کافه بیان

جایی برای مسخره بازی های چند تا خیالباف!

رول نویسی ششم: آخرالزمان

 

سلام سلام! ببینید کیا اینجان. ما رو یادتون که نرفته؟ راحت باشین تعارف نکنین ما می‌دونیم هرروز و هرشب با چک کردن اینجا ادامه میدادین و در رویاها و خواب‌هاتون آرزوی پست گذاشتن ما رو می‌دیدید.

خب! تیم کافه بیان اینجاست با یه رول دیگه. و این‌بار با تم زامبی-آخرالزمانی! بریم که داشته باشیم.

+ اگر قوانین رول رو یادتون رفته که بعید می‌دونم، اینجا رو بخونین- 

 

ضربه هایی که به در می خورد لرزه به تنشان انداخته بود.کسی گریه می زد.از گوشه ای دیگر صدای استفراغ به گوش می رسید.روی زمین دست کم بیش از انگشتان یک دست جنازه افتاده بود.
-تو این گورستون بیشتر از این میله پیدا نمیشه؟
-تبر آتش نشانی راهرو دست کیه؟
-اون دست کی بود که باهاش من رو زدی؟
-بنزین پیدا نمیشه تو این مدرسه؟
نیمکت هایی که جلوی در گذاشته بودند،تنها مدت زمان کوتاهی جلوی مهاجمان دوام می آورد.کم زخمی نداشتند و دیوار کلاس با خون تزئین شده بود.جنازه معلم هم آنقدر آش و لاش آن گوشه افتاده بود که به سختی می شد تشخیصش داد.


دو ساعت قبل
همه دور دختر جوانی که وسط کلاس زانو زده بود و خون بالا می آورد جمع شده بودند.معلم شانه هایش را گرفت و رو به یه کی از بچه ها کرد:"برید بهیار رو بیارید.هی دخترم ،حالت خوبه؟"چشمان دختر به زردی می زدند و خون حتی از میان رگ های چشمانش روی گونه هایش جاری بود.به گلویش چنگ انداخت.چشمانش در حدقه به عقب چرخیدند.دستی نامرئی گونه هایش را خراشید.چند تا از بچه ها جیغ زنان عقب رفتند.دختر با ناخن های بیرون زده و فاسدش به گلوی معلم چنگ انداخت.درست همان لحپه آژیر هشدار به صدا در آمد.عده ای پشت پنجره جمع شده بودند.
-دارن میان!
+کیا؟
-زامبیا!

۱۵۲ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف
Alone Enola -‌‌
۱۹ تیر ۱۸:۴۵

به به رول نویسی خون و خونریزی می بینم. زیباستتتتت.

سکند ! D:

پاسخ :

بله بلهه^-^
آیســـ ــان
۱۹ تیر ۱۹:۱۰

این یک اسپم است*

پاسخ :

این یک پاسخ به اسپم است*
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
۱۹ تیر ۱۹:۱۰

فقط خواستم بگم یاد All of us are dead افتادمTT

پاسخ :

ههی:")))
آیســـ ــان
۱۹ تیر ۱۹:۱۱

@آیسا

موقع دادن ایده ش،من و آرتی هم همینطور:)🤝

پاسخ :

🔥🔥
هلن پراسپرو
۱۹ تیر ۱۹:۲۸

آخر صف کجاست؟ من بعدش~

🎼 کالیستا
۱۹ تیر ۲۰:۱۴

یوهو چه خفنه. :*)

 

پاسخ :

خفن می‌بینید!=)
𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --
۱۹ تیر ۲۰:۲۷

ویت عه سکند من برم لباسمو عوض کنم بیام-

Alone Enola -‌‌
۱۹ تیر ۲۰:۴۳

@همگی

الان اول هلن باید بنویسه بعد آرتمیس دیگه ؟ "-"

Marcis March
۱۹ تیر ۲۰:۵۲

@انولا

احتمالا آره دیگه..

عم اشکال نداره که منم تا وقتی که میتونم باشم اینجا؟

هلن پراسپرو
۱۹ تیر ۲۰:۵۶

وینین ویت ویت الان من باید بنویسم؟

خب اوکی رزرو کسی دست نزنه

هلن پراسپرو
۱۹ تیر ۲۱:۱۳

در هر شرایط دیگه ای، این کلمه باعث می‌شد همه بزنن زیر خنده یا نردها به جنب و جوش و حرف در بیان. ولی هیچکس نخندید. بعضی ها جیغ زدن، انگار همین یه کلمه جادویی باعث می‌شد همه چی واقعی تر به نظر برسه، بعضی ها به سمت در حمله کردن، چون معمولا در یه راه فراره نه پرتالی به سمت خطر. دختر همه اینها رو تماشا میکرد، برای همین متوجه شد که یه نفر هیچکدوم این کارها رو نکرد.

دختری که جلوش نشسته بود با یه حرکت سریع از جاش بلند شد، کیفش رو برداشت و محتویاتش رو خالی کرد. با یه نگاه پر تردید به وسایل ریخته شده رو میز، فقط یه دفتر و خودکار، ظرف غذاش و چاقوییه که احتمال واسه بریدن نون استفاده می‌شد رو برداشت و ریخت تو کیفش. حالا کیف به شکل عجیبی لاغر و مثل یه توپ سوراخ شده بود.

هلن آروم نزدیکش شد:"چیکار میکنی؟" 

دختر جلویی از جا پرید، ولی حتی تعجبش یه جورایی تقلبی به نظر میومد. "هیچی." ولی هیچی نبود. کیف رو انداخت رو دوشش و سمت در لیز خورد، که الان دیگه سیل جمعیت بچه ها مانع حرکت نشده بود. هردو وارد راهرو شدن، که یه آشوب کامل شده بود. دختر به طرف مخالفی که همه می‌دویدن شروع به حرکت کرد. هلن دنبالش کرد. 

با یه حرکت تند سرش رو برگردوند:"تو داری چیکار میکنی؟"

هلن شونه بالا انداخت. دختر یک لحظه مکث کرد، ولی انگار نتیجه گرفت که زیاد هم برایش مهم نیست. "خیلی خب. فقط تو دست و پام نباش. دارم میرم دنبال چند نفر."

هلن سر تکان داد. چند نفر خوب بود. همیشه بهش می‌گفتند بدون وجود بقیه، خودش تنهایی، به هیچ درد نمی‌خورد. جمعیت برای او قدرت بود.

 بی سر و صدا پشت دختر راه افتاد. "اسمت چی‌بود؟" هیجوقت با اسم ها و آدم ها خوب نبود که بخواهد یادش بماند، حتی بعد از یک ماه همکلاس بودن.

دختر قدم هایش را کند نکرد:"آرام. و من..."

صدای فریادی از یکی از کلاس سال پایینی ها، که اتفاقا الان جلوی درش ایستاده بودند، هر حرفی که آرام میخواست راجب خودش بزند را در نطفه خفه کرد. 

"اونا اینجان!!!!!" 

هلن پراسپرو
۱۹ تیر ۲۱:۱۶

اوه راستی بچه ها، این رول با اینکه تو دبیرستان شروع میشه یه جورایی آزاده واسه قدرت و خفن بازی واسه خودتون. خلاق باشید، ولی نه خیلی خود محور. خودتونو وارد داستان کنید، ولی شخصیت بقیه رو هم رشد بدید و پلات رو منطقی‌پیش ببرید. 

-سخنی از کارمند سابق-

 

پ.ن: با اینکه آرام خیلی وقته دیگه این دور و بر نیست ولی تو داستان نیازش داریم.

چنج مای فاکینگ مایند.

artemis -
۱۹ تیر ۲۱:۳۷

گایز من رزرو خودم رو پس می‌گیرمD": 

سَمَر ‌‌
۱۹ تیر ۲۲:۱۲

ریش مرلین.

پسر واقعا آخرالزمان شده.

پاسخ :

بله.
هلن پراسپرو
۱۹ تیر ۲۲:۲۰

اگه ننویسید میام خوابتون نینینمیی

هرکی یه کوچولو بنویسه دیگه حیف این رول خوشگل نیست خالی بمونه؟

Marcis March
۲۰ تیر ۰۱:۵۲

رزرو

(اصلا هم نمیخوام بخوابم و نگران نیستم هلن چان بیاد تو خوابم:دی)

Marcis March
۲۰ تیر ۰۲:۱۲

توی اون دبیرستانی که تا حالا همچین شلوغی و همهمه ای به خودش ندیده بود و بین بچه هایی که انگار دیوونه شده بودن چند تا نوجوون بیخیال -انگار که واسه اینجور شرایط آموزش دیده باشن- از سالن ها و کلاسای مختلف خلاف جهت بقیه حرکت میکردن تا به محل قرار همیشگیشون (یه جایی تو کتابخونه خوبه؟) برسن.

اگه شانس می اوردن ساکت و بدون جلب توجه راهشونو باز میکردن ولی اگه بدشانس میبودن باید به معلم های گیری که منطقشون خاموش شده بود جواب پس میدادن. 

هیچی فعلا مهم تر از نقشه کشیدن باهمدیگه نبود. باید یه راهی واسه بیرون رفتن و نجات دادن بقیه از این مدرسه کوفتی پیدا میکردن.

 

(این خوبه؟ اگه فردا تا ظهر نیومدم دیگه یکی منم با خودش میبره؟ بیشتر از این مغزم یاری نمیکنه امشبT-T)

Alone Enola -‌‌
۲۰ تیر ۰۸:۳۹

پانزده دقیقه قبل از حادثه
- هوی. بهتره پولمونو بدی. وگرنه برات گرون تموم میشه.
 دختر با پوزخندی که روی صورتش بود و در حالی که چوب آبنبات چوبیش رو توی دستش له می‌کرد رو به صدایی که از پشتش شنید برگشت :« فکر نکنم پولی بهتون بدهکار باشم. چه به تو. چه به اون رییس احمقت.» 
- حواست باشه داری به کی توهین می‌کنی. 
- اتفاقا حواسم هست. فکر کردی نفهمیدم برای چاپلوسی بهش گفتی که من می‌خوام لو اش بدم ؟ دروغگوی بیچاره.
 پسر با شنیدن اون حرف یک قدم عقب رفت و با ترس به دختر که حالا مستقیم بهش زل زده بود نگاه کرد. شاید در نگاه اول پسر یک کودن به تمام معنا دیده می‌شد؛ ولی به هرحال اون هم می‌دونست که نباید بدون هیچ برنامه ای با کسی روبرو بشه. بخصوص اگه اون شخص، "لونا" باشه. پس با مشت کردن دستاش به پنج نفر همراهش فهموند که چاره‌ای جز مبارزه نیست و اولین نفر به دختر حمله‌ور شد...

 تق ! پسر با لگد محکمی به دیوار برخورد کرد.

 همراه های پسر اما قبل از برخورد اون با دیوار به لونا حمله ور شده بودن که دختر دو نفر از اونها رو هم به دیوار کوبوند؛ ولی وقتی کارش با اون ها تموم شده بود، با سه نفر دیگه محاصره شده بود. لعنت !
 او که هیچ راه فراری نداشت؛ اخمی کرد و در حالی که دو نفر از پسر ها بهش نزدیک می‌شدن مشتی به صورت یکی و لگد محکمی به زانوی دیگری زد. وقتی اون دو با صورت به زمین افتادن٬ دختر نفسی از روی آسودگی کشید؛ اما ناگهان در یک قدمی خودش با سومین نفر که یک چاقو در دستش بود روبرو شد. چاقو دقیقا به روبروی صورتش نزدیک میشد. نه محافظی داشت و نه برای یه ضربه دیگه آماده بود...
- هیچوقت گارد صورتتو پایین نیار مونی.
 لونا (یا همون مونی) با صدای افتادن آخرین نفر و شخصی که اون رو زده بود٬ چشمای بسته شو باز کرد و با دختری که در چند قدمی‌اش ایستاده بود و داشت بانداژ های دستشو محکم می کرد روبرو شد. 
 مونی چشماشو تو حدقه چرخوند و بدون اینکه به کسی که نجاتش داده بود نگاه کنه گفت :« تو که اینجا نبودی. الویت با دوتا غولی بود که نزدیک تر بودن.» هرچند خودشم می‌دونست که دلیلش برای دختر قانع کننده نیست. حتی مطمئن بود اون دختر می‌تونه بشینه و کل مبارزشو تحلیل کنه و ازش هزارتا ایراد در بیاره. 
 مونی وقتی داشت از حیاط پشتی که توش بودن بیرون می‌رفت ادامه داد :« بعدشم ببینم اصلا تو از کجا پیدات شد ؟ راستی می‌گم...انولا ؟!» 
 مونی تازه متوجه نبود اون دختر شده بود. در حالی که اون رو صدا می‌زد، صدای انولا رو از بالا شنید و وقتی سرشو رو به بالا گرفت، انولا رو درحالی که لبه‌ٔ پنجره اولین طبقه نشسته بود و با آنتن بیسیمی که در دست داشت ور می‌رفت دید :«آیسان؛ صدامو داری؟ اصلا کسی اونجا هست ؟ آیسان ؟»  
- ویروس زامبی تو مدرسه پخش شده...اه حالا هرچی که اسمش هست. طبقه سوم آلوده ست...بله خودم می دونم آرتمیس. سریع تر بیاید کتابخونه‌ی طبقه دوم. تکرار می‌کنم. ویروس تو مدرسه پخش شده...

artemis -
۲۰ تیر ۱۲:۰۵

هلن و آرام سریعتر به سمت کتابخانه حرکت می کردند. آنها طبقه چهارم بودند و طبیعتا باید با زیرکی به کتابخانه می‌رسیدند و کسی چه می داند شاید مجبور می‌شدند با چند زامبی هم دست و پنجه نرم کنند. 

در همین حال در ذهن هردو نفر غوغایی به پا بود. یکی به این فکر می کرد که چگونه باید این دختر را به دوستانش معرفی کند و دیگری به اینکه چرا از این دختر چیزی به غیر از اینکه اسمش آرام است و دنبال چند نفر می گردد نمی داند. 

به طبقه دوم رسیده بودند، حالا فقط چند پله به رسیدن به کتابخانه مانده بود. 

- آروم تر حرکت کن. دوتاشون اونجان. اونا به صدای پا خیلی حساسن. 

قبل از آنکه هلن بتواند با «تو اینا رو از کجا می دونی؟!» اعتراض کند آرام دست هلن را کشید و گفت «ولش کن. بدو» 

هلن و آرام با آخرین سرعت دویدند. توقع داشتند زامبی‌ها پشت سر آنها بیایند اما از خوش‌شانسی به راه خود ادامه دادند. حالا، با هر سختی ای که بود به کتابخانه رسیدند. 

- آرااام! اینجایی! 

یکی از دوستان آرام که چشمان تقریبا ترسناک و چاقویی در دستش داشت با اصرار آرام را بغل کرد. هلن او را می شناخت. مونی بود، چند باری او را در حال دعوا دیده بود اما نمی توانست باور کند همچین دختری با آرام دوست است. 

دختر دیگری که ریزنقش بود و بنظر می‌آمد از همه آنها کوچکتر بود گفت «خب سنپایان الان همه اینجاییم دیگه؟ صبر کن ببینم، استلا سان کجاست؟» 

دیگری که بنظر می‌آمد کمی ازین قضیه عصبانی‌ست گفت «از طریق بی سیم گفت داره به چند نفر کمک می کنه. می‌شناسیدش دیگه. استلاست» 

آرام گفت: «آرتی بیخیال. مطمئنم خودش رو می‌رسونه» 

مونی که گویا اولین کسی بود که متوجه حضور هلن شده بود گفت :«و.. ایشون کی باشن؟» 

همه چشم ها به هلن افتاد. آرام گفت «همکلاسیمه» 

- چی؟! همکلاسیته؟! برا چی آوردیش؟! آرام می دونی که کسی اضافه و کم نمیشه! این مهم ترین قانون بزهسه. 

هلن که تا اکنون ساکت بود گفت «بزهس؟ یه چیزی شبیه.. بچه های زیر هزار سال؟» 

دوباره همه چشم ها به سوی او افتاد. مثل اینکه هلن هم شبیه آنها بنظر میامد. 

پاسخ :

باشه ولی اینکه هلن به عنوان عضو قدیمی بزهس اینجا جدیده خیلی عجیب و غیر قابل درکه برام- 
Alone Enola -‌‌
۲۰ تیر ۱۲:۵۷

آیسان ؟ "-"

پاسخ :

من موقع ی پارت نوشتن یه دور میمیرم بعد زنده میشم،عادت کنید🤝
آیســـ ــان
۲۰ تیر ۱۳:۰۰

آرام شبیه صاعقه،میون بحث خیلی آروم و کند بچه ها پرید:"با عرض ادب و احترام قانون های بزهس هیچ تبصره ای راجع به زمان حمله های زامبی ها نداشته و نداره!"

سگرمه های مونی درهم رفت و دست به سینه عقب کشید و روی یکی از صندلی های کتابخونه نشست.

 

ده دقیقه قبل*

آیسان و آرتمیس زودتر از همه به کتابخونه رسیدند،البته با توجه به اینکه سالن غذاخوری بیخ گوش کتابخونه واقع شده بود،چندان رو از انتظار هم نبود.

کتابخونه ی مدرسه،آخرین قسمتی بود که انتهای راهروی طبقه دوم واقعا شده بود،برای همین تقریبا دست نخورده مونده بود.کار از محکم کاری عیب نمی کرد،برای همین آرتمیس هر محفظه ی ریز و درشتی از کتابخونه که دیده می‌شد رو بست،آیسان سریع به سرعت پرده ها رو کشید و سعی کردند فقط در ورودی اصلی رو برای بچه های دیگه باز نگه دارن.

در همین حین دختری با لباس آبی و همراهش دختر چابکی که احتمالا انولا بود از دور نزدیک میشدن،آیسان که داشت آخرین پرده رو میکشید،متوجه شد و در رو باز کرد،به محض داخل شدن اون دو نفر سوالات زیادی که در سر هر چهار نفر بود بیرون ریخته شد. آرتمیس هشدار داد:"منم مثل هر سه تای شما یه عالمه سوال دارم ولی الان واقعا در موقعیتی نیستیم که بخوایم حل معما کنیم" 

مونی پرسید:"از آرام خبر ندارید؟ الان باید طبقه ی چهارم باشه،آخرین دفعه بعد از زنگ ریاضی دیدمش،خیلی سرحال نبود" مونی زیر لب و با حالت زمزمه وارانه ای کلمات دیگری را پشت هم درباره اینکه آرام زمزمه می کرد که آیسان ریز خندید و زد به بازوی آرتی و آروم در گوشش گفت:"ببین عشق دوستی واقعی که میگن اینه ها" آرتی و خندید و برای دلگرمی مونی گفت:"فکر نکنم نیازی به نگرانی باشه،میدونی که آرام از پس خودش بر میاد،ده دقیقه پیش شبیه شما،تونستیم بهشون وصل بشیم،آیسان بهش گفته که بیاد اینجا."

سکوت کوتاهی حاکم صحنه شد،آرتمیس باید این رو اضافه می کرد ولی نتونست بگه که هنوز نتونستن به بقیه ی بچه های بزهس وصل بشن و تقریبا هیچ خبری از بقیه ندارن.آه کوتاهی کشید و وقتی سرش رو برگردوند متوجه آرام شد که به سمت کتابخونه میومد،گفت:"بفرمایید اینم از آرام عزیزتون،دیدید اومد؟"

مونی و دو نفر دیگه به سمت در برگشتن و آرام و دختر نا آشنایی در چهارچوب در ظاهر شدند.

 

هلن که در تمام این مدت سکوت کرده بود،گفت:"حالا برنامه ی دیگه ای نداریم؟قراره تا آخر دنیا تو این کتابخونه بمونیم؟"

با توجه به اینکه هلن شخصیت مرموزی براشون پیدا کرده بود ولی بیراه نمی گفت.

انولا ایستاد:"از بقیه بچه ها خبر دارین؟"

آرتمیس با شنیدن حرفش سرش رو پایین انداخت و سعی کرد تمرکز کنه،آرام گفت:"غیرممکنه نتونیم پیداشون کنیم،اونم تا وقتی که من اینجام،و هیجان انگیز تر از اون کوله پشتی عزیزم هم همراهمه!"

سَمَر ‌‌
۲۰ تیر ۱۴:۰۹

در خانه آیلین غوغا، یا در واقع کنسرت به پا بود. هر گوشی و کامپیوتر و لپ‌تاپی که به دست آیلین و مائو رسیده بود، صفحه یوتیوب و ام وی کامبک جدید لونا را نشان می‌داد. کامبکی که بخاطرش آن روز به شدت مریض شده بودند و یک مشت آدم فضایی بهشان حمله کرده بود و تمام اعضا و جوارحشان شکسته بود و اطراف خانه‌شان را زامبی‌ها گرفته بودند تا به مدرسه نروند، البته که مورد آخر حالا دیگر بعید نبود!
مائو در حال عربده زدن همراهی کردن با آهنگ بود که صدایی توجه‌شان را جلب کرد. به نظر نمی‌رسید این صدای عجیب هم بخشی از ملودی آهنگ باشد.
با روشن کردن یکی از گوشی‌ها که همزمان با آن صدای عجیب خاموش شده بود، صدای آرام را شنیدند که می‌گفت: بهتون گفته بودم این برنامه‌ای که نوشتم و به‌زور روی گوشی‌هاتون نصب کردم یه روزی به‌کارمون میاد!
امید در چهره‌های نگران توی کتابخانه رسوخ کرد و قلب‌ها تندتر تپید.
آیسان گفت: واای.. بالاخره! هیچ می‌دونید چقدر تلاش کردیم باهاتون ارتباط بگیریم؟ اصلا نمیگید توی این اوضاع نگرانتون میشیم؟!
مائو با چهره‌ای بهت‌زده گفت: ولی ما فقط داشتیم واسه کامبک لونا استریم می‌زدیم... اتفاقی افتاده؟

سَمَر ‌‌
۲۰ تیر ۱۴:۱۲

برای اولین بار در تاریخ کافه بیان فقط نظاره‌گر نبودم و اومدم که گند بزنم به رول نویسی‌تون.

چه افتخاری هم نصیبتون شده-

artemis -
۲۰ تیر ۱۷:۱۵

می‌توان فهمید آرام و دیگر بزهسیان با خونسردی مائو یک دور سکته را زدند. اگر زامبی‌ها در مدرسه نبودند و همه چی به خوبی بود احتمالا آرتمیس یا آیسان می‌پرسیدند :«حالا کامبک چطور بود؟!» اما خب، اکنون اوضاع فرق داشت. 

- کسی نمی‌خواد بگه چه اتفاقی افتاده؟ آیلین به دلیل اینکه مزاحم استریمشان شده بودند عصبانی به نظر می‌رسید 

+ راستش رو بخواین سنپای.. 

مونی ادامه حرف را گرفت «ویروس زامبی تو مدرسه پخش شده» 

هلن اکنون توقع داشت مائو و آیلین غش غش بخندند و مجبور شوند ساعتها آنها را متوجه وضعیت کنند. اما خب، این گروه بزهس با دیگر گروه ها فرق داشت. خیلی فرق داشت. 

- ... چی؟! چجوری؟! مگه اون روز تو آزمایشگاه- 

مونی بلند داد زد «هیس!» و نگاهی به هلن کرد. اکنون، باید تصمیم می گرفتند که این دختر غریبه را رها کنند یا او را عضوی از بزهس و نگه‌دار رازهایشان کنند.

 

همان لحظه، استلا 

«الو الو بچه ها صدامو دارین؟! الو الو، من کمک نیاز دارم. یعنی.. ما کمک نیاز داریم. کسی صدامو می شنوه؟!» استلا در بهیاری بود و خب اوضاع.. اصلا خوب نبود. هیچ راه فراری نداشتند و با یک پسر فرفری زخمی تنها مانده بود. 

- فکر نکنم جوابتو بدن داداش. 

استلا آهی کشید و دست از تلاش برداشت «سینیور، فکر می‌کنم خودمون باید بریم»

سینیور گفت :«و.. چجوری بریم؟» 

«عام...نظرت راجب پنجره چیه؟» 

پاسخ :

فکر می‌کنم وقتی تو داستان ویروس زامبی پخش شده و هلن عضو جدید بزهسه مدرسه مختلط اشکالی داشته باشه دیگهD: 
هلن پراسپرو
۲۰ تیر ۱۸:۴۰

ویهیهیهی عالی شده تا اینجا. 

*کوبیدن رو دکمه رزرو

 @سمر

اون تیکه استریمت>>>>

هلن پراسپرو
۲۰ تیر ۱۹:۰۰

پیتر چند بار پلک زد و به دختر بزرگتری که همین چند دقیقه پیش با چوب بیس بال شکسته ای پریده بود بین سه تا زامبی تا نجاتش بدهد نگاه کرد، درحالیکه ذهنش با سرعتی فراتر از یک انسان عادی احتمال دیوانه بودن او را محاسبه می‌کرد. 

درصدی که به دست آورد ۳۸.۹ بود. خب پس، انگار چاره ای نداشت جز اینکه به او اعتماد کند.

استلا سمت یکی از تخت ها پرید، چند تا ملحفه را برداشت و با سرعتی باور نکردنی به هم گره زد. خوشبختانه پنجره میله نداشت، پس فقط با گره زدن  یک طرف طناب تازه درست شده به پایه یک میز و بیرون انداختن طرف دیگر، مشکل حل شده به نظر می آمد. 

استلا به پنجره اشاره کرد:"اگه می‌ترسی من اول میرم و از پایین میگیرمت."

پیتر خیلی جلوی خودش را گرفت که پوزخند نزند:"نه. احتمال اینکه از این بیافتم ۲۷ درصده.. و احتمال اینکه گردنم از این ارتفاع بشکنه ۴۳ درصد. مشکلی نیست." 

و برای ثابت کردن حرفش، جلوتر از استلا رو لبه پنجره نشست و از طناب آویزان شد. 

استلا اول مات و مبهوت، و بعد با لبخندی متفکر نگاهش کرد. هوم. مانده بود تو گروه برای یک نوجوان sassy و عجیب دیگر جا دارند یا نه.

 

 

 

در همین حین، هلن این گروه خاص و متفاوت از نوجوان ها را "تماشا"می کرد.

تماشا، یعنی چیزی بیشتر از دیدن و گوش کردن به حرف هایشان. خوب هر حرکت، هر جمله و زبان بدن، و هر بالا و پایین شدن لحن را نگاه می کرد. حواسش بود کی به کی نزدیکتر ایستاده و کی با کی بیشتر موافقت می‌کند.

نگاه کردن مرحله اول بود. اگر خوب انجامش میداد، مرحله دوم خیلی ساده تر میشد.

حرف زدن.

"من میدونم راجب چی حرف می‌زنید." چندین جفت نگاه مشکوک مثل برق سمت او برگشتند. هلن که مطمئن شد همه حواس ها به سمت خودش جلب شده اند، یک کلمه گفت:"سکمف."

چشم های انولا گرد شدند، چند نفر با سر وصدا نقس عمیقی کشیدند. مونی اما، وارد عمل شد. یک قدم تهدید آمیز جلو گذاشت:"تو اون اسمو از کجا میدونی؟"

هلن لبش را با حالتی از اضطراب گزید:"سازمان کنترل موجودات فراطبیعی. من میدونم احتمالا شما هدفتون مبارزه با اونها بوده... ولی چیزی که تو اون آزمایشگاه درست کردید به دست اونها افتاد. من اونها رو میشناسم چون..." نفس عمیقی‌کشید. "منم از دستشون فرار کردم. درست مثل احتمالا خیلی از شما."

پاسخ :

Here we have a Helen who has read The final quartet
هلن پراسپرو
۲۰ تیر ۲۰:۰۵

ای بابا لوم نده دیگه😭 meanie moony🤧

artemis -
۲۰ تیر ۲۲:۲۹

مونی چشمانش را ریز کرد، در ذهنش به این فکر می‌کرد که ممکن است این دختر انیمه ای جاسوس سکمف باشد. آنها یک بار هم در گذشته...بگذریم. نمی‌خواست به او فکر کند. با اینکه منطقش اجازه نمی‌داد به این دختر اعتماد کند، اما چیزی راجبش وجود داشت که باعث میشد فکر کند دوست خوبی خواهد بود. مونی امیدوار بود بقیه هم همین تفکر را داشته باشند. 

همه ساکت بودند، ناگهان آیسان گفت :«می‌دونم خیلی بی ربطه‌ها و الان باید مثل فیلما هرکدوممون داستان خودمون رو تعریف کنیم، اما فقط منم که یه پسرو می‌بینم که خودشو می‌کوبونه به پنجره کتابخونه؟» 

همه به سمت پنجره برگشتند، پسرکی همسن خودشان مثل یک مارمولک به پنجره چسبیده بود و پنجره را می‌زد. موقعیت حساسی بود اما همه زدند زیر خنده. البته به جز هلن. «این.. این پسرولک کیه؟ کسی اونو می شناسه؟ پنجره رو باز کنیم؟ اگه زامبی باشه چی؟» 

هلن گفت «نه زامبی نیست.» 

آرتمیس و آیسان همزمان گفتند :«از کجا می دونی؟!» 

هلن لبخند کوچکی زد «دوستمه. یعنی بهتره بگم بود. برا این میگم زامبی نیست چون جز پروژه سکوت سکمف بوده»

همه همزمان گفتند :«پروژه چی؟!» 

هلن ماتش برد. گویا خیلی چیزها بود که آنها نمی دانستند. یا.. به یاد نمی آوردند. برای اینکه این گروه هیچ اهمیتی به پیتر که پشت پنجره خشک شده بود نمی دادند با سرعت ادامه داد :«پروژه سکوت. توی این پروژه تعدادی از بچه ها از بچگی تو سکمف پرورش می یافتن تا در مقابل ویروسای موجودات طبیعی که می ساختن واکنشی نشون ندن. حدود دو سال پیش پروژه متوقف شد چون 70 درصد بچه ها فرار کردن. خیلی از شماها ممکنه تو اون پروژه بوده باشید اما الان چیزی یادتون نمیاد چون که ساختمون اونجا طوری طراحی شده بود که بعد خروج همه خاطره ها فراموش بشن. فقط دو نفر این سیستم فراموشی روشون تاثیر نذاشت. من و...» 

- من. 

پاسخ :

الان هم یاد اس تی افتادم هم دونده هزار تو،مرحبا.
artemis -
۲۰ تیر ۲۲:۵۰

خودمم موقع نوشتنش هم یاد اس تی بودم هم دونده هزار تو =)) باز هم تلپاتی

پاسخ :

دیدی گفتم:::::)))) ایح،و تا ابد)))))))
Alone Enola -‌‌
۲۰ تیر ۲۲:۵۰

پارت آخر انقدر منو یاد استرنجر تینگز انداخت که وای. نمیتونم.

پاسخ :

خیلی..
Alone Enola -‌‌
۲۰ تیر ۲۳:۱۱

منی که فقط منتظرم ببینم اون نفر دوم کیه : حالا کسیم داره مینویسه که یه ساعت دیگه شاااید تموم بشه نوشتنش :____)

پاسخ :

پارت رو باید با فکر و تامل نوشت.
+سینیور بود دیگه"-"
Alone Enola -‌‌
۲۰ تیر ۲۳:۲۰

عه "-" من فکر کردم میتونه هرکسی باشه. البته فکر کردم سینیور نمیتونه باشه. مگه اصلا پشت پنجره نیست چطوری شنیده ._.

پاسخ :

اومد تو خببب
آیســـ ــان
۲۰ تیر ۲۳:۲۸

در این حین که همه محو داستان هلن شده بودند، آیسان و آرتی پسرک را از پشت پنجره بیرون آورده بودند. پیتر لبخندی زد، به سمت هلن دوید و او را در آغوش کشید. 

مونی،آرام،انولا،آرتی و آیسان با چشم های گرد شده به اون دو نفر زل زدن.

آیسان گفت:"آممم..خب...کجا بودیم؟"

آرام رو به هلن کرد و گفت:"یعنی،اگر ما هم جزو پروژه ی سمکف بوده باشیم،الان ما در برابر ویروس زامبی محافظت شده ایم؟"

هلن که حالا لبخند محوی رو لب هاش نشسته بود گفت:"اگر شما هم جزو پروژه ی سمکف بوده باشید،آره،امکانش هست"

صدایی از میون جمع گفت:"وووو چه خفن.."

در این لحظه بود که بقیه که تا الان غرق داستان های هلن شده بودن،متوجه حضور استلا شدن. استلا قبل از بقیه شروع کرد:"خب خب،میدونم شاید دلتون میخواد کتکم بزنین یا فحش و دشنام بدید،ولی فکر می کردم می تونم اون سال پایینی های بخت برگشته رو نجات بدم..درسته که نتونستم..البته ولی خب این آقای مو فرفری رو نجات دادم،و همین کافیه^-^"

تو همین لحظه بود که آیسان اول این شکلی و بعد این شکلی شد و همچون پلنگی به شکار آهو در هوا خیز برداشت،لحظه ای در آسمان پرواز کرد و بعد رو کله ی پسر مو فرفری فرود آمد:"@*@&*++**+* استلاااااااا چرا سریعتر این الهه زیبا رو نجات ندادییی!"  از کله ی پسر پایین آمد و با ذوق در چشمانش نگاه کرد:"نمیگی یه وقت موهای قشنگش نا مرتب میشههه"

آرتی که نه تنها رگ غیرت بلکه هر رگ و ریشه ای که در سر و صورتش وجور داشت باد کرده بود و متورم شده بود،با صورتی سرخ از عصبانیت و شکایت آستین آیسان رو گرفت و اون رو عقب کشید..

artemis -
۲۰ تیر ۲۳:۴۵

هلن با اینکه به آرتی و آیسان نزدیک تر از بقیه بود نتوانست بفهمد وقتی آرتی آیسان را عقب کشید دقیقا چه چیزی گفت، فقط یک جمله "کاری نکن کازابلانکای خشن بخونم" و اوژنی و ناپلئون را تشخیص دهد. که خب... آن هم منظورش را نمی فهمید. از همان اول تشخیص داده بود این دو نفر کاپل دوستان عجیبی هستند. 

آرتمیس که حالا بخاطر رگ غیرتش حس بدی به سینیور داشت به آرامی به او گفت «تو همونی هستی که کلاس فیزیکش با من مشترکه؟ از اونجا که می دونم فیزیکت قویه پس باید بهت بگم در برابر آیسان از قانون اول نیوتون پیروی کن و حالت سکونت رو باهاش حفظ کن. آفرین» و بعد دستش را به سینه هلن زد و پرسید «پس اگه شما دو تا می تونید هر خاطره ای رو بیاد بیارید... هیچکدوم از چهره های ما براتون آشنا نیستند؟» 

سینیور دست هلن را کشید و از آرتی دور کرد. «قبلش، فکر می کنم نوبت شماست که داستانتون رو تعریف کنید»

بزهس به یکدیگر نگاه کردند. نه از آن نگاه هایی که وضعیت را آنالیز کنند، بلکه از آن نگاه های غمگین. مونی گفت :«استلا.. به عنوان بزرگتر.. تو داستان رو تعریف کن» 

استلا آه عمیقی کشید. حالا وقت داستان آنها بود. داستان غمگین آنها. داستانی از درد، خیانت و مرگ. 

پاسخ :

ببین عزیزم،خودت پای کثیف کازابلانکا رو به این رول باز کردی:::))
آیســـ ــان
۲۰ تیر ۲۳:۴۹

یه سوال..،چرا انقدر اینا آرومن،چرا هیج کس بهشون حمله نمیکنههه

Alone Enola -‌‌
۲۰ تیر ۲۳:۵۰

رزرو

پاسخ :

من میخواستم رزور کنم:::::::)
artemis -
۲۰ تیر ۲۳:۵۰

راستی آقا پری اینجا نیست؟ من اون بالا دیالوگشو نوشتم"-"XD 

پاسخ :

دلم میخواد بلاکت کنم.
+من حقیقتا رول های بدون پارت های پری رو برنمی‌تابم...
artemis -
۲۰ تیر ۲۳:۵۶

@آیسان

به همون دلیل که هیچکس متوجه باز کردن پنجره و داخل شدن یه پسر نمیشه، کسی هم بهشون حمله نمیکنهxD 

+نه ولی خب الان همه چی امن و امونه تو کتابخونه. یکم بعد تموم شدن داستانها و اینا، باید بریم سراغ فاز نقشه کشیدن و جنگ.

++یجوری میگم انگار واقعا داره اتفاق می افته..

پاسخ :

اصلا خیلی آرومههه،آل آف آس آر دد رو یادته..از زمین و زمان زامبی می ریخت،بیچاره ها دو دقیقه وقت نفس کشیدن نداشتنT-T
+ببین،الان که استلا شروع میکنه به تعریف کردن،باید صدای تق تق ظریف بیاد،و بعد متوجه بشن این دوستان زامبی از یه جای دیگه حمله کردن و الانه که دیوار چوبی پشت کتابخونه رو بشکنن و وارد شن،و همینطوری مثل سیل میریزن داخل و بچه ها مجبورن فرار کنن و داستان استلا نصفه میمونههه 
++we're always thinking about everything like it's real..
artemis -
۲۱ تیر ۰۰:۰۷

آره موافقمT-T ولی خب اکثر رول های ما شروعش آروم بوده وسطاش و آخرش طوفانی😂😭

+عالیهه، باید منتظر انولا باشیم چجوری می نویسه- 

پاسخ :

درسته باید با شرایط رول همگی هموار بشیم،بعد رگباری میریم جلو✨
+درست است
Alone Enola -‌‌
۲۱ تیر ۰۰:۵۸
ده سال قبل

 دختر در حالی که با انگشتان دستش بازی می‌کرد به پسرکی که گوشه‌ی اتاق در حال نوشتن چیزی بود نگاه کرد. بعد بقیه بچه هایی که در اتاق بودند را از نظر گذراند. دختر کوچکی که روی پیراهن بی روحش نامش نوشته شده بود : وای (Vi). چهار سال داشت و نقاشی می‌کشید. دختری حدوداً شش ساله‌ با حروف الفبای چوبی بازی می‌کرد و با شمارش دختر روبرویش سعی می‌کرد کلماتی را که او می‌خواند به سریعترین شکل ممکن و برعکس درست کند. پسر ریز نقشی در کنار سبد توپ ها ایستاده بود و انگار نمی‌توانست انتخاب کند. دختری دیگر که انگار از همه‌ی افرادی که در اتاق بودند بزرگتر بود٬ با خودش شطرنج بازی می‌کرد.
 دختر با وجود نگاهی گذرا٬ همه چیز را به خاطر سپرد. به دیوار ها که نام های افراد مختلف رویش نوشته شده بود نگاه کرد. مایا٬ لو٬ کای٬ الی و  چندین اسم دیگر را خواند. نور سفید کور کننده‌ی اتاق چشمانش را اذیت می‌کرد. پس سریعتر به پسری که در حال نوشتن چیزی بود نزدیک شد و روبرویش نشست. بعد یکی از مداد های روی میز را برداشت و روی کاغذ پسرک چیزی نوشت. پسر که انگار تازه متوجه وجود دختر روبرویش شده بود٬ لبخندی زد و طوری که فقط خودشان بشنوند گفت :« خوشحالم تونستن فرار کنن. »
- ما هم می‌تونیم.
 پسر بعد از جمله‌ی دختر روبرویش لبخندش محو شد و به دختر خیره شد :« نه اِما. ما نمی‌تونیم. نمی‌شه. »
- می‌شه چطور بقیه...
- اونا مثل ما نیستن. اونا معمولی ان و آزمایش گر ها بهشون کاری ندارن. ما نیستیم.
 بعد به دختری که درحال بازی با حروف چوبی بود اشاره کرد :« اِل هم نیست. » سپس به دختری که گوشه‌ی اتاق درحال شطرنج بازی کردن بود نگاه کرد و ادامه داد :« رایا هم نیست.» دختر سرش را پایین انداخت. تظاهر به خوب بودن اوضاع و ندیدن واقعیت درست نبود و او خوب این را می‌دانست.
 اِما نفس عمیقی کشید و گفت :« سلنا گفت که درها رو بررسی کرده و به نظرش می‌تونیم ازشون رد بشیم. می‌دونم به نظر غیر ممکن میاد؛ ولی اون لعنتیا ما رو زنده نمی‌ذارن. انقدر ازمون کار می‌کشن که بمیریم.»
 بعد از صندلی اش بلند شد و در حال حرکت به در خروج بود که آنها وارد شدند. آزمایش‌گرها.
 اِما که حالا رنگ‌اش پریده بود به پسر نگاهی کرد؛ اما پسر انگار هیچ نگرانی ای نداشت؛ بلکه فقط غم و ناراحتی در نگاهش دیده می‌شد.
آزمایش‌گرها به پسری که در حال توپ بازی بود نزدیک شدند و در حالی که دستانش را با وسیله ای سیاه رنگ بستند او را به بیرون هدایت کردند.
 دختر بغضش را قورت داد و به پسر نگاه کرد و گفت :« تو می‌دونستی می‌خوان ببرنش.»
پسر هیچ حرکتی نکرد و به نوشتن ادامه داد.
- تو می‌دونستی و هیچکاری نکردی. می‌تونستیم کمکش کنیم.
- نه اِما. نمی‌تونستیم. حتی اگه بخوایم هم نمی‌تونیم. همه ی اینها بخاطر ماست.
بعد مستقیم به چشم های اِما زل زد و گفت :« همه‌اش تقصیر ما چند نفره که اونا اینجا ان و تو هم اینو می‌دونی.»
دختر به اشک هایش اجازه ریخته شدن داد و به طرف در خروج حرکت کرد.
کمی از خروجش می‌گذشت که صدای آژیر کرکننده و بعد از آن صدای مردی را شنید :« شماره‌های 767 و 298 و 118 و 360 و 575 از محوطه‌ی آزمایشگاه خارج شدند. همه‌ی درهای خروجی در حال بسته شدن و پر شدن با گاز بیهوشی هستند. لطفاً همه هرچه سریعتر به نزدیک‌ترین اتاق عمومی رفته و تا اطلاع بعدی خارج نشوید.»
 اِما درحالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد لبخندی زد و دوباره وارد اتاق بازی شد و با خود زمزمه کرد :« یه روزی اون بیرون باز همدیگرو می‌بینیم.»

پاسخ :

اس تی اس تی اس تی اس تیییییی:))))
+مونی:نه تنها اس تی،که در کنارش اندکی هم دِ پرامیسد نورلند
Alone Enola -‌‌
۲۱ تیر ۰۱:۰۲

+ پ.ن : از اونجایی که فکر می‌کنم باعث سردرگمی بشه٬ اینو بگم که افراد توی این پارت در واقع می‌تونن همون بزهس باشن. اینم باز به نگاه نویسنده ی بعدی مربوطه.. D;

Alone Enola -‌‌
۲۱ تیر ۰۱:۱۹

@آیسان

ببین وقتی منو وارد حال و هوای اس تی کردید دیگه نمی‌تونم ازش بیرون بیام پس بذارید همینطوری ادامه بدیم دیگه xDTT

Alone Enola -‌‌
۲۱ تیر ۱۰:۳۱

@مونی

می‌خوای ادامه‌ی پارت آرتمیس رو بنویس که قبل از پارت من بود. :"

پاسخ :

نه
سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۱:۲۹

@هلن

وای نه یکی از نویسنده های مورد علاقم نباید همچین حرفی به من بزنهTT

 

 

اس تیی اسس تیییی=))))

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۲:۲۶

@مونی

یه چیزایی تو ذهنم دارم اگه خوب شد میام رزرو می‌کنم:"

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۳:۵۹

چند هفته بعد
-اِما، نوبت توعه. حواست کجاست؟
-چی؟ آهاا باشه، باشه.. ببخشید.
مهره‌ی اسب را به حرکت در آورد ولی میدانست که برای حرکت بعدی هم پسر باید صدایش کند. تمام هوش و حواسش به آن بچه ها بود. چند روزی بود که آن ها را زیر نظر داشت. حرکاتشان عجیب بود و مدام غیبشان میزد. حس می‌کرد اتفاقاتی در راه است؛ هر چند حالا نوبت حرکت بعدی مهره های شطرنج بود.

 

روز بعد
ورود آزمایشگرها تنها چیزی بود که بالاخره توانست نگاه های اِما را از آن بچه های عجیب بردارد. اینجا، در پروژه سمکف چه خبر بود؟
آزمایشگرها دختری به نام "وای" را با خود بردند. اِما به پسر نگاه کرد. فقط همان غم همیشگی در چهره‌اش دیده میشد.
آهی کشید و صورتش را برگرداند، ولی بچه ها دیگر آن جا نبودند.

در حالی که دست پسر را می‌کشید گفت: باور کن به نقشه ای دارن! من چند روزه تمام حرکاتشون رو زیر نظر دارم، می‌دونم کجا رفتن. همون اتاق متروکه. تا حالا متوجهش نشده بودم ولی اونا پیداش کردن. حتما یه نقشه ای برای فرار هست. حتما هست.

وقتی اِما و آن پسر موفرفری به اتاق ته راهرو رسیدند، بچه ها در حال بیرون رفتن از دریچه ای خاک گرفته و پوسیده بودند. اول نفس ها در سینه حبس شد. اگر لو می‌رفتند تمام زحماتشان هدر میرفت. سرانجام اِما سکوت را شکست: من.. ما فقط فکر کردیم راهی برای فرار دارین. ممکنه...
یک نفر حرفش را ناتمام گذاشت: فقط فکر لو دادن ما رو از سرتون بیرون کنین و اگه واقعا می‌خواین فرار کنین، بجنبین! خیلی وقت نداریم.
دختر ها یکی پس از دیگری داخل دریچه شدند.
هنوز اِما و پسر توی اتاق بودند که صدای پایی به گوش رسید.
-شاید آزمایشگرها باشن. باید بریم.
این را پسر گفت.
قبل از اینکه سمت دریچه بروند در اتاق باز شد و دو نفر وارد اتاق شدند.
-هی بچه ها، نمی‌دونین اون بیرون چه خبره. با چشمای خودم دیدم چطور... (نفس نفس می‌زد) اگه نمیخواین بمیرین باید سریع تر... شما دیگه کی هستین؟
-اِم.. من اسمم اِماست. اونا فرار کردن. وای این چرا خونی...
دختر به سمت دریچه رفت. روی صندلی ایستاد و دستش را دراز کرد: اگه الان فرار نکنیم معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد‌. خدا می‌دونه تا الان چند نفر کشته شدن.
پسر گفت: نه، اول ما کمکتون می‌کنیم که برین. از همراهت خون زیادی رفته.

آن طرفِ دیوارهای کذایی سمکف دختر گفت: اسم منم لین عه. ما باید بریم. آزادی خوش بگذره!
اِما لبخند محوی زد. «یه روزی اون بیرون باز همدیگه رو می‌بینیم».

 

 

در کتابخانه
پیتر و هلن با نگاه های متعجب به بزهس خیره شده بودند.
-چیز زیادی یادم نیست، زخمی شده بودم. ولی فکر کنم آیلین اسم اونا رو...
صدای آیلین توی کتابخانه پیچید: و هیچ فکر کردی که فقط بهمون گفتی ویروس زامبی پخش شده و ولمون کردی؟
قبل از اینکه بتوانند خوشحالی یا تعجب و یا هر چیز دیگری را بروز دهند، صدای شکسته شدن چوبِ در از آن طرف کتابخانه به گوش رسید.
-زامبی ها!

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۴:۰۲

توضیح: اون پسر و اِما رو پیتر و هلن در نظر گرفتم. اون بچه ها هم که بزهس بودن.

و آها، فقط هلن و پیتر حافظه شون پاک نشده بود ولی آیلین بیرون ساختمون سمکف هم باهاشون حرف زد پس احتمالا یادشه"-"

هلن پراسپرو
۲۱ تیر ۱۵:۴۷

ویهیی وسط یه دنیای ناکجآبادی/اس تی/کوارتتی/ زامبی‌ای هستیم!

چی از این بهتر~

 

رزرو

هلن پراسپرو
۲۱ تیر ۱۶:۱۵

بدون معطلی، اعضای قدیمی بزهس گارد گرفتند و سلاح هایشان را بالا بردند. انگشت های مونی تیزترین چاقویش را یافتند، استلا چوب بیس بال شکسته اش را بالا برد، پری فلوتی که به‌ هرچیز شباهت داشت جز فلوت را بالا برد و طوری آماده دمیدن در آن شد که انگار می‌توانست با نغمه ای مرگبار زامبی ها را عقب براند... و شاید هم می‌توانست!

موجودات انسان نمایی از دو در متفاوت به سمتشان هجوم بردند. اعضای بزهس هرکدام از طرفی حمله کردند، ولی حتی مونی که سعی‌می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد با دیدن چهره همکلاسی و هم مدرسه هایی سابقش، حتی آنها که زیاد نمیشناخت، دگرگون شده بود.

بقیه این مشکل را خیلی بیشتر داشتند. آیسان و آرتمیس که با حرکات تکواندوی هماهنگ زامبی ها را کنار میزدند، همزمان با دیدن چهره اش آشنا برای یک لحظه ی پر اهمیت خشکشان زد:"آ..آقای دادز؟" برای یک لحظه، هیچکدام نتوانستند به مربی کلوپ هنرهای رزمی مدرسه حمله کنند یا آسیب بزنند، و همان لحظه کافی بود.

"آقای دادز" با قدرتی که از یک مربی سابق انتطار میرفت به آرتمیس حمله ور شد و او را به زمین زد. صدای شترق، با فریاد آیسان همراه شد:"آرتی!" ولی سه زامبی دیگر درحال حمله به او بودند. درحالیکه نصف‌حواسش به آرتی بود که با آقای دادز روی زمین کلنجار میرفت، حواسش به مبارزه خودش هم بود.  

 هلن عقب ایستاده بود و ناتوان از هرکاری صحنه پر درد و وحشتناک مبارزه بزهسیان و پیتر با زامبی ها را نگاه می کرد. دستهایش را دو طرف سرش گرفته بود، و به هرخدایی.. هر قدرتی که وجود داشت دعا می کرد که یکبار، فقط همین یکبار بتواند از قدرت نفرین شده اش استفاده کند...

 

 

نه سال قبل~

پشت پنج مانیتور درخشان و میزی پوشیده شده  از اسناد، زنی با موهای خاکستری و یک دست، با نگاهی بی احساس و متفکر، انگار‌کل دنیا رو زیر نظر داشت.

نگاهش روی مدارکی که جاسوسش در اداره ثبت اسناد برایش فرستاده بود می لغزید. هلن پراسپرو، پیتر جانسون و آیلین لاوندر‌. پس این اسم هایی بود که برای خودشان انتخاب کرده بودند. جا کردن خودشان در سیستم سرپرست موقت و بعد پیدا کردن خانواده هایی برای خودشان... این واقعا هوشمندانه بود. از سه تا از نمونه های او کمتر هم انتظار نمی‌رفت.

چیزی که برایش عجیب بود، این بود که طبق گفته جاسوس به نظر می‌رسید این سه هنوز خاطراتشان را داشتند. این یعنی پروژه حصار حافظه رویشان کار نکرده بود... پس عملا برایش به دردرنخور بودند. زن چینی به بینی انداخت و مدارک را مثل چیزی بی ارزش گوشه ای پرت کرد. حواسش روی چند پرونده دیگر چرخید. پرونده نمونه هایی که کمی قبل از این سه سعی به فرار کرده و شکست خورده بودند. اینها... اینها همان نمونه های مورد انتظار او بودند. حصار حافظه روی آنها کار میکرد، دقیقا چیزی که زن میخواست. 

خب، اگر آنقدر علاقه به زندگی در دنیای بیرون داشتند، پس بگذار بروند! زن حاضر بود به بچه های خوشگلش کمی "جایزه" بدهد. شاید آن بیرون حتی بیشتر به درد زن می‌خوردند. بیشتر می‌توانستند شکوفا و قدرتمند شوند...

تا وقتی‌به سمت خودش برگردند.

اوه، در این شکی نبود. او مطمئن بود که بچه های موردعلاقه اش‌بالاخره پیشش بر می‌گشتند. دیر یا زود داشت، ولی حتمی بود.

زن تلفنش را برداشت که کارهای لازم را شروع کند. باید چند خانواده مناسب برای بچه هایش پیدا می‌کرد.

هلن پراسپرو
۲۱ تیر ۱۶:۱۶

ماما دار شدیم هیهی.

به نظر میاد هلن و پیتر کل قضیه رو نمیدونن. راوی نامطمئن و این چیزها


کی‌بود اکشن میخواست~:)؟ @آرتمیس @آیسان

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۶:۲۳

سیمبتصمتشسکمینشصستلسلنس هلن چاننن

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۶:۲۳

این خیلی منتربمباسنید بوددد

وی تشنج کرد-

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۶:۲۸

راستی یه پیشنهادی داشتم، بد نیست الان بگم.

از اونجایی که میم رول نویسی به لطف مونی چان(اگه درست یادم مونده باشه؟) به یه سنت تبدیل شد نظرتون چیه جشنواره میم بذاریم؟*-* (مدیونید فکر کنید بخاطر این گفتم که تو پایه جشنواره میم داشتیم و خیلی خوش گذشت)

به خنده دار ترین ها هم تی شرت بزهس کلاب میدیم(برگرفته از هل فایر کلاب).

هلن پراسپرو
۲۱ تیر ۱۶:۴۱

آب قند تعارف کردن*

 

یگمیم من خیلی با این موافقم!

حتی شاید بتونیم تو وبلاگ و اینهامون بذاریم میم ها رو، بعد لینک اون پست ها رو تو کافه بذاریم که آدمای بیشتری به اینجا جذب شن! خیلی وقته عضو گیری نداشتیم

 

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۶:۴۸

تشکر کردن*


آرههه اینجوری خیلی خوب میشهD=

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۶:۵۸

تا الان تقریبا 5 هزار کلمه نوشتیم=))))

 

@هلن، آگرین، انولا، آرتی، آیسان

بیاین 5 تا رنگ متفاوت و خوانا بگین که متناتونو اون رنگی کنم چون همینجوری رنگاشو گذاشتم فعلا.

Alone Enola -‌‌
۲۱ تیر ۱۹:۲۱

@سمر

وای جشنواره میم؛ چه باحال ! بخاطر تیشرت بزهس کلابم که شده شرکت می‌کنم xD*-*

عامم...رنگ سبز تیره میشه برای بذاری ؟ یا مثل رنگ سبز قالب وبلاگم. فکر کنم خوانا هم باشه.

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۱۹:۲۸

@انولا

هورا*-*XD

حتما، اتفاقا خودمم سبز تیره گذاشته بودم برات:">

𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --
۲۱ تیر ۲۰:۵۲

ولی من وقتی بهم میگین "لین" از ریه هام اکلیل میریزه بیرون. گفتم در جریان باشین.

هلن پراسپرو
۲۱ تیر ۲۱:۱۰

@سمرک

اگه یه صورتی که خیلی جیغ نباشه پیدا کردید مال منو بذار

اینجا همه بچه خفنن هیچکی صورتی رو گردن نمیگیره 😪

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۲۱:۵۸

@لین

وای الان که فهمیدم اکلیل از ریه هام سرریز کرد خب سنپایTT

 

@هلن

نذتذمنذدرXD حله.

اینکه بهم میگین سمرک رو به هیچ وجه ممکن نمی‌تونم بای-

artemis -
۲۱ تیر ۲۳:۰۰

@سمز

سرمه ای لطفا:>

artemis -
۲۱ تیر ۲۳:۰۱

@هلن 

مامامون هم وایب اس تی میده.. 

رزرو 

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۲۳:۲۱

@آرتی

سمزززز:::)))) وای.

حتما.

artemis -
۲۱ تیر ۲۳:۳۷

شما را نمی دانم، اما به طور قطع مونی موقع مبارزه وقتی هلن را دید که با حالت مسخره ای گوشه کتابخانه، چشمانش را بسته و مشت هایش را به هم گرفته، سگرمه هایش در هم رفت. او از این حالت متنفر بود. لحظه ای نظرش راجب این دختر به "دخترک ترسو" تغییر یافت. اما اگر در همین لحظه به سینیور نگاه می کردید، او را در حالت ترسیده تری از هلن می دیدید، نه ترسیده از زامبی ای که نزدیک بود صورتش را بخراشد، بلکه ترس از هلن. ترس از اینکه قدرتش بیدار شود. او یک بار ده سال قبل بیدار شدن قدرت هلن را دیده بود و برای تمام زندگیش کافی بود... 

آیسان زمانی که جنگ خود با یه زامبی را تمام کرد، به سمت آرتی رفت، آرتمیس پای آقای دادز را زخمی کرده بود اما خب انگار هیچ تاثیری در او نداشت. زمانی که اقای دادز خواست به آرتی ضربه بزند آیسان در یک حالت فداکارانه ای آرتمیس را از کنار او کشید، کار درستی بود اما بعد جاخالی خوردن آقای دادز به دخترک ترسیده نزدیک شد. همه آنقدری سرگرم مبارزه خود بودند که متوجه نشدند. هلن ترسید. قدرتش هنوز نیامده بود. می دانست برای اینکه قدرتش را احضار کند باید عصبانی میشد، اما اکنون بیشتر ترسیده بود تا عصبانی. 

پیتر از آنسوی کتابخانه داد زد "هلن! روز بارانی!" 

هلن تعجب کرد، اما منظورش را فهمید. خاطره کوچیکی بود و میزانی که هلن را عصبانی می کرد، متوسط. در ذهن خویش به سینیور گفت "انتخاب خوبی بود، پسرک" چون هیچکس نمی دانست اگر بیشتر عصبانی میشد چه اتفاقی می افتاد.

زمانی که در سمکف بودند، یک روز در سال با کمک آزمایشگرها به بیرون می رفتند. و آن هم در روز تولد هلن بود. در تولد هشت سالگیش باران شدیدی آمده بود و آنها گفتند نمی توانند اینکار را بکنند. هلن غمگین بود، آنها اهمیتی ندادند و همه را کتک زدند. هلن به آنها روز فکر کرد... صورت بادکرده پیتر، صدای خوردن تگرگ به شیشه... خون دماغی که از یکی از بچها می آمد.. هوای سرد.. و شکم گرسنه اش که تولد میخواست..

ناگهان همان اتفاق افتاد، احساس کرد نور از چشمانش بیرون می زند، محکم ایستاد. چشمانش را هم محکم بست، دستهایش را به سوی زامبی ها گرفت و آرزو کرد آنها محو شوند. همین الان. از اینجا و از پیش دوستانش محو شوند.

مونی در حالی که دو زامبی رویش بودند، آیسان که نمی توانست زخم آرتی را کنترل کند، آرام که دستانش دیگر قدرت نداشت و سینیوری که گوشه کتابخانه افتاده بود، همگی به این فکر می کردند همین الان زندگیشان به پایان می رسد. و حدس خوبی هم بود، چون ناگهان نور سفیدی همه کتابخانه را پر کرد. 

اما بعد از رفتن نور، عزراییل نبود که منتظر شان بود، بلکه دخترک ترسویی بود که دستانش تماما قرمز شده بودند.. 

artemis -
۲۱ تیر ۲۳:۴۰

موافقید هلن خیلی کراش شده؟:") 

سَمَر ‌‌
۲۱ تیر ۲۳:۴۱

معرفی میشود،

هلن، الونِ(ایلون؟) بزهس.

 

واینسبلنمتسصثقبلتمتمو-

هلن پراسپرو
۲۲ تیر ۰۰:۳۰

وکیکنسمسمی

وقتی خودمو می‌نوشتم بیشتر یه قدرت احساسات تقویت کننده کوچولو مقصودم بود نه اینجوری😭😂

ولی خب، شکایتی ندارم~

 

@سمر 

تازه اسم "سم" هم بهت میاد. مثل سمِ مگنوس چیس😭

 

 

رزرو

Alone Enola -‌‌
۲۲ تیر ۰۰:۳۷

و ما اینجا هلن رو داریم که خود الون شده ::::)))) و همچنین رولی رو داریم که از حالت all of us are dead گونه به کاملا اس تی گونه تغییر داده شده :

پاسخ :

الون بودن خیلی بهش میاددد:)))
هلن پراسپرو
۲۲ تیر ۰۱:۰۲

زانوهای هلن بلافاصله زیر وزنش تسلیم شدند. بقیه حاضران اتاق...  حاضران "زنده"ی اتاق بیش از حد مات و مبهوت صحنه پیش رویشان بودند که بخواهند سمتش بروند. خون قرمز کدر و تیره ای همه جا، دیوار و زمین و حتی روی میزها رو پوشانده بود. هرجایی که قبلا زامبی ای بود، اکنون لکه های‌خون به چشم میخورد‌.

اگر هرنوجوان دیگری آنجا بود، یا جیغ میزد یا غش می‌کرد. ولی بزهس هر نوجوانانی نبودند.

 

هلن درحالیکه نفس نفس می زد و چشم هایش سیاهی میرفت، نمی‌توانست به چیزی به جز نور و تاریکی و نوری تاریک فکر کند. بزهسیان دور و برش شروع به حرف زدن و حتی صدا کردنش کرده بودند... شاید این صدای‌پیتر بود که میشنید. ولی ذهنش جای دیگر بود.

دروازه. وقتی برای یک صدم ثانیه، جلوی دروازه ای ایستاده بود و باید انتخاب می کرد‌.. کنترل می کرد که چه کسی رد شود و چه کسی نه. باید با تمام وجود تمرکز می کرد که انسان بی‌گناهی را از خط رد نکند... 

هلن اجازه داد بغضش رها شود. دیگر‌ هیچوقت نمی‌خواست آن احساس را تجربه کند.

فکر کرد صدای‌پیتر را شنید که گفت:"...مشکلی نیست. دیگه لازم نیست انجامش بدی. همه چی خوبه."

کور کورانه سر تکان داد و دوباره معلق شد.، و جایی بین نور و تاریکی، به تاریکی مطلق رسید.

 

مونی لبش را گزید:"خب... حالا چی؟"

آیلین برای تایید به پیتر‌نگاه کرد، و پیتر با مشت های‌گره کرده سر تکان داد:"فکر کنم باید... بریم به منبع."

آیسان پرسید:"منبع؟" 

"منبع ویروس‌. هممون میدونیم کجاست." برای تایید به دیگران نگاه کرد، و کسی مخالفت نکرد. "ما باید بریم به مرکز سکمف، و من دقیقا میدونم کی رو به عنوان راهنمامون نیاز داریم."

 

راه رسیدن به خانه‌ی "راهنما" از مدرسه در حالت عادی نباید بیشتر از ۱۰ دقیقه طول می‌کشید. ولی با وجود زامبی های سرگردان در خیابان و هلن بیهوش، این زمان خیلی طولانی تر شد. به محاسبه ‌ی پیتر، دقیقا ۳.۷ برابر.

وقتی بالاخره با بدن های خسته و نیازمند یک دوش حسابی("اییح، چرا این خون این رنگیه!" "خدا رو شکر کن که سبز نیست.") رسیدند به دم در خانه ای که از همه نظر عادی به نظر می‌رسید، خورشید از نیمه آسمان خیلی گذشته بود. پیتر دو بار زنگ زد.

دختری با موهای آشفته و لباس خانگی رنگی در را باز کرد. وقتی می‌گوییم رنگی، نه اینکه رنگ خود لباس مد نظر باشد، بلکه واقعا رنگ نقاشی روی آن نشسته بود.

"اوه... سلام. چه خبر." دختر رنگ سبز گوشه بینیش را پاک کرد انگار همین باعث می‌شد مرتب تر به نظر برسد. درواقع باعث شد رنگ بنفش هم به آن اضافه شود. "افتضاح به نظر می‌رسید. زامبی ها بهتون حمله کردن؟"

و همه اینطور بودند که: you have no idea

پیتر حتی یک لحظه وقت تلف نکرد و گفت:"سمر، میتونیم بیایم تو؟ نیاز داریم برامون نقشه های داخلی سکمف رو بکشی یا حتی بهتر، همراهمون بیای داخلش و راهو نشونمون بدی."

چشمهای سمر گرد شد. به اطراف نگاهی انداخت تا ببیند کسی نباشد، و اشاره کرد:"اوکی، بیاید تو."

داخل خانه واقعا عجیب بود. وقتی می‌گویم عجیب، یعنی "هفت تا بوم نقاشی نصفه کاره روی پایه ها، و پارچه های رنگارنگ پاره روی زمین دیده میشد" عجیب.

پیتر ابرو بالا انداخت:"خیاطی؟"

سمر شانه بالا انداخت:"هابی جدیدمه."

آرام علامت کات داد:"ببخشید، نمیخوام مزاحم small talk تون بشم ولی میشه واسه ما توضیح بدید اینجا چه خبره؟"

پیتر گلو صاف کرد:"خب، این سمره. به دلیلی یه بار وارد مقر اصلی سکمف شده و حافظه فوتوگرافیک داره برای همین همش رو بلده."

آرتمیس دست به سینه شد:"چه دلیلی؟ و اینکه... اصلا تو از کجا میشناسیش؟ از کجا میتونیم به تو اعتماد کنیم؟"

پیتر بی حوصله بود:"ببینید، هلن همین الان برای نجات جون شما تا پای مرگ رفت! دیگه چه دلیلی از این اعتماد بیشتر؟! نکنه میخواید..."

مائو وسط پرید:"صبر کنید بچه ها، بیاید آروم باشیم و حرفای همو بشنویم. من خودمم از این پنهان کار ها خوشم نمیاد...." و از بین همه، نگاهی به آیلین کرد. در چشمش ناراحتی برای مخفی شدن چیزها ازش دیده می‌شد:"مثلا مثل پنهان کاری یه آدم خاص که از خیلی چیزها خبر داشته و ازمون پنهون کرده. ولی باید با آرامش کنار بیایم با اوضاع، وگرنه خودمون هم زامبی میشیم.

"

مونی هوفی کشید:"حرف بزنیم؟ خب باشه بیاید حرف بزنیم. ما که از خدامونه، گوش میدیم." و به سمر و پیتر و آیلین اشاره کرد.

سَمَر ‌‌
۲۲ تیر ۱۱:۳۱

@هلن

مگنوس چیس نخوندم ولی آره. مثل سمِ مزایای منزوی بودنTT

 

وای پسر فقط نتصنمنسصیبلامصنمتسص-

ولی می‌دونستی غیر از نوشتن یکی از روشایی که باهاش درس یادمی‌گیرم تجسم کردنه؟:::))))

هلن پراسپرو
۲۲ تیر ۱۱:۵۳

@سمر

خبر جدیدی بود ولی نه دور از انتظار=))

درحال حاضر بیشتر ریچلِ پرسی جکسونی🤝

سَمَر ‌‌
۲۲ تیر ۱۳:۰۷

@هلن

و منی که پرسی جکسون هم نخوندم:

سَمَر ‌‌
۲۲ تیر ۱۴:۴۱

می‌خوام رزرو کنم ولی چرا هیچ ایده ای ندارم.

ای بابا.

پاسخ :

+++++++
هلن پراسپرو
۲۲ تیر ۱۶:۱۴

 

ترننسممسیممث

هرچی سریعتر بخون! معطل نکن!

 

 

ای بابا‌..:(

اینکه بقیه کجان هم سوال بزرگیه راستی... @نویسندگان 

پاسخ :

هلن من بعد تو به هیچ وجه نمی‌تونم ادامه بدم، به قول آیسان ناک اوت میشه آدم🤝
سَمَر ‌‌
۲۲ تیر ۱۸:۳۷

@هلن

باشه حتما میزارم سر لیستم. *نگاهی به "سرلیست" طومار گونه اش می اندازد..

 

خیلی خب من چار ساعت خوابیدم و میخوام برم ببینم چیزی تو چنته دارم یا نه=)))

اوهوم...

پاسخ :

وی جمله بالایی را با تمام وجود درک می کند* 
زری ...
۲۲ تیر ۱۹:۱۹

مایل به تمایل تبدیل رول نویسی هاتون به یه رمان ؟ :دی

ولی خدایی اگه یه کوشولو از نظر ویراستاری دست ببریم بهش بشه رمانش کرد :)

پاسخ :

خودمم بهش فکر کردم قبلا :دی. جالب میشه ولی نمی‌دونم.
سَمَر ‌‌
۲۲ تیر ۱۹:۲۷

@زری

پی‌دی‌اف و متنشو می‌ذاریم مثل رولای قبلی.

یا شاید منظورت یه چیز دیگه باشه... نمی‌دونم.

 

وای نمی‌دونم. یه نفر بیاد ادامه بده شاید گره های ذهنی منم باز شد و نوشتم:"

مثلا الان هیچ ایده ای ندارم در مورد لین. قبلا یه چیزی رو پنهون کرده یا الان؟ و مائو چی می‌دونه اصلا؟

هلن پراسپرو
۲۲ تیر ۲۰:۱۵

@سمر

نظر من این بود که لین همراه پیتر و هلن فرار کرد، ولی جدا از اونا. یعنی از فرار به بعد راهشونو جدا کردن و بعد با مائو آشنا شده و هم اتاقی شدن و اینجوری. مائو هم جزو بچه های آزاد شده توسط ماماست و حافظه نداره... ولی لین مائو رو از دوران تو آزمایشگاه میشناخته و یادش میاد. 

مثلا با هم دوست بودن...؟ و شاید نتونسته بوده اونو فراریش بده؟ و الان که مائو حافظشو از دست دادع لین تصمیم میگیره بهش نگه حقیقت چی بوده که مائو بتونه مثل یه نوجوون عادی زندگی کنه. برای همین مائو ناراحته که چرا از من مخفی کردی، ولی هنوز نمیدونه "چی" دقیقا مخفی شده.

یه ذره *سرفه* مائولین شیپ میکنیم.

پاسخ :

چجوری میتونید مائولین شیپ کنید وقتی شیپش با یومیکو از ریل بودن گذشته؟:"
سَمَر ‌‌
۲۲ تیر ۲۱:۵۸

@هلن

هولی شت.

فهمیدم چی شددد میرم بهش فکر کنم.

*صاف کردن گلو* بله بله دقیقا.

پاسخ :

منتظریم=)))
Aki :|~
۲۲ تیر ۲۲:۴۳

اوهههههههه سلاممم*^^*

چقدر باحال شدههههههه، اولش همینکه عکس پستو دیدم پنجره رو بستم...........
ولی خب، آرتمیس سان....

ممنونم که منو وارد رول کردینننن TTTT^TTTT *شیرکاکائو دادن بهتون

آره دیگه....هه هه*-*..........

موفق باشین*-* *فلنگ را بستن

سَمَر ‌‌
۲۲ تیر ۲۳:۲۸

@پری چان

کجا میرییی

ما به قلم اکلیلیت نیاز داریم:"""

سَمَر ‌‌
۲۲ تیر ۲۳:۳۱

-"باشه، باشه.." سمر برگه‌ی بزرگی روی میز شلوغش باز کرد. "اگه موافق باشین اول نقشه‌ی سکمف رو می‌کشم."
لین تمام مدت یک چشمش به مائو بود. هشت سال پیش وقتی دوباره مائو را پیدا کرد، با خودش قرار گذاشت هیچ چیز از گذشته و آن سازمان لعنتی به او نگوید. خیالش از بابت حصار حافظه راحت بود و می‌خواست دوست قدیمی‌اش بالاخره بتواند مثل یک نوجوان عادی زندگی کند.
استلا یکدفعه گفت:"راستی... اصلا هدف و نقشه‌تون چیه؟ نکنه می‌خوایم همینجوری بزنیم به دل سکمف؟!"


دقایقی بعد چند نوجوان با کوله پشتی‌هایی که به نظر می‌آمد تا خرخره پر شده از بین زامبی‌ها و خیابان‌های خونی راه خود را باز می‌کردند. پیتر در حال محاسبه مدت زمان طی کردن مسیر بود. آیلین نگاهی به مائو انداخت که چوب بیسبالش را محکم گرفته بود. انگار می‌خواست با همان، یکجا دخل سکمف و زامبی‌ها را بیاورد. هر کسی خبردار می‌شد فکر می‌کرد این یک عملیات غیرممکن است و آن‌ها هم نوجوان‌هایی خل و چل؛ اما یک چیز مشخص بود: حتی پیتر هم نمی‌توانست میزان امیدواریشان را محاسبه کند.

مایل‌ها آن طرف‌تر، زنی با موهای خاکستری پشت میزش انتظار می‌کشید، انتظارِ برگشتن بچه‌هایش را. شاید فراموش کردنِ گذشته آن طور که لین فکر می‌کرد به نفعشان نباشد. شاید ندانستن همیشه هم باعث زندگی عادی نشود.

Aki :|~
۲۳ تیر ۰۶:۲۹

هوممم...بزارین ببینم...الان که کل شب بیدار بودم یکم ذهن پوکم گرم شده...ببینیم چی تو چنته دارم؟ اگه چیزی تو چنتم نبود.......به بزرگی خودتون ببخشید دیگه ایح--

رزرو

Aki :|~
۲۳ تیر ۰۷:۰۹

*پانزده سال پیش*(با بزهس، فلش بک هارا به سوی ۱۰۰۰ سال قبل نیز بکشانید💫)

 

یازده نفر. نه این یازده نفر بزهسی ما، یازده نفر دیگر. حدودا سی ساله، با بالهایی از جنس آزادی که انگار تازه هوس باز شدن کرده بودند.

 

اولی گفت:یه جایی که بتونن راه مارو ادامه بدن...

دومی گفت: مگه ما چقدر راه رفتیم؟ خودمون می تونیم درستش کنیم!

سومی گفت: بحث هوشه کله پوک، فکر میکنی اونقدری باهوشیم که خودمون راست و ریستش کنیم؟؟

چهارمی گفت: ما که شناخاه شده هم نیستیم، همه هم میگن خرافاتی ایم...چه دلیلی خواند داشت که راه مارو دنبال کنن؟

پنجمی گفت:آزادی بقیه، شایدم آسایششون...نمردنشدن، حداقل قبل از اینکه رویاهاشون به حقیقت بپیونده؟

ششمی گفت: فکر کردین تحفه ای هستیم؟! معلومه که نمیان! ازمون متنفر میشن!

هفتمی گفت:شایدم نشن...اینکه از حمله بیگانه ها جلوگیری کنن تا به مردم کمک کنن بهشون انگیزه میده!

هشتمی پوزخند زد:با بیگانه ها مبارزه نمیکنن! موجودات فراطبیعی رو کنترل میکنن! اینو نگاه... میگی اسمشونو چی بذاریم؟

نهمی گفت: آزمایشین، اسم نمی خوان که!

دهمی گفت:نچ...یه اسم درست و حسابی، اصل و نسب دار باشه!

و یازدهمی بلند شد: سکمف. 

هر ده نفر حیرت کردند: چی؟!

یازهمی بالهایش باز شده بود، زودتر از هرکسی: سکمف، سازمان کنترل موجدات فراطبیعی. یه گروهی که قراره آینده این کشورو عوض کنن!

این کشور، کشوری که تا قبل از این رد کثیف فلاکت از سر و رویش می چکید، کشوری که پر از معمناهای گمنامی بودند که حالا، قرار بود همشان بر روی دوش آیندگانشان بی افتد.

یا خب، حداقل قرار بود اینطور شود...

 

*ده سال قبل*

 

نهمی:شماها چیکار کردین؟؟

دومی:خودت چیکار کردی؟! این بود اون محافظای ویژت؟ اون همه "اوضاع تحت کنترله" هات، این بود؟؟

و شیشه ای را به سمت دیوار پشت نهمی پرتاب کرد، شیشه خرد شد و از تکه هایش، تکه ای بال یازدهمی را برید...

چهارمی گفت:وای...همش تقصیر ماعه...می خواستیم کاری کنیم که این کشور...

سومی گفت:معلومه که تقصیر توعه موش ترسو! از همون اولم باهاشون با ترحن برخورد میکردی، نکنه تو بودی که اون درو براشون کار گذاشته بودی؟ها؟!

چهارمی:ن...نه! من اینکارو نکردم! من فقط-

و با پرتاب خانه های چوبی الفبا به سمتش و برخورد یکیشان با سرش، ساکت شد و از خون جاری شده اش، بال های یازدهمی را رنگ کردند...

دهمی با هفتمی گلاویز شده بود و اولی سعی می کرد جدایشان کند که سومی از فرط عصبانیت هفتمی را به مشت و لگد گرفت، یازدهمی بالهایش را محکم گرفت و نگاه کرد که دهمی اولی را هل داد، سرش به گوشه تخته شطرنج ها برخورد کرد و مهره ها بر سر و رویش پرتاب شدند، درد داشت، سر وزیر که در چشمش خورده بود و همه و همه را از نظر گذراند، بعد همانجا بالهایش را کند، رهایشان کرد و از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد، فقط یک کلید کافی بود تا هر ده نفر را بکشد. کلید کنار اتاق " گاز نیتروژن".

دکمه را زد و رفت و سعی کرد صدای سرفه هایشان را همراه با بالهایش - که حالا رهایشان کرده بود- به باد بسپارد...

 

*و...حالا

یازدهمی منتظرشان بود، چه کسی می خواست جلویش را بگیرد تا سری به سکمف نزند؟ حالا که حسش به او میگفت که "امروز وقتش است"؟

 

Aki :|~
۲۳ تیر ۰۷:۱۱

سمر سان@

 

قلمم که، میبینین اکلیلی نیست ولی یه امتحانی کردم و ازونی که انتظار داستم بلند تر شد---

قسمت آخرشو مطمئن نیستمممم...اینکه خانمه رو بفرستیم سکمف تا یکراست ببینتشون یا بذاریم منتظر بمونه؟ اصلا راهش میدن اونجا؟ نمی دونم چیکار کنم حقیقتا ولی خب، اگه نباید اینطوری میشد حذفش کنین*-* مرسیییی💫

سَمَر ‌‌
۲۳ تیر ۰۸:۴۳

@پری

نه، خوب شدههه*-*

خوشحال میشم اگه بازم باهامون بنویسی:"

Aki :|~
۲۳ تیر ۱۰:۲۲

@سمز سان

خوشحالی شما باعث افتخاره سنپای💫

هلن پراسپرو
۲۳ تیر ۱۰:۳۱

ویهییی پریی! خوش اومدی خوش اومدی!

*رفتن سمت آشپزخانه* چایی یا قهوه؟

 

𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --
۲۳ تیر ۱۰:۴۸

*هشت سال قبل*

لین به دیوار پشتی خونه یه بنده خدایی تکیه داده بود و سعی داشت نفس نفس زدنش رو کنترل کنه. مطمئن بود هرکسی که دنبالش می‌اومد دیگه گمش کرده. حتی وقتی بچه بود هم کسی تا وقتی خودش نمی‌خواست نمی‌تونست ببینتش. روی زمین نشست و زیپ سویشرت مشکیش رو باز کرد و دفترچه بنفش رو از زیر لباسش در آورد. طرح روی دفتر پر از گل بود، گل هایی که لین فقط یک بار دیده بود. اونم همون زمانی بود که باد از ناکجا آباد بذرشون رو روی خاک محوطه بازیشون ریخته بود و تابستون عطر اون گلهای بنفش همه جارو پر می‌کرد. لین اسمش رو یادش مونده بود، لوندر.

دزدیدن دفتر کار چندان خوبی نبود ولی سردرد شدیدی که به خاطر رنگ آدمای اطرافش سراغش میومد بدتر بود. مدتها پیش، یه نفر بهش یاد داده بود اگه بنویسه، دیگه خبری از اون رنگ ها نیست.

دفتر رو باز کرد اما تازه متوجه شد خودکار یا مدادی برای نوشتن همراهش نداره. با نا امیدی سرش رو بالا آورد و بین رنگای نارنجی و زرد نئونی اطرافش دنبال آدمی گشت که قابل اعتماد باشه، که اون رو دید. همون صورتی ملایم و همون طعم توت فرنگی همیشگی رو.

دفتر رو بست و سمتش رفت:ببخشید؟

دختر برگشت. لین صورتش رو دید و برای لحظه ای اون شور و اشتیاق قبلی توی چشماش درخشید. خودش بود. خود خودش. همونی که این راه حل به درد بخور رو برای فرار از سردرد رنگیش بهش داده بود. اما زیاد طول نکشید تا لین یادش اومد چیزی از حافظه اون دختر صورتی باقی نمونده.

دختر به آرومی جواب داد:چی شده؟

لین سعی کرد سردرگم به نظر بیاد:همراهت مداد یا خودکار داری؟

هر روز پیش نمی‌آد که یه نفر توی خیابون ازت خودکار بگیره، و اون دختر هم قطعا آمادگیش رو نداشت. پس از لین خواست تا خونه باهاش بیاد:میتونی هر خودکاری که بخوای رو برداری.

لین سرشو تکون داد. دختر لبخندی زد که بوی قطره های بارون نشسته روی برگ هارو می‌داد:اسمت چیه؟

لین قبل از جواب دادن مکث کرد، و بعد گفت:آیلین. اسمم آیلینه.

دختر سرشو تکون داد:منم مائو ـم. خوشبختم.

𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --
۲۳ تیر ۱۰:۴۹

ترجیحا رنگم بنفش باشه مرسیD:

𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --
۲۳ تیر ۱۰:۵۱

+لین سینستزیا داره. برای همین همه چیز براش رنگیه و مزه داره.:"

Aki :|~
۲۳ تیر ۱۲:۱۱

هلن سنپای@

متشکرم متشکرم، همنشینی با شما از ایمان است اصلا^-^ 

خب، خودتون می دونین دیگه، من قراره از چیپسای شما بخورم :>> 

 

@آیلی سنپای

 

امیدوارم متوجه باشین رنگ و مزه ی شما حتی برای کسایی که سینستزیا هم ندارن چقدر زیباست؟TT

 

اصلانم سعی ندارم غیبت کبریمو با چاپلوسی جبران کنم. اصلا. حتی فکرشم به ذهنتون خطور نکنه. هاها⭐

𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --
۲۳ تیر ۱۲:۱۴

@پری

روباه نارنجی فسقلی منTT

آیســـ ــان
۲۴ تیر ۱۳:۲۸

یا خداوند بزرگ چه دیر رسیدم..

˚๑ ‏𝗿𝗵𝗻
۲۴ تیر ۱۳:۳۲

ولی اگه خراب کردم میتونین منو نزنین؟TT سعی میکنم تو محتوا تغییری ایجاد نکنم و صرفا یه شخصیت جدید میارم وسط، ابهاماتِ قبلی رو نمیدونم چجوری میشه برطرف کرد پس بهشون دست نمیزنم. از طرفی برای گفت‌و‌گو ها چون با اکیپ بزهس آشنایی چندانی ندارم سعی میکنم از همین اطلاعاتی که تا الان دادین استفاده کنم.

 

@ آیسان.

ای وای*-* خوب شد سریع اومدماا xD

˚๑ ‏𝗿𝗵𝗻
۲۴ تیر ۱۳:۳۶

یه سوال؟ این بچه ها علاوه بر اینکه در مقابل این ویروس محافظت شده‌ان، قدرتای خفن ماورایی هم دارن دیگه؟ مثل هلن؟

˚๑ ‏𝗿𝗵𝗻
۲۴ تیر ۱۴:۱۳

 ‎حدود 20 دقیقه بعد / در مسیر *

 «نظرتون چیه یه استراحت این اطراف داشته باشیم؟» این را هلن گفت.

مونی در حالی که زامبی‌ها را با با کمکِ چاقوی برنده‌اش که اکنون آغشته به خون بود به عقب پرتاب میکرد جواب داد :«جدی که نیستی؟ متوجهی وسطِ یه مشت زامبی گیر افتادیم و قراره کجا بریم؟ فکر که نمیکنی اومدیم پیک نیک یا یه همچین چیزی!»

 هلن نگاهی به مخاطبش انداخت و همزمان با جاخالی دادن از خیل عظیمِ زامبی‌ها که به سمتش می‌آمدند گفت :«اگه قراره بریم سمکف نیازه انرژی داشته باشیم یا نه؟ من دیگه نمیتونم ادامه بدم. و به‌علاوه احتمالا برات سوتفاهم شده، ما در مقابل این زامبیا محافظت شده ایم ولی اَبَر قدرت هم نیستیم و یه حسی به اسم خستگی داریم.»

آیسان ایستاد :«میتونین وسطِ این بل‌بشو دعواهاتونو بس کنین و بذارینش یه وقت دیگه؟ ما احتیاج داریم استراحت کنیم ولی نکته اینجاست، کجا؟ تو این جهنم‌دره جایی رو پیدا میکنی که توش این موجوداتِ خونی و چندش نباشن؟»

پسرک موفرفری پا پیش گذاشت :«اگه توی تصمیم‌گیری کمکتون میکنه باید بگم تا الان حدود 74 درصد راه رو اومدیم. ظرفِ 22 دقیقه. با احتساب بحث‌های شما»

  آرتمیس نگاهی به پسرک و بعد هم خیابان‌ها و اسامی‌شان انداخت. با اینکه همه خیابان پر شده بود از خون و زامبی ولی میتوانست به خوبی ادعا کند او این اطراف را میشناخت، بهتر از هر کسِ دیگری :«این اطراف یه کافه هست. میتونیم چک کنیم ببینم درگیر ویروس شده یا نه، اگه نشده بود شاید بتونیم یه‌مدت توش استراحت کنیم و یه چیزی بخوریم، مشخص نیست تو اون سازمان چی در انتظارمونه باید براش آماده بشیم.» و بعد از تمام شدنِ صحبتش نگاهی به مخاطبانش کرد. به نظر نمی‌امد کسی مشکلی با این تصمیم داشته باشد. پس راه افتادند.  


در کوچهِ منتهی به کافه*

 به طرزِ عجیبی با قدم گذاشتن در کوچه تعدادِ زامبی‌ها کم و کمتر میشد، و بوی خونی که در آفتابِ ۳۷ درجه گندیده بود کمتر، این حقیقت که کوچه بن‌بست بود میتوانست این قضیه را اندکی توضیح دهد ولی اینکه از نصف مسیر به بعد هیچ زامبی‌ای دیده نمیشد اتفاقی نادر در طیِ  چند ساعت گذشته محسوب میشد.

در مسیر آیسان نگاهی به آیلین کرد و پرسید :«سنپای! چون تو اون موقعیت نمیشد الان میپرسم. زامبیا چه طعمی دارن؟»

  آیلین با تعجب به آیسان نگاه کرد و جواب داد «طعم؟ اوه، منظورت سینستزیامه؟ چه طعمی میتونن داشته باشن؟ مزه جگرِ پخته میدن. با خونِ نیم‌پز» چهره آیسان در صدم ثانیه طوری در هم رفت که انگار همان لحظه جگر‌های نیم‌پز را مزه کرده باشد. آیلین پوزخندی زد و ادامه داد :«شوخی کردم، اگه بخوام جدی باشم به طرز عجیبی حین مجاورت با این موجودا طعمی حس نکردم، تصور اینکه همزمان رنگ و طعم این همه ادم زامبی رو حس کنم همین الانشم سرمو درد میاره.»

با تمام شدن جملهِ آیلین به ورودی کافه رسیده بودند.

 استلا جوری که انگار امروز یکی از عادی‌ترین روزهایش را گذرانده باشد با آرامش و مودبانه درِ کافه زده و وارد میشود و پشت سرش پسرک موفرفری و دخترها...

کمی طول میکشد تا چشم‌هایشان به فضای تاریک و عاری از نورِ کافه عادت کند، به سرعت کافه را از نظر میگذرانند، انگار کسی نیست.

نوجوانها که تازه از دلِ خطر بیرون آمده بودند نفس عمیقی کشیدند و به سمت پیش‌خوانِ کافه حرکت کردن "احتمالا بشه یه چیزایی اون پشت پیدا کرد" پسرک مو فرفری (پیتر؟) بی‌توجه به دخترها اولین صندلیِ وروردی کافه را انتخاب کرد و نشست.

به محض رسیدن دخترها به پیش‌خوان یک دسته مو از پشت میز بیرون آمد، «میتونم کمکی بهتون بکنم؟» در کسری از ثانیه فلوتِ پری، چاقوی خونینِ مونی و چوب بیس‌بالِ استلا خودشان رو روبروی دخترک یافتند.

'آرام' به پیش‌خوان نزدیک‌تر شد و با دقت به چشمانِ دخترک که توسطِ عینکی پوشیده شده بود نگاه کرد، رو به دختر‌ها که سلاح‌هایشان را برای هر حمله احتمالی اماده کرده بودند گفت «درگیر نشده» و به سمت دخترک برگشت :«ولی یه‌چیزی عجیبه. تو این شرایط باید در کافه‌ت رو قفل میزدی. یا یه راهی برای در رفتن از این مخمصه پیدا میکردی. چی باعث شد فکر کنی در امانی و هیچ موجودی اون بیرون قرار نیست بهت آسیب برسونه؟»

چشمان دخترک برق زد، جواب داد :«همونطور که دیدین از فاصله 35 متری اینجا حتی یه دونه زامبی هم رد نمیشه. و موجود دیگه؟ اوه. منظوت آدمان؟ خب فکر نمیکنم کسی تو این شرایط بتونه یادش بیاره یه کافه اینجا تو 80 متریِ خیابون اصلی وجود داره. مگر اینکه..»

 نگاهی به هلن و بعد آرتمیس کرد «..یهو دلش یه استراحت کوتاه بخواد»  

«عذرمیخوام خودمو معرفی نکردم، من 'ریحون'م و اگه اسم آزمایشگاهیم باعث میشه یادتون بیاد کی‌ام درواقع اسمم 'هانا'ست.»

˚๑ ‏𝗿𝗵𝗻
۲۴ تیر ۱۴:۵۲

ادیت : خب برای تایم و درصدی که پیتر اینجا گفته.

غیرعادی به نظر میاد بعد 20 دقیقه خسته بشن پس حدودا 2 ساعت و 20 دقیقه؟ و درصد هم هیچی. یا اگه هم بخواد باشه 6 درصد. صرفا چون نمیشه سمکف اینقدر نزدیک باشه.

 

 @همه

و بذارین عذرخواهی کنم که یه شخصیت اضافه کردم به داستان. صرفا دوست داشتم برای یبارم شده خجالت رو کنار بذارم و تو رول‌نویسی‌تون شرکت کنم. 

Aki :|~
۲۴ تیر ۱۵:۵۰

ریحون سان، چه دلیلی می تونه برای عذر خواهیتون وجود داشته باشه؟ من که خیلی خوشحالم اومدین توی رولمون*--* 

هلن پراسپرو
۲۵ تیر ۱۱:۳۶

@پری صیم صیم! شخصیت جدید خوبه!

 

رزرو

هلن پراسپرو
۲۵ تیر ۱۱:۵۳

هیچکدوم از بزهسیان واکنشی نشون ندادن، ولی هلن و پیتر چشمهاشون گشاد شد. "تو... نقشه سازی! همون دختره که باهاش اشتباهات جی پی اس جهانی رو تصحیح میکردن... برای ماموریت هاشون."

ریحون/هانا ابرو بالا انداخت:"فکر نمی کردم کسی منو یادش باشه. ولی آره، من همونم. هیج میدونستید کاخ سفید مختصات جغرافیاییش رو جی پی اس اشتباهه؟" دقیقا ۱۲۰ متر به شرق ۴۳.۵ متر به سمت جنوب قرار داره. سه بردار ۵۷ درجه ای به سمت جنوب شرقی." 

بچه ها چند بار سمت دختر پلک زدند و سر‌تکان دادند. اکثریت گوشه ای‌روی صندلی ای ولو شدند. ریحون لبخندی زد:"میرم چایی بیارم."

هلن و مائو آن لحظه می‌توانستند دختر را بغل استخوان شکن کنند.

مونی، مثل‌همیشه عملگرا گفت:"چطور میتونیم همینطور بهش اعتماد کنیم؟ من حس میکنم بعد کل این قضایا سرچشمه اعتمادم ته کشیده." و به هلن و پیتر و سمر اشاره کرد. آرام که دستش کبود شده بود فقط ناله ای کرد. مونی، انگار‌ که حرفش‌را فهمیده بود گفت:"راست میگی، از موندن پیش زامبی ها که بهتره."

آرتمیس و پری از گوشه ای به هم نگاهی انداختند و نیشخند زدند. 

ریحون با قوری و لیوان به تعداد کافی برگشت:"لازم نیست نگران من باشید. من نمیخوام تو هر‌نقشه ای که دارید اختلال ایجاد کنم. راستش، کمک خاصی هم نمیتونم بکنم به جز اینکه به پناهگاه امن باشم و..." مکثی کرد. ریختن آخرین چایی را که تمام کرد، دست تو جیب دامنش برد و دسته کلیدی بیرون اورد. چشمهای آیلین با یادآوری درخشید:"اونا..."

ریحون لبخندی زد:"آره. تو ۱۸۰ متری اینجا اکه برید زیر زمین تو فاضلاب های زیرزمینی، یه راه از زیر سکمف هست. همونجا که من ازش فرار کردم. این کلیدا قفلایی که سر راهتون هستن و باز میکنن."

همه با بهت از این اتفاق ناگهانی نگاه می‌کردند.  پری لبخندی بزرگی زد و سکوت را شکست:"ریحون سان شما واقعا... شاید ما شما رو یادمون نیاد، شاید حتی ما رو نشناسید، ولی تو باز هم کمکمون کردید. واقعا ازت ممنونیم. ایکاش بتونیم حافظه هامونو به دست بیاریم که درست تشکر کنیم."

یه چیزی مثل اشک انگار یه لحظه تو چشم ریحون برق زد، ولی سریع پاکش کرد:"منم دوست دارم همه چی سریعتر یادت بیاد لِیسی‌..."

با اون آخرین کلمه، چشم های پری ناگهان گشاد شد، و سفیدی چشماش آخرین چیزی بود که همه دیدند، قبل اینکه روی زمین بیافته.

"پری!"

پاسخ :

ندایِ "پری چان stay alive" سر دادن*
Aki :|~
۲۵ تیر ۱۲:۳۴

*خرما پخش کردن*

به سلامتییییی منم مردممم بفرمایین بفرمایین دهنتونو شیرین کنین ایشالا خدمت کنم در مجالس همتو-

*محو شدن


@هلن سان

ولی چقدر باحال شددد سنپاییی*^^^^* جا داره بگم، ساسوگانهههه D:

جغرافیتون خوبه؟TT

پاسخ :

پرییییxDD:))
ما اجاره نمیدیم تو بمیری! 
البته دفعه قبلی شخص خودم از روی فداکاری اجازه دادن بمیری ولی خب شرمنده م.عذرخواهی*
weirdo ¬-¬
۲۵ تیر ۲۰:۴۱

-فاک دیس شت

مونی در حالی که این ذکر مقدس رو مثل دعای رفع بلا زمزمه می کرد،کنار استلا و آیلین و ریحون که داشتن به پری می رسیدن رژه می رفت.در حالی که یکی از چاقوهاش رو برای صدمین بار با پایین سوئیشرت خونیش پاک می کرد پرسید:"باور کنید پری چیزیش بشه کل عملیات رو بیخیال میشم."

-ولی اگه عملیات رو بیخیال نشی می تونیم مامانو جر بدیم.

آرتمیس به سمت مونی رفت که بعد از حرف آیسان چشمانش غیلی ویلی می رفت.پلک هایش را از هم فاصله داد:"تو چشاش رنگین کمونه."نیشخند به لب گفت:"اوژنی خودمی."به خودش آمد:"پری چطوره؟"

آرام در حالی که چیزی توی دفترش می نوشت گفت:"هنوز به هوش نیومده،ولی.."

-چی؟

+فقط یه احتماله ولی پیش بینی می کنم چون هر کی پشت این قضایاست فکر نمی کرده رسما "هیچ کدوممون" هیچ چیز و ابدا هیچ چیز از بیرون اومدنمون یادمون نیاد،کلید یاد آوری رو غیر متحمل ترین چیز گذاشته.

حالا توی چشم های آرتمیس هم رنگین کمان بود:"اسم های آزمایشگاهیمون."

پاسخ :

این...پارت مورد علاقه م بوددد:::::)xDD
Aki :|~
۲۵ تیر ۲۱:۳۶

طبیعیه که قلبم داره میرقصه و دارم پرواز میکنم؟TT💫💫 مونی سان اینقدر منو دوست داریننننن؟؟؟ ووووووواهاهاهاهاهاااااایایایایحجیمیخقجثجتثنثجیهیتیمیاتیمی

قلبم خونریزی داخلی کرد💫💫💫

موفق باشبیننننن! ایکه ایکه کاراسونووو*^^^* (نقش وی:تشویق💫)

پاسخ :

و عشق نهان مونی به پری که ناگهان کشف می شود* چقدرم مادرانه بود..
آیســـ ــان
۲۶ تیر ۰۵:۴۹

آرتمیس با چشم های پر از اکلیل(که حقیقتا دلیلی هم نداشت انقدر ذوق کند) گفت:"پس اگر پیش بینی آرام درست باشه،دو حالت برای برگشتن خاطرات مون وجود داره.." مونی حرفش را ادامه داد:"اولیش اینه که از این دوستان گلی که ما رو یادشونه بپرسیم و.." آرام بلند شد و ایستاد:"دومیش اینه که به اسناد سمکف که به طور یقین اطلاعات همه ی مااون جاست دسترسی پیدا کنیم" آرتمیس پایان داد:" و تماااممم!"

مائو و هلن که تا الان توی آشپزخونه بودن و (بدون اجازه) قفسه ی چایی و شیشه های هل و دارچین و سیب های خشک شده ریحون رو برهم زدن بودن تا گل سرخ پیدا کنن ،سینی به دست بیرون آمدن.پیتر نگاهی به هلن انداخت و ته دلش احساس خوشحالی کرد از اینکه هلن بتونه کمی خوشحال تر و شاید عادی تر(!) رفتار کنه.ولی این خوشحالی زیاد دووم نیاورد تا مائو با دیدن پری که افتاده بود وسط کافه جیغ هفت رنگی کشید و گفت:"این چرا فرش شده کف زمیننن؟" مونی که انگار این اتفاق خیلی برایش عادی و تکراری باشد کلافه تر از قبل گفت:"توضیح اینکه چرا کف زمین پهن شده یکم طولانیه ولی در کل میشه گفت غش کرده و احتمالا وقتی بیدار بشه همه چیز براش شبیه چند دقیقه پیش نخواهد بود"

هلن که مثل دفعات قبل ساکت بود و فقط تماشا می کرد سمت میز رفت و سینی چایی ش رو روی میز گذاشت.آیلین هوار زد:"چایی انتخاب زیبایی عه ولی من خیلی تشنمه و چایی..انتخاب خیلی..داغیه..." خوشبختانه قبل از اینکه هلن رویش را برگرداند مائو کاتانا ی براقش را-که هیچ کس ایده ای نداشت کجا قایمش کرده بود- بیرون آورد و گلوی آیلین را نشانه گرفت.چشمان آیلین به حالت معصوم وارانه ای در آمد و در حالی که سعی می کرد عذر خواهی کند به خاطره ای پرت شد...

چند روزی می شد که اتاقش رو عوض کرده بودن و حالا با این دختر مو کوتاه هم اتاقی شده بود،موهای دختر قهوه ای تقریبا تیره بود و به شکل زیبایی قیچی آرایشگری بین موهایش رقصیده بود،گرچه در این چند روز یک کلمه هم با آیلین حرف نزده بود و آیلین داشت به تنفر ازش رو می‌آورد ولی می تونست قسم بخوره مدل موهاش آخرین چیزی بود که می‌تونست ازشون متنفر بشه. از به حرف اومدن دختر پشیمون شد،نشست کف زمین و به دیوار تکیه داد،دیوار اتاق جدیدشان با بنفش رنگ آمیزی شده بود،با اینکه بنفش رنگ دوست داشتنی ای برایش بود ولی حضورش در این اتاق را برایش دوست داشتنی نمی کرد.آهی کشید و سرش را پایین انداخت تا چشمش به کاغذ هایی که کنار تخت دخترک روی هم چیده شده افتاد انگار برگه ها هنگام نقاشی با آبرنگ زیادی خیس شده باشن،باد کرده بودن.بی درنگ و معطلی بلند شد و به کاغذ ها حمله کرد نقاشی های زیبایی از شکوفه های بهاری بودن که با دقت و ظرافت کودکانه ای کشیده شده بودن.دختر که ناگهان متوجه آیلین شد جیغ خفه ای کشید و به آیلین حمله کرد،جاروی چوبی که کنارش بود را برداشت و آن را روی گلوی آیلین فشار داد،آیلین احساس کرد که نفس کشیدن برایش سخت می شود شروع به فریاد زدن کرد،صدای دعوای کودکانه آن دو نفر انقد بلند بود که طولی نکشید که دو نگهبان وارد اتاق شدند،یکی از نگهبان ها دست های دخترک را کنار کشید و با لبخند شروری گفت:"میدونم برات سخته کیومی ولی،بهش عادت میکنی" و همراه نگهبان دیگر کیومی را از اتاق بیرون برد.آیلین توی اتاق بنفش رنگ تنها شد و با خود فکر کرد:"کیومی....به معنی زیبایی ناب...سمکف این دفعه اسم درخوری انتخاب کرده..."

"آیلین؟صدای منو میشنوی؟"

مائو چندبار دستش را جلوی چشم هایش تکان داد تا به خودش آمد.به چشم های مائو خیره شد،دلش نمی‌خواست غمی که ده سال پیش در چشمان خسته اش دیده بود را دوباره ببیند،چند بار سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد و سعی کرد به خیس شدن چشم هایش توجهی نکند.

مونی نزدیک تر آمد و پرسید:" آیلین تو چیزی از اسم ها یادت نیست؟"

آیلین که انگار تازه روحش به کافه برگشته بود خودش رو مرتب کرد و بدون اینکه در چشمان مونی نگاه کند گفت:"نه،اصلا،وقتی که من فرار کردم و جدا شدم هرچی از اون جا یادم بود رو ریختم دور،از کسی که آلزایمر داره توقع به یاد آوردن اسم چندتا بچه رو داشته باشید ولی از من نه.."

سکوت کوتاهی بر کافه حاکم شد تا اینکه صدای لرزانی جیغ کشید:"نه نه نه من اینکارو نمی کنم،من نمیتونم ریبوت ش کنم!!!!"

همه به سمت منبع صدا،پری،برگشتند.


آیســـ ــان
۲۶ تیر ۰۶:۴۸

پری در حالی که جیغ می کشید و دست پایش را محکم به زمین می کوبید تکرار می کرد:"نه نه،من انجامش نمیدم"/"راحتم بذارین!!" 

استلا با حالت مادرانه ولی شجاعی نشست و سعی کرد پری را بی حرکت نگه دارد. ریحون که محو پری شده بود از فکر در آمد،بشکنی زد و گفت:"فهمیدم،فهیمدم،ریبوت!ریبوتتت!"

استلا که از ترس توی چشم های پریِ تازه به هوش اومده کلافه شده بود گفت:"خب این ریموت که میگی چی هستتتت؟"

آرام که نزدیک استلا بود پقی خندید و در گوشی گفت:"ریموت نه،ریبوت عزیزم" 

هلن سوال کرد:"من چیزی از پری یادم نمیاد،ولی یادمه یه روز که قرار بود بریم بیرون برای گردش!! پچ پچ هایی راجع به اینکه یه دختری هست که توانایی ریست مغزی یا همون ریبوت رو داره بود..اونجا اولین و آخرین باری بود که این کلمه رو شنیدم.."

ریحون که انگار خوشحال و ذوق زده بود گفت:"به خاطر اینکه بعد از اون روز لیسی،چیز،یعنی پری..به خاطر سرپیچی از دستورات برای یه دوره ی طولانی ای به زیرزمین منتقل شد.."

پیتر با شنیدن کلمه ی منفور زیرزمین طوری که انگار سکندری خورده باشد سرجایش میخ شد و از دور هم می شد دید که به خودش می لرزد.

آن دسته از بزهس-که حصار حافظه شان فعال بود- هاج و واج در چشمان یکدیگر نگاه می کردند.

هلن که متوجه ی عمق فاجعه بود شفاف سازی ظریفی کرد:"باور کنید اصلا دلتون نمیخواد راجع به اونجا بدونین"

با همین جمله ی هلن، بزهس متوجه شد که گذشته ی پری که سرزنده ترین وشادترین و بعضا پر شور ترین عضو بزهس بود،گذشته ی سرزنده و شادی نداشته است.

همین اتفاق آیلین را مطمئن کرد که دهنش را بسته نگه دارد.

آیسان کنار استلا روی زمین زانو و پری را در آغوش گرفت:"پری قشنگم نیازی نیست بترسی،اینجارو نگاه کن،تو کنار مایی و هیچ کس از تو نمیخواد کاری رو که دوست نداری انجام بدی" فریاد های پری به بغض و بعد به هق هق تبدیل شدند.با هر ناله ی ضعیفی که می کرد،آیسان پری را محکم تر از قبل بغل می کرد.ریحون که متوجه شرایط شده بود شرمنده و پشیمون گفت:"متاسفم پری،متاسفم..نباید..نباید می گفتم.."

پری که به خودش مسلط شده‌بود از جایش بلند شد و گفت:"دفعه قبلی که ازت تشکر کردم باعث شدی غش کنم.. این دفعه ازت خواهش نمی کنم ولی بدون که اشکالی نداره."

پری به طرف بزهس برگشت و در حالی که به هلن نگاه می کرد خطاب به همه گفت:"با همه ی اینها.. توی اون زیرزمین اتفاق های جالبی هم افتاده که شاید دلتون بخواد ببینین!.."

آیســـ ــان
۲۶ تیر ۰۶:۵۴

خیلی دلم میخواد پارت بعدی رو هم خودم بنویسم(واضحه اول صبحی در بی خواب ترین حالت ممکن موتور مغزم چه راه افتاده؟..)ولی تا همینجا، توضیح:الان در واقع قدرت پری ریبوت کردن عه،ساز و کارش اینطوریه که به کسی ک قصد داره ریبوتش کنه برای چند ثانیه زل میزنه و باعث میشه اون شخص یک آن همه چی یادش بره،متوقف شه و دوباره به کارش ادامه بده،در واقع انگار فرد رو برای چند ثانیه خاموش و بعد روشن میکنه.تکنینکش میتونه موقع مبارزه به کار بیاد و یکی از ویژگی هاش اینه که کسی که داره کاری رو انجام میده بعد ریبوت شدن وسط کارش متوقف میشه تا دوباره برگرده. 

قدرت پری روی زامبی ها کار نمیکنه چون که یه قدرتی که وابسته به سیگنال های عصبی مغزه و متاسفانه مغز زامبی های گوگولیمون از کار افتاده.

البته شاید در آینده اگر کسی قدرتی داشته باشه بجای مغز روی ساقه مغزی اثر کنه،میتونه حرکت کردن و راه رفتن زامبیا رو کنترل کنه!!

این اصلانم برای این نبود که بعدا این قدرت رو به یکی اضافه کنیم،اصلاا.

این قسمت:زیست شناسی کاربردی بخش اول.

پاسخ :

ایده ریبوت کردن و زیر زمین رو از مایکل وی نیوردی احیانا؟(پفیلا خوردن)
+آیسان: ریبوت چرا ولی زیرزمین دیگه نهxD و از اونجایی که ۸۰ درصد رول ما روی اقتباس‌های مخالف بنا شده یه قدرت فرا طبیعی ریزه میزه مانعی ندارهD= (کشیدن پفیلا از دستت)
Aki :|~
۲۶ تیر ۱۱:۱۴

خب...

*باز کردن کتابی قطور*

اول از همه تدریسات استاد هلن رو درمورد مختصات مشاهده نمودید که می تونین تو کلاس های آموزشیشون شرکت کنین با قیمت باورنکردنی دو میلیون تومانننننننن! (به ازای ضرر بزرگی که اون روز توی نمایشگاه کتاب متحمل شدیم ولی انی وی---)

و دوممممممم!! استاد زیستتتت ماااا! مستر آیساننننننننن لیلیلیلیللیلیییییییییییییییییییی

با تدریسات صفر تا صد زیست! لذتشو ببرین!هاهاااا!
و سوممممم! تدریساتتشویقی صفر تا صد با استاد پرییییی رو درخدمتتون هستیییممممم!

جهت دریافت اطلاعات بیشتر به پی وی واتساب مراجعه فرمایید متشکرم^-^

@آیسان سان

جججججییییغغغغغغغغغ چه پارت طولانی و باحالی شدددددددددددددد*^^^^^^^^^^*

ایشالا در ره رول نویسی ادامش میدیم-----روتونو سیاه نمیکنییممم TT

*پفیلا دادن

پاسخ :

اصلا هلن با این جغرافیا همه رو انگشت به دهان گذاشته است.
معلم زیست بودن خیلی خفنهTT دلم خواستTT
تدریسات تشویقی دیگه چی هست جناب؟D:
پول شهریه ها رو نصف می کنیما

اصلا اول صبحی حس کردم باید نقشی ایفا کنم،متاسفم..
خوشحال می کنید.
*گرفتن،تعارف پفک
هلن پراسپرو
۲۶ تیر ۱۹:۱۳

وایی پری! تو همین الان بدون آوردن رزومه به عنوان مشاور تبلیغاتی من استخدامی. از فردا ساعت ۸ صبح بیا سر کار😭

البته من از جغرافیا به شدت خوشم‌نمیاد:_) اون تیکه رو از مدرسه جاسوسی کش رفتم

 

ولی از نظر زیستی... *سرفه* نمیخوام یه know it all رو مخ باشما، ولی ساقه مغز هم از نظر تکنیکی جزوی از مغزه. و کلا به حرکات بدن کاری نداره بیشتر کارش تو سرفه و عطسه و این کارای انعکاسی، به همراه ضربان قلب و فشاره. یه نموره حرکت داره ولی نه اونقدر‌. پس‌اگه کسی بخواد قدرت "کنترل" داشته باشه، مثلا puppet master طوری بتونه "بدن" فردو کنترل کنه، بیشتر رو نخاع باید کنترل داشته باشه تا ساقه مغز.

 

 

 

رزرو

هلن پراسپرو
۲۶ تیر ۱۹:۲۲

اوکی وایسید من رزرومو پس میگیرم"-" هیچ ایده ای ندارم تو اون زیر زمین چی بوده که به هلن هم ربط داره که پری داره نگاهش میکنه...

آیسان یه سرنخی نمیدی؟

(حس زیرزمین خونه ارن اینا رو میده)

پاسخ :

پس نگیر
بنویس یالااا
هلن پراسپرو
۲۸ تیر ۱۲:۲۶

@مونی اینقدره فاصله داره با کشتن من هیهی...

 

الان بنویسم احتمالا منطق داستان خراب میشه 

پاسخ :

مینطیق دیستین خیریب میشی.
جالا انگار منطق داره اصلا
Aki :|~
۲۸ تیر ۱۸:۰۱

مونی سان@

منطق داره دیگههههههه زامبیا منطق دارننن همه چی منطق دارههه---
........می خواین بی منطقی واقعی رو نشونتون بدم؟

Aki :|~
۲۹ تیر ۰۴:۲۳

سمر از اون ور با لحنی که یکمی توش خجالت داشت گفت: آم خب...ببخشید وسط مرموز بازیاتون میپرم، ولی اگه خستگیتون در رفته، فکر کنم دیگه کم کم باید راه بیوفتیم؟

ریحون که حالا یکمی دستپاچه شده بود شونه های هلنو از پشت فشار داد:آره! آره چه ایده خوبی! منم دیگه می خوام ببندم!

پیتر همه چیز دان گفت:ولی هنوز تا پایان ساعت کاری سه ساعت و چهل و سه دقیقه و پونزده...چهارده...سیزده...دوازده...یازده...د-

ریحون پیترو هل داد بیرون:ولی ساعت کاری من تا همین الانه! همین الان!

و بقیه رو هم عملا انداخت بیرون. 

پری:ولی ریحون سان ما هنوز سفارش ندادیممم!

هلن که هنوز لیوان چایی اش را در دست داشت، ته مانده آخرش را با سر و صدا تمام کرد و لیوان را دست ریحون داد: به هرحال، عزت زیاد. *ترک صحنه

آیلین: ببینم این واقعا طبیعی نیست، ما عملا هنوز کلی راه داریم بعد اون مشتاقانه رفت!

پیتر:*دستپاچگی**زدن سر انگشتان به هم* خب...هلن یه جورایی...همیشه همینطوری بوده.

آیسان:*خطاب به آرتمیس*یاد بگیر*-*

آترمیس:چیرو؟*-*

آیسان:ناپلئون بهتری باش*-*

آرتمیس: اوژنی بهتری یشو تا ناپلئون بهتری بشم*-*

آیسان:*کندن در کافه* منو از چی میترسونیییییییی

ریحون:درممممم!

استلا:*گرفتن در و برگرداندن سر جایش* متفرق شین! زود تند سریع!

مونی: لازم نبود اینقدر نا ملایمانه بگی -.-

آرام:تصورات روحیمون ازت بهم می خوره مادر.

مائو دوباره چوب بیسبالو دستش گرفت و بقیه هم راه افتادن.

پری:*برگشتن و دست تکان دادن خطاب به در بسته ی کافه* خداحافظ ریحون ساننن! بازم میایم پیشتونن!

و رفت.

ریحون از پشت پنجره نگاهشون میکرد، لبخندی زد و لیوان هلنو روی میز گذاشت: به سلامت...

 

~~~

*در حین راه رفتن*

 

آیسان:پری، واقعا توی زیرزمین چه اتفاقایی افتاده بوده؟

پیتر:آم...بنظرتون...

آرتمیس:خفت کردن پیتر*میذاری بگه یا بذارتمت بگی؟*-*

پیتر:.....فقط چون ممکنه خوشایند نباشه گفتم.....

آرتمیس:بذار بگه*-*

پری:خب...اونجا یه بخش شکنجه گاه گونه ای داشت که...خب...

آیسان:لازم نیست اونجاشو بگی.

پری:اوهوم...و خب بخش دیگش یه جای اداری مانند بود. کلیا میومدن و میرفتن و بعضی وقتا چندین نفر با لباسای پر از زرق و برق میومدن و سر میزدن، اوموقع کلی دعوا میشد! 

آرتمیس:چند نفر بودن؟

پری:زیاد بودننن! ولی خب اون لباس زرق برقیا، تا اونجایی که شمردم ده نفر. گمونم. کلی به همه دستور میدادن، و بعضی از دستوراشون درمورد این بود که نفر بودی رو کی آزمایش انجام بدن. اگه می تونستم راه ارتباطی با بیرون داشته باشم، میتونستم بهشون بگم که زودتر سوژه هارو فراری بدن...

استلا:تقصیر تو نیست :"

انولا:بعدش چی؟

آیسان:عروس قشنگم، صدا درنمیومد ازت کههه*-*

پیتر:عروس؟...

آیلین:هیونگ تو اسب سفیدی*-*

پیتر:فسفر سوزوندن

پیتر:سوختن*

انولا:بس کننییییننننن

آرتمیس:عه بسه دیگه، چه سیندرلا چه پیندرلا، اگه خوششون نیاد بس کنین!

پری:........آیسان ساننننننTT آرتمیس سان منو ززدددددد

آرتمیس: بچه وات-

آیسان:زدیششششش

آرتمیس: چی من ن-

آیسان:تو اونو زدییییییییی!*نازی کردن پری

استلا:تو اخراجی! فرومایه!

آرتمیس: اینجا دیوونه خونسسسسس!

پیتر:خوشحالم که به این نتیجه رسیدی^-^

سمر و هلن و مونی و آرام و مائو:*جلوتر از همه راه رفتن

آرام:احساس میکنم از لحاظ فزیولوژی دچار دگرگونی شدم-

سمر:خب، گمونم یه چیز طبیعی باشه؟ مثل اینه که بوم نقاشیتو بشکنن.

آرام:نه...دراون حد.....

مونی:*تمیز کردن لبه چاقوی جیبی شماره ۱۴۵ امین با گوشه ژاکت خونی اش* چقدر دیگه مونده تا سکمف؟

سمر:خب، گمونم کلی مونده باشه؟ یعنی مونده. ولی ازونجایی که ریحون گفتش از راه های فاضلابی راه داره به سکمف...*ایستادن*

*لشکر پشت سرش*خوردن به سمر و نفله کردن هم دیگه

آیلین:مائوووو قلاف کاتاناتو کردی تو چشممممممم

مائو:عه ببخشید*-*

استلا:آیسان را از روی انولا که زمزمه میکرد"عروس دارم ماه" بلند میکند* پیتر زنده ای؟

پیتر:زندم، حداقل*بیرون کشیدن خود از زیر پرونده پنجاه کیلوگرمی "بوته چیست"*

*خر خر

استلا:*زیرپای خود را نگریدن*پریییییی

پری:پری مرد...پری به کائنات پیوست.

 

و جلوتر*

سمر:گمونم این همون راه باشه.

و آنجا دریچه فاضلاب بزرگی بود که رویش نوشته شده بود "سازمان برق و آب تهران، دیدیدیدی💫".

مائو:خب پس منتظر چی هستیم؟ بریم دیگه!

مونی:نه...وایسین...*تمرکز کردن

اونا دارن میان!

همگان:کیا؟

مونی:...زامبیا! یه لشکرین واسه خودشون!

و قبل از اینکه در فاضلاب را بدارند تا محو شوند، زامبی هایی کمی سازمان یافته تر جلویشان سبز شدن...

صدایی از پشت گفت:unusual hilichurl

پری:گنشین؟...

صدا:گنشین

همگان:*برگشتن* نوبادی سنسییی!!

 

Aki :|~
۲۹ تیر ۰۴:۲۸

حقیقتا خیلی خیلی خیلی بلند تر اون چیزیه که توی خود باکس پیام نشون میداد--- وه--

خب، اول اینکه، نمیدونم به منطق زیر زمین می خورد یا نه همچین توضیحاتی، ایشالا توضیحات مفصل تری یکی بیاد بده*-* متشکرممم

دوم اینکه، اگه کم و کسری بود به سنپایی خودتون ببخشین*-*....میرم حلوامو درست کنم ایشالا که دفعه بعدی غش کردم بیدار نشم*-*

سوم اینکه، ایییننن شما و این نوبادی سنسییی! خودم در نظر داشتم یکی از معلمانمون باشن، معلم ریاضیات یا حسابان مثلا، ولی خب، باز دست نفر بعدیه همه چی*-* واقعا می خواستین نوبادی سنپایو وارد رول نکنین؟:( تو رولای قبلی بودن اصلا؟----

Aki :|~
۲۹ تیر ۰۴:۳۴

عملا هیچ ایده ای ندارم چرا ساعت چهار و نیم صبح اینقدر دارم فسفر میسوزونم درحالی که گشنمه ولی قرار بوده خیلی وقت باشه که خوابیده باشم-

‌‌ Sherly
۰۳ مرداد ۲۳:۳۳

همه از دیدن نوبادی خوشحال به نظر می‌رسیدند اما الان وقت برای احوال پرسی نبود.

بچه.ها سلاح‌هایشان را جلو گرفته بودند و اماده مبارزه با زامبی‌هایی که لحظه به لحظه به آنها نزدیک‌تر می‌شدند که نوبادی با لحن جدی‌ای گفت: ببینید می‌دونم با اینکه می‌ترسیدبا زامبی‌ها روبه رو شید، عاشق صحنه‌های اکشن هستید اما الان وقت درگیر شدن نیست.

و با اشاره سر به پری که تازه به هوش امده و گیج بود و استلا سعی می‌کرد او را جوری سر پا نگه دارد اشاره کرد.

پیتر در تایید حرف‌های نوبادی گفت: در حقیقت با این وضعیت احتمال زنده موندنمون زیر دو درصده!

+ دِ پس بجنبید این در لعنتی رو باز کنیم و بزنیم به چاک دیگه!

با تشر مونی، آیلین و انولا هم کمک کردند و در فاضلاب را بر داشتند.

چند دقیقه بعد همگی میان آب‌های فاضلاب با لبخند به یکدیگر نگاه می‌کردند و امیدوار بودند زامبی‌ها هنوز آنقدر تکامل پیدا نکرده باشند که بدانند می‌توان در فاضلاب هم دنبال انسان گشت.

Alba Eri
۰۶ مرداد ۱۶:۳۸

دلم میخواد امتحانش کنم ولی از اونجایی که خیلیییی خفن مینویسین همتون و من در این حد خفن نمینویسم پس فقط کرممو خالی میکنم و وسط نوشته هاتون یه کامنت اسپم میدم!

نگاه کردن به دور دست*

Aki :|~
۱۴ مرداد ۱۷:۴۳

البل اری(؟) سان@

 

اگر می خواین امتحانش کنین پس منتظر چی هستین؟:)

از ماها که دودی بلند نمیشه-)

artemis -
۱۸ مرداد ۱۵:۰۲

بزهس راه زیادی در فاضلاب را طی کرده بودند و بنظر میامد به غیر دور کردن موش ها از خودشان در پیدا کردن راه مشکلی ندارند. فقط خدا می‌داند بزهس چندبار در ذهنشان خدا را شکر می‌کردند که سمر را دارند.

ناگهان آیسان گفت: بنظرتون خیلی خفن نمیشه یکی اینجا امپراطوری راه بندازه؟ 

نگاه‌های بزهس نشان می‌داد که ایده چندان زیبایی نیست اما آرتمیس گفت: یا مثل ریک باهاشون بجنگن.

آیسان با چشمای اکلیلی ادامه داد: اونم در حالی که یه خیارشورن*-*

پری در حالی که تلاش می‌کرد آن صحنه را با خودش تصور کند متوجه شد بند کفشش باز است، وقتی خم شد صدای آرامی از پشت سرش شنید. بدون آنکه برگردد به بزهس نزدیک تر شد و گفت: ایده جالبیه سنپای...ولی فکر کنم علاوه بر موش ها و دیگر موجودات، باید با کسایی که پشت سرمون هستن و دارن بهمون میرسن هم بجنگن

بزهس سر جایش میخکوب شد، حالا همه صدا را می‌شنیدند. صدا آرام تر از آن بود که متعلق به زامبی ها باشد و بلند تر از آن که متعلق به یک یا دو نفر باشد 

برای اولین بار بزهس از تصور اینکه کس دیگری به غیر زامبی ها دنبالشان باشند ترسیدند‌. اگر اکیپی همسن خودشان بود چه؟ اگر از سمکف بودند چه؟ 

آیسان گفت: خب چیکار کنیم؟

آرتی گفت: اونا زامبی نیستن، باید صبر کنیم ببینیم چی میشه. از پسشون بر می‌یایم. باید بریم سراغ پلن b 

+ عام پلن b چی بود؟ 

- همونکه هروقت پلن a کار نکرد باید انجامش می‌دادیم 

+ خب..پلن a چی بود؟

- همه چیو من باید توضیح بدم؟!

استلا گفت: بسه ساکت باشین! دارن می‌رسن، آروم باشین و موقعیتتون رو حفظ کنین

بزهس به حالت دایره دور هم جمع شدند و سلاح هایشان را در دست گرفتند. سایه هایی که از آن سو معلوم بود خیلی کوچک بودند. هلن شک داشت بودن کوتوله در داستان معمولی خواهد بود یا نه. اما آنها کوتوله نبودند. بلکه لشکری از بچه های کوچکی بودند که به زامبی تبدیل شده بودند.

Aki :|~
۱۹ مرداد ۰۲:۴۵

واااایییییی تفتتفتفتفمبتیمیحیتمبخبتبتبب بچه زامبیااااا نهههههه

یادمه توی اون بازیه که با گیاها باید زامبی میکشتیم یسری بچه زامبی میومدن یکیشدن کلاهش اینطوری پرواز میکرد وووههه---

فکر کنم رزرو کنم*^*

 

+ چطوری میتونن خیارشور باشن؟---- چیپس نمیشه باشن مثلا؟---

+ از کجا می دونستین بند کفشم همیشه بازههه؟TT

پاسخ :

عه راست میگیی، یاد اون بازیه بخیر:"" 
پری آخرش یا خودم یا خودت باید رزرو کنی کسی نمیاد:))) 

+ این تیکه خیارشور از یه قسمت ریک و مورتیهD: 
++ آیم موریارتی *عینک دودی
Aki :|~
۱۹ مرداد ۲۲:۵۶

رزرو*-*

پاسخ :

پری سان شاین زنده ای؟
Aki :|~
۲۰ مرداد ۰۳:۱۶

رزرومو فردا میرم با اجازتون شبتان زیبا-

Aki :|~
۲۰ مرداد ۰۳:۲۳

ببینم بنظرتون میشه بچه زامبی گازمون بگیرن بعد نیمه زامبی بشیم؟ وههههه وای خدا بعد فکر کن نیمه زامبیمون بگه نهههه شماها بریینننننن!! بعد ماها عذاب وجدان اندر عذاب وجدان میشیم و پشت سر رهاااششش میکنییمم...دارم قهقهه میزنم💫

Aki :|~
۲۰ مرداد ۰۴:۱۲

خاطره های مبهمی توی ذهن هلن جابجا شدن. هرچند، خاطره ها مبهم نبودن، اشخاص داخلش مبهم بودن. یعنی اون بچه ها...؟

آیسان که انگار همه ی شرایط دست به دست هم داده بودن تا امپراطوری برگزار بشه، جیغ کوتاهی زد و جلوتر رفت:اییی خوداااا نگاشون کننننننننن چه بچه زامبیای گوگولوکوموچولومیچولوییییی!

عشق کتاب که شک داشت بچه زامبیا هم مثل زامبیای بالغ خطرناک باشن یا نه و از طرفی ارور های ۴۰۴ هلن نگرانش کرده بود، آیسانو عقب کشید: نباید گول بچه بونشونو بخوریم، ممکنه هنوز خطرناک باشن.

نوبادی هم که هنوز توی فضای گنشین بود با لحن سادیسم مانندی زمزمه کرد: شاید فقط باید نابودشون کنیم...

مائو با چوب بیسبالش چند قدمی جلو رفت: همینطوری بکوبم تو سرشون مثلا؟

آیلین هم سراسیمه جلوشو گرفت: نهه! شاید بقیشون بهت حمله کنن. بخاطر همین من...اینو آوردمم!

و یه جسم نورانی رو از جیبش بیرون کشید و نورش همه رو کور کردد! نورش کم کم، کم شد و همه به جسم باریک و طلایی درون دستش خیره شدن.

- ههههههیییعععععععع!!

و سمر با سرعتی یوزپلنگی از یقه ی آیلین گرفت: لایت استیک لونا رو از کجا گیر آوردددییییییی!

آیلین با تلخندی به لایت استیک خیره شد و زمزمه کرد: به ممد تریلی گفتم قاچاق بیاره برام...

پری که سعی داشت زامبی هارو سرگرم کنه جیغ زد: سسسنپپپاااایییی ممد تریلی لایت استیک شمارو آورد هواپیمای مارو نیاورد کههه عهههTT 

و ناگهان انگار که جرقه ای در ذهنش خورده باشه با خوشحالی به آیسان خیره شد. مونی هم نزدیک تر شد تا لایت استیک رو بهتر بررسی کنه: حالا باهاش چیکار میکنی؟ می خوای برای زامبیا فنگرلی کنی؟

آیلین هم با حرص لایت استیک را بالا برد و با لحن انقلابی ای گفت: نه!! ما،  اوربیتز، قدرت دوازده تا ماه خوشگلمونو قرض میگیریم!!

و نور زیادی از لایت استیک مقدس بیرون زد، آیلین با حالتی الهه طور، خودش را به بچه زامبی ها رساند و با عزم و اراده ی باورنکردنی یک اوربیت نمونه، لایت استیک را به سمتشان گرفت و فریاد " !Can't stop us" اش در میان انفجاری از نور محو شد...

Aki :|~
۲۰ مرداد ۰۴:۱۸

فکر میکنین می تونم با یه رزرو بخوابم؟TT میشه بقیه رول رو هم ادامه بدیییننن؟ لطفااااTT

هلن پراسپرو
۲۵ مرداد ۲۰:۱۴

بر اساس هیچ منطقی ممکن نبود که این نقشه هول هولکی که هر شخصیت اصلی کله خر شوننطوری را روسیاه می کرد عمل کند. 

ولی عمل کرد!

وقتی نور محو شد، کلی بچه زامبی با چشم های پاپی و خیره به نور درخشانی که کمی بالاتر از دست آیلین معلق بود خیره شده بودند، و بعضی روی زمین زانو زدند. انگار که مبهوت زیباییش شده بودند.

آیلین نیشخندی زد:«با قدرت اوربیت و عشق، قهرمانان پیروز میشن!»

میتوانید تصور کنید مغز ریاضیاتی پیتر چطور با این اتفاق هنگ کرد.

یکهو مونی به یکی از بچه ها اشاره کرد:«اون چیه؟»

آرام بی سر و صدا جلو رفت که ببینید چه میگوید.. و یک کاغذ درسته توی دست بچه زامبی دید. «یه... نامه است؟»

«چی نوشته!؟»

«نوشته...» آرام خواند. «منتظرتونم. دیر نکنید. گل و شیرینی لازم نیست!»

هلن دندان هایش را از خشم به هم سابید:«اون زنیکه...» 

«اهه مودب باش!»

«ببخشید استلا..» حتی بعد چند ساعت آشنایی با این دختر از مادرش هم بیشتر از او حرف شنوی داشت.

اوه.. صیر کن.

هلن که اضلا در این داستان مادر نداشت! ای بابا... سندروم یتیم سازی نویسندگان

یپیتر گفت:«پس انگار میدونه که ما داریم میایم.»

«هاه! چشم بسته غیب گفتی!»

نوبادی بینشون قدم گذاشت که دعوایی شروع نکنند:«پس باید از جایی بریم که انتظارش رو ندارن.» به سمر نگاهی معنا دار انداخت. 

سمر سرش را کج کرد و لبخند زد:«اتفاقا.. دقیقا خوب جایی این پیام به دستمون رسید.» به بالا اشاره کرد که یه سوراخ اندازه یه آدم روی سقف دیده میشد. «فکر نکنم این تو نقشه اصلی باشه، ولی به اتاق کنترل راه داره»

«تو از کجا میدونستی اینجاست پس؟»

«آمم.. از چشمم استفاده کردم؟»

«منطقی بود...»

استلا بالا پرید:«پس بیاید بریم. اگه واسه هم قلاب بگیریم میشه.. مگه اینکه اون لایت استیک بتونه یه کاری بکنه؟»

«خواهر اون لایت استیکه... چوب دستی دامبلدور که نیست!»

«مگه ندیدی معلق بود؟»

بحث با صدای مونی قطع شد:«آرام؟ چی شده..» همه نگاه به سمت آرام برگشت، که داشت به پشت کاغذ نگاه می کرد و می لرزید چیزی زیر لب زمزمه کرد.. و قبل از اینکه کسی کاری بکند روی زمین افتاد.

مونی جلو پرید تا در هوا بگیرتس. پیتر کاغذ را از دستش بیرون کشید تا ببیند. «اون.. اون لعنتی چطور میدونسته آرام اصلا کاغذ رو میگیره! از همه چیز ما خبر داره؟!«

آرتی پرسید:«اون چیه؟» 

پیتر کاغذ را بالا گرفت«اسم واقعی آرام. اگه اشتباه نکنم اسم اون...»

 

هلن پراسپرو
۲۵ مرداد ۲۰:۱۴

منم نمیدونم اسم آرام چیه... پس خواننده هم نباید بدونه. خماری هاها.

پاسخ :

ولی من می دونم..
Aki :|~
۲۶ مرداد ۱۳:۴۳

هلن سانننننننننن اومدییینننلدکذقتلسقنتلف

ولی به طرز وحشتناکی احساس می‌کنم اسم آرام سانو می‌دونستم...چرا یادم نمیادددلبدثکل

هلن پراسپرو
۰۱ شهریور ۱۴:۲۴

@مونی 

پُز پُزو. ایش.

 

@پری 

من انقدر خنگم که حتی نپرسیدم ازشش...

Aki :|~
۱۸ مهر ۲۳:۲۱

((...آرامه؟))

همه جیغشون هوا رفت:چیییی؟؟

آیسان نگاه دیگه‌ای به آرام انداخت:" این اصلا منطقی نیست! اگه اینطوری بود باید تا الان هزاران بار حافظش برمیگشت!"

آرتمیس اضافه کرد:"آره! تازشم، تا اینجا می‌دونستیم همشون اسماشونو تغییر دادن که!"

ولی هلن نظر دیگه ای داشت:" اون واقعا آرامه. اسمشو یکم تغییر داده. ولی موضوع اینجاست که واقعا باید حافظش برمیگشته..."

- شاید اون تمام مدت، اسم خودشو نمی‌شنیده؟

مونی با بهت به خونریزی گوش آرام خیره میشه:اگه تمام مدت، فقط اسمشو میدیده که اسمشو میگفتن چی؟"

 

*ده سال پیش*

 

+ تکرار میکنم! اونا فرار کردن! تا بیشتر از این دور نشدن جلوشونو بگیرین!همین الان!

سنگ ریزه ها و علف های خشکیده اولین دردهای دنیای بیرونشون بودن. فقط میتونستن بدوئن و پشت سرشونو نگاه نکنن. حتی وقت نداشتن اسم همو صدا کنن و با لبخند به هم خوشامد بگن. " همونجایی که چراغا هستن" باید تا اونجاها میدویدن، و فقط خدا میدونست کف پاهاشون دووم می‌آورد یا نه.

آژیر دوباره کشیده میشه: یکی از هدفا پشت مرز گیر افتاده. اون "رم" عه. درجه ی پنجه، بگیرینش. سریعتر!

چنتاییشون وایمیسن.

- رم جا موند؟!

+ نه...خودم دیدم که رد شد!

-پس چیشده؟

+ وقت نداریم، باید رمو ول کنیم. زود باشین، رم از پس خودش برمیاد!

 

ولی هیچکدومشون نمیدونستن، رم اون موقع درست و حسابی از پس خودش برنمیومد.

فقط بالای مرز وایساده بود. و میدید که دنیای بیرون جقدر تاریک و نورانیه!

چیزی کنار پاش پرتاب میشه، قبل از اینکه به زمین بخوره منفجر میشه. حالا بازم به دنیای تاریک خودش برمیگرده. گوشاش سوت میکشن. کسی چیزی گفت؟

 

زیر زمین

 

هیچکس هیچ ایده ای نداشت آرام چند سال فقط نگاه کرده تا بتونه بشنوه؟ ولی کسی تاحالا اسم خودشو براش ننوشته بود. 

- آرام! آرام!

می‌شنوه که یکی اسمشو صدا میکنه. داره میشنوه؟ ولی وایسا...جعبه‌ش! مطمئن بود تا اخرین لحظه محکم توی بغلش بود!

+ جعبه‌ی نانا کجاست؟ تونستیم به چراغا برسیم؟

Aki :|~
۱۸ مهر ۲۳:۲۳

اهم اهم، خب. سلاممم! شبتون گل منگولی!*^*

میدونم پارت زشتی شد، ولی بیاین رول رو ادامه بدیمTT به گفته ی سینیور، مثلا چند ماه پیش باید رول ۲۰ ام می‌بودیم، تازه ردل شیشمیم و رول پنجممونم ناتموم موندهTT

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان