو خبر می کنه تا بیان و به سلیقه ی خودشون ادامه اش بدن.*

و تجربه لذت بخشیه، مثل کتاب نوشتن ولی توی یه مدت خیلی کوتاه و با دوستاتون.. قشنگ نیست؟ D:

بریم سراغ سوژه، بعدش هم قوانین رو مینویسم که اگه بهشون عمل کنین به همه لطف کردین^-^

 

گذاشت آهنگ در وجودش پخش شود، برای خودش قهوه ریخت، کمی جا به جا شد و به سمت صندلی مخصوصش کنار پنجره رفت، کتابی که روی میز کنار پنجره بود را برداشت و همان طور که کتاب را ورق میزد جرعه ای از قهوه اش نوشید. قهوه را مزه مزه کرد و با آه لذت بخشی چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد. پاهایش را در بغلش جمع کرد و کتاب را روی پاهایش گذاشت و شروع به خواندن آن کرد.

همین طور خواند و خواند تا اینکه چشمانش گرم شد، امروز خیلی خسته شده بود، طراحی پروژه هایی برای ناسا و رفتن به شهر برای فرستادن آن باعث شده بود بدنش خسته شود و به جز کمی کتاب خواندن برای آرام کردن ذهن آشفته اش و کمی خواب برای آسوده کردن بدن دردناکش چیزی نیاز نداشته باشد. لیوان خالی قهوه را روی میز کنار پنجره گذاشت و به بیرون از پنجره نگاه کرد، باران می آمد و درخت ها و سبزه های بیرون از خانه را خیس میکرد. درست بود که برای ناسا کار میکرد ولی گاهی برای دوری از شلوغی شهر به کلبه چوبی اش پناه میبرد و این پناه بردن ها به تازگی بیشتر شده بود. شکایتی نداشت.

کتاب را بست، خمیازه اش کشید و به سمت اتاقش رفت تا بخوابد و خود را در انبوهی از پتو و بالشت غرق کند. بالای تخت ایستاد و خواست خود را روی آن پرت کند، ولی نکرد و به سمت پتو رفت و زمانی که پتو را لمس کرد. کسی در زد.

بالا پرید و به در نگاه کرد. کسی... کسی آدرس اینجا را نداشت.. چرا در یک روز بارانی کسی باید در کلبه اش را بزند؟

به سمت در رفت و پشت آن ایستاد. دوباره کسی در زد، ولی نه مثل قبل، در حال کوبیدن در بود. آرتمیس به در خیره شد. باید در را باز میکرد؟ نه. نباید باز میکرد. خواست به سمت آشپزخانه برود و چاقویی بردارد تا اگر مزاحم در را شکست مسلح باشد ولی همزمان با سومین باری که کسی در را کوبید صدای آشنایی گوشش را پر کرد.

-آرتمیس!  درو باز کن! اونجایی؟ لطفا درو باز کن!

سراسیمه در را باز کرد و سه نفر به داخل کلبه پرت شدند. یکی استلا، دوست قدیمی و موطلایی اش، با موهایی خیس و صورتی آشفته، یکی موچی با موهایی که آن ها را بسته بود و خیس شده بودند و دیگری، عشق کتابی که شانه چپش خونی شده بود و به سختی نفس میکشید و روی زمین افتاده بود..

 

قوانین^-^ :

1.قبل از اینکه رولتون رو بنویسین حتما یه رزرو کوچولو بذارید و بعدش که فرستادینش پستتون رو بنویسین. اینجوری با یه بنده خدایی همزمان یه ایده رو پیش نمیبرینD:

2. شخصیتا خودمونیم، ولی نقش باید داشته باشیم. میبینین من به درد نمیخورن تو رول؟ یه جوری خارجم کنین، بذارین بمیرن. اگه هم دیدین با زخمی بودنم میتونم یه ایده جدید بدم.. خب، نگهم دارین. الکی خودتون رو نیارین، مگه اینکه یه نقش مهم داشته باشین.. یا مگه اینکه بتونیم خوب شخصیتارو کنترل کنیمD: به هرحال زیاد سخت نگیرین ولی یادتونم باشه:)

3. هر 6 تا نظر، یه خلاصه. خلاصه چیه؟ براتون توضیح میدم، بذارین شش امین رول رو خودم بنویسم و خلاصش رو بنویسن تا بفهمین. خلاصه باعث میشه کسی که از وسط رول اومده بتونه توی رول نویسی نقش داشته باشه و محبور نباشه کل طومارامون رو بخونه=)

پیشنهاد: اگه دوست دارین میتونین اینجوری بنویسین تا هم ظاهر رول بهتر باشه هم اذیت نشین. مثلا:

اصغر کمی فکر کرد و گفت:

-پس پول من چی میشه؟

البته یه پیشنهادهD:

پیشنهاد.2: میتونید رول رو اینجوری شروع کنین که از هم دور شدیم و یه اتفاقی ما رو از هم دور کرده و بعدش دوباره با هم ملاقت میکنیم و سعی میکنم جلوی یه چیزی رو بگیریم، حالا یا پایان دنیا یا یه سازمان شرور یا هرچیز دیگه، البته یه دلیلی باشه که به زخمی شدن و دم مرگ بودن عشق کتاب ربط داشته باشهD:

۷۶۸ نظر ۱۴ موافق ۰ مخالف

اره بیاین رول نویسی*-*

سلام و درود و عرض احترامات خدمت حضرات والا مقام و اخریای مجلس و ایناهایی که اومدن شام بخورن برن و حتی شما دوست عزیز، که صرفا به خاطر اینکه سندرم ستاره بی قرار داری این صفحه رو باز کردی تا مبادا ستاره روشن اون بالا چشمک بزنه و با خودت میگی حالا بعدا میام سر فرصت میخونم نظرم میزارم ولی هیچ وقت اون بعدا سر نمیرسه=^=.

(چی؟ سلامم طولانی شد؟ خیلی خب میدونم ملت حوصله ندارن، ببخشید!)

عرضم به حضورتون که، کافه بیان تصمیم گرفته به انتطارها پایان بده و چشمای زشت و قشنگ همتونو قلبی شکل کنه! از اونجایی که یه نویسنده به نویسنده های کافه اضافه ش..

( بله بله میدونم درستش اینه که بگم یه نفر به پرسنل کافه اصافه شده=^=)

اره خلاصه، از اونجایی که یه "نفری" از غار اقیانوسیش بیرون اومده و با همکاری یه "نفر" دیگه قاچاقی جزو پرسنل کافه شده و همین روزاست که با تیپا پرتش کنن بیرون،پس تا دیر نشده و سر و کله رئیس روسا پیدا نشده سریع میریم سر اصل مطلب، رول نویسی!

خب یسریاتون تو اقیانوس پرسیده بودین(ببینین خیلی دارم سعی میکنم بهتون نگم منطورم اقیانوس ارامه، و منم ارامم. قابل ستایشه*-*) رول نویسی چیه؟ خب ما یه متن داستانی کوتاه برای شروع به شما میدیم، شما دونه به دونه با استفاده از قدرت تخیل و این حرفا، اون متن رو ادامه میدین و نفر بعدی، متن نفر قبلی رو کامل میکنه و اینجوری میشه که تبدیل میشه به  داستانی به وسعت همه ذهن هایمان، و قلب هایمان

داخل پرانتز: بعد از اینکه این پستو پیش نویس کردم رفتم وب وایولت، دیدم خیلی قشنگ تر رول نویسیو توشیح داده، اصن از خودم ناامید شدم:" 

*رول نویسی یعنی داستان نوشتن اون هم به صورت گروهی. یعنی یه نفر چند خط اول داستان رو می نویسه، بعد بقیه رو خبر می کنه تا بیان و به سلیقه ی خودشون ادامه اش بدن.

اول بگو مال کی بوده، بعد کپی کن:)))*
+بخدا گفتم:"  پرانتز بسته.

غلط نکنم اخرین رول نویسیمون تو وب وایولت بود که هیچیکیم نفهمید تهش چیشد و چی نشد:دی ولی به من یکی که خیلی خوش گذشت:"

خب حالا، این شما و این استارت داستان، تادااا:

 

خیلی دوست داشتم بگم این اولین اشتباه زندگیمه. ولی خب، متاسفانه این فقط یکی از دریای حماقتهامه. راستشو بخوای، سیزده روز پیش؛ درست تو روز انقلاب زمستانه پدر و مادرم تصمیم گرفتن یه سفر به مصر برن. شاید بپرسین چرا؟ باید بگم این سوال منم هست. احتمالا اونا زیادی دل شاد و خجسته ای دارن که سالی دو الی سه بار سفر میرن،اصولا بدون من. حالا بیخیال، داشتم میگفتم.
والدینم تصمیم گرفتن به مصر برن و نتیجه این تصمیمشون؟ من باید سه هفته تموم تو عمارت خوفناک دایی سورن، عجیب ترین،پیرترین و مشکوک ترین ادم فامیل میموندم.
نه رفقا اشتباه نکنید خریت من اینجا نیست، چون عملا نقشی در انتخابش نداشتم. ماجرای حماقت من، از اولین شبی که تو اون عمارت بزرگ و وهم انگیز گذروندم شروع میشه.
درست شبی که اون افراد رو دیدم...

***

نکته: راستشو بخواین منم از قوانین متنفرم ولی گاهی واقعا وجودشون لازمه پس.. قانون شماره یک: قبل از اینکه متنتون رو بنویسین، لطفا رزرو کنین. یعنی یه کلمه رزرو کوچولو بفرستین و بعد برین سراغ نوشتن ادامه داستان که یه وقت خط رو خط نشه و دو نفر باهم، یه قسمت رو ادامه ندنD:"

قانون شماره دو: به قانون شماره یک پایبند باشینD:

قانون شماره سه: پیشنهاد: اگه خودمونو، بچهای کافه بیان، اعم از پرسنل و رییس تااا مشتریای پشت میز نشینی که شما باشین رو وارد داستان کنیم، باحال میشه نه؟ 

 

بعدا نوشت: ملت بیاین ادامش بدیم دیگه حیفه نصفه ول شه:|||

بعدا نوشت2: تا وقتی که تموم نشه هی ستارشو روشن میکنم پس بیاین تمومش کنیم^-^

۲۴۱ نظر ۱۸ موافق ۱ مخالف
کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان