سلام و درود و عرض احترامات خدمت حضرات والا مقام و اخریای مجلس و ایناهایی که اومدن شام بخورن برن و حتی شما دوست عزیز، که صرفا به خاطر اینکه سندرم ستاره بی قرار داری این صفحه رو باز کردی تا مبادا ستاره روشن اون بالا چشمک بزنه و با خودت میگی حالا بعدا میام سر فرصت میخونم نظرم میزارم ولی هیچ وقت اون بعدا سر نمیرسه=^=.
(چی؟ سلامم طولانی شد؟ خیلی خب میدونم ملت حوصله ندارن، ببخشید!)
عرضم به حضورتون که، کافه بیان تصمیم گرفته به انتطارها پایان بده و چشمای زشت و قشنگ همتونو قلبی شکل کنه! از اونجایی که یه نویسنده به نویسنده های کافه اضافه ش..
( بله بله میدونم درستش اینه که بگم یه نفر به پرسنل کافه اصافه شده=^=)
اره خلاصه، از اونجایی که یه "نفری" از غار اقیانوسیش بیرون اومده و با همکاری یه "نفر" دیگه قاچاقی جزو پرسنل کافه شده و همین روزاست که با تیپا پرتش کنن بیرون،پس تا دیر نشده و سر و کله رئیس روسا پیدا نشده سریع میریم سر اصل مطلب، رول نویسی!
خب یسریاتون تو اقیانوس پرسیده بودین(ببینین خیلی دارم سعی میکنم بهتون نگم منطورم اقیانوس ارامه، و منم ارامم. قابل ستایشه*-*) رول نویسی چیه؟ خب ما یه متن داستانی کوتاه برای شروع به شما میدیم، شما دونه به دونه با استفاده از قدرت تخیل و این حرفا، اون متن رو ادامه میدین و نفر بعدی، متن نفر قبلی رو کامل میکنه و اینجوری میشه که تبدیل میشه به داستانی به وسعت همه ذهن هایمان، و قلب هایمان
داخل پرانتز: بعد از اینکه این پستو پیش نویس کردم رفتم وب وایولت، دیدم خیلی قشنگ تر رول نویسیو توشیح داده، اصن از خودم ناامید شدم:"
*رول نویسی یعنی داستان نوشتن اون هم به صورت گروهی. یعنی یه نفر چند خط اول داستان رو می نویسه، بعد بقیه رو خبر می کنه تا بیان و به سلیقه ی خودشون ادامه اش بدن.
اول بگو مال کی بوده، بعد کپی کن:)))*
+بخدا گفتم:" پرانتز بسته.
غلط نکنم اخرین رول نویسیمون تو وب وایولت بود که هیچیکیم نفهمید تهش چیشد و چی نشد:دی ولی به من یکی که خیلی خوش گذشت:"
خب حالا، این شما و این استارت داستان، تادااا:
خیلی دوست داشتم بگم این اولین اشتباه زندگیمه. ولی خب، متاسفانه این فقط یکی از دریای حماقتهامه. راستشو بخوای، سیزده روز پیش؛ درست تو روز انقلاب زمستانه پدر و مادرم تصمیم گرفتن یه سفر به مصر برن. شاید بپرسین چرا؟ باید بگم این سوال منم هست. احتمالا اونا زیادی دل شاد و خجسته ای دارن که سالی دو الی سه بار سفر میرن،اصولا بدون من. حالا بیخیال، داشتم میگفتم.
والدینم تصمیم گرفتن به مصر برن و نتیجه این تصمیمشون؟ من باید سه هفته تموم تو عمارت خوفناک دایی سورن، عجیب ترین،پیرترین و مشکوک ترین ادم فامیل میموندم.
نه رفقا اشتباه نکنید خریت من اینجا نیست، چون عملا نقشی در انتخابش نداشتم. ماجرای حماقت من، از اولین شبی که تو اون عمارت بزرگ و وهم انگیز گذروندم شروع میشه.
درست شبی که اون افراد رو دیدم...
***
نکته: راستشو بخواین منم از قوانین متنفرم ولی گاهی واقعا وجودشون لازمه پس.. قانون شماره یک: قبل از اینکه متنتون رو بنویسین، لطفا رزرو کنین. یعنی یه کلمه رزرو کوچولو بفرستین و بعد برین سراغ نوشتن ادامه داستان که یه وقت خط رو خط نشه و دو نفر باهم، یه قسمت رو ادامه ندنD:"
قانون شماره دو: به قانون شماره یک پایبند باشینD:
قانون شماره سه: پیشنهاد: اگه خودمونو، بچهای کافه بیان، اعم از پرسنل و رییس تااا مشتریای پشت میز نشینی که شما باشین رو وارد داستان کنیم، باحال میشه نه؟
بعدا نوشت: ملت بیاین ادامش بدیم دیگه حیفه نصفه ول شه:|||
بعدا نوشت2: تا وقتی که تموم نشه هی ستارشو روشن میکنم پس بیاین تمومش کنیم^-^