کافه بیان

جایی برای مسخره بازی های چند تا خیالباف!

RolePlay3 : AfterStory

سلام! اینجاییم، با فن فیکشن برای رول پلی سوم! اسنیپت (snippet) هایی که برای هرکدوم از بچه ها نوشتم!

اگه رول پلیمون رو خونده باشید،احتمال متوجه بشید چرا انقدر احساستمونو بر انگیخته که دست از سرش بر نمیداریم .^0^  

همچنین، بعضی از شخصیتا کمتر تو داستان بهشون پرداخته شده بود، و این بهانه ایه که بیشتر تو کاراکتر رول نویسیشون سیر و سفر کنیم، و همدیگه رو بشناسیم برای رولای بعدی!

اینا همه نگاه های خودم از بچه ها هستن، برای همین ممکنه برداشت درست و دقیقی از شخصیت ها نباشه. اگه خودتون تیکه ای درباره شخصیتتون نوشتید، خصوصی برای کافه بفرستید تا برای رولهای بعدی جمع آوری و منتشرشون کنیم :)) حتی اگه تو رول نبودید، اگه شخصیتتون رو بدونیم راحتتر میشه که بنویسیمتون تا باشید :"))!



 

ماهِ آرام(مونی و آرام):

|. مونی عادت داشت وقتی آرام حواسش نبود والپیپر گوشیشو عوض کنه و چیزای مسخره یا کیوت بذاره. مثل بچه گربه(برای آرام!_!) یا میم های بی مزه ی اینترنتی. هربار، آرام اعصابش خورد میشد و عزمشو جزم میکرد که تلافی کنه، و هربار با عکس خودش و مونی تو اولین ملاقات وبلاگیشون رو بک گراند گوشی مونی رو به رو میشد، و دلش نمیومد.

||. مونی و آرام هردو عاشق چایین. آرام مسئولیت ریختن چایی رو به عهده داشت، ولی خودش وقتی حواسش پرت کتابای فیزیک و نجوم و پروژه هاش میشد یادش میرفت بیاد سراغ چایی و چایی سرد میشد، درحالیکه مونی میخورد. آرام همیشه سر مونی غر میزد که " خب چرا نگفتی منم بیا بخورم؟" و مونی هم که خودش سرش گرم کار خودش بود، هربار با حواسپرتی پلک میزد و نگاهش میکرد.

از یه جایی به بعد مونی فهمید ماجرا از چه قراره، و اینبار عمدا آرامو صدا نمیکرد تا حرصشو در بیاره. (و البته، باعث بشه آرام حواسشو بیشتر جمع کنه). xD

|||. یه سال بعد ماجرای توشا. باقی مانده های بزهس رفتن ساحل که همه هوایی تازه کنن. آرام نشسته و داره به دریا نگاه میکنه. یه چوب دستشه، و ناخودآگاه یه چیزایی رو ماسه ها میکشه. حواسش پرت تر از اونه که بفهمه داره چی مینویسه.

یا دقیقتر، اسم کیو داره مینویسه.


پری:

همه به پری می گفتن خیلی پر انرژیه. گاهی اوقات بیش از حد پر انرژی. آدمای دنیای واقعی، وقتی روحیه ی "از دیوار بالا رونده مثل مرد عنکبوتی"ش رو می دیدن، آه می کشیدن و آرزو می کردن این انرژی رو درست استفاده کنه.

پری فکر می کرد داره انرژیشو درست استفاده می کنه. انیمه و کتاب و درس... این سه گانه ی خوبی بود نه؟

مخصوصا درس. آره. بقیه هم موافق بودن.

ولی، وقتی پشت میز مطالعه می نشست بود و سعی می کرد رو درسا تمرکز کنه، به پوسترای رو دیوار اتاق نگاه می کرد. به لیست پیمانه ایش که میخواست همه رو خط بزنه، لیست کسایی که میخواست ببینه و کارایی که میخواست بکنه، و بعد دوباره توجهشو به درسا بر می گردون و فکر می کرد...

کی میتونم دنیا رو ببینم؟ کی میتونم آزاد باشم؟

🎶گفتم اگه میتونستم... پرواز کنم بر نمی گشتــم🎶

آیلی سنپای حداقل ماهی یکبار براش کارت پستال میفرستاد. خوشحال بود که هنوز به یادشه، و برعکس بقیه بلاگرا با همدیگه ارتباطشونو حفظ کردن. وقتی میدید آیلی سنپای چطور دور دنیا سفر می کنه و عکس می گیره و چیزای جدیدو امتحان میکنه... که چطور مثل یه پرنده تو آسمون آبی آزاده...

🎶و چشم میدوزم به...🎶

آیلی سنپای رو تحسین می کرد. همیشه. کارت پستالاش جای مخصوص خودشونو تو کشوی میز پری، جلوی دستش داشتن. هروقت ناامید میشد، هروقت دنیا زیادی بسته و تست ها زیادی سخت به نظر میومدن، کشو رو باز می کرد و تو عکسا و نوشته ها آیلی سنپای غرق میشد.

🎶آبی آبی آسمانــم🎶

یه روز...

یه روز، که زیادم با بقیه روزها فرق نمی کرد. شایدم فرق می کرد؟ کی میدونه. پری هیچوقت به هیچکس دلیلشو نگفت.

اون روز، پری خسته شد.

آدم میتونه همزمان خسته و... پر انرژی باشه؟ انگار میشه. چون اون روز، بالاخره، بالاخره، تصمیمشو گرفت.

که همه پس اندازی که برای موارد ضروری نگه داشته بود رو، برای یه چیز خرج کنه. یه چیز.

یه بلیط هواپیمای سفر به ژاپن!

آره. این دیوانه وار به نظر میومد. به نظر همه... حتی خودش، دیوانه وار بود. ولی... یه بلیط و اتاق هتل... این ارزششو داشت! میخواست یه بارم که شده دنیا رو ببینه. و کجا بهتر از یکی از بهشت ترین تکه های جهان؟

و حتی فکرشم نمیکرد که قراره به زودی، چه اتفاقی بیافته. که چقدر بارها قراره به خاطر اینکه این تصمیمو گرفته، خدا رو شکر کنه.

:)


آرتان(آرتمیس و آیسان):

 [عکس: بچه ها تو جنگلن. آیسان آرتی رو حالت عروس-طور بلند کرده. پای آرتی تو گچه و موقع جنگل-نوردی پیچ خورده. آرتی داره سر آیسان داد میزنه وبا پای سالمش لگدکوبش میکنه و سعی میکنه بیاد پایین. عشق کتاب یه گوشه عکس صورتشو تو دستاش مخفی کرده، انگار داره آهی از افسوس میکشه. آیسان داره ریسه میره.]

 


آیلین-سنپای:

[کارت پستال: سه تا بچه در سن های مختلف تو عکس دیده میشن. موهای دوتاشون تیره است، و پشت سربچه‌ی ناز جلوی دوربین، که از خنده چشماشو بسته، وایسادن. دختر بزرگتر داره با خنده یه تاج گل رو روی سر پسر میذاره. صورت پسر سرخ شده. تو تاج گلهای هرسه شون گل لوندر به چشم میخوره، ولی تاج گل پسربچه بیشتر از گل همیشه بهار تشکیل شده.]

🌸من و بچه ها! گفته بودی دوست داری ببینیشون. اونیکه پیرهن صورتی داره آوبریه، پیرهن بنفشه ماریه، و این پسر ناز و خوب که میبینی باسیله.

باسیل به معنای واقعی کلمه بچه خوبیه. همه شون خیلیی شیرینن، ولی باسیل یه چیز دیگه است.

 اول که اومد مرکز زیاد حالش خوب نبود. خیلی ساکت و مضطرب بود، ولی مدام داره بهتر میشه. :) مخصوصا از وقتی فهمیدیم هردو گل‌ها رو دوست داریم! همیشه بهار به زبان گل‌ها، معنی آتش و نور میده و به کساییکه تو ارتباط برقرار کردن مشکل دارن کمک میکنه با گرما و محبت منظورشونو به بقیه برسونن :)


عشق کتاب:

عشق کتاب به ندرت بعد اون روز خواب راحت داشت. امکان نداشت شبی با بوی آهن-طور خون و کابوس از خواب نپره. شبایی که خوابی نمی دید، براش مثل رویا و بهشت بود. حتی بعضی وقتا، تو بیداری هم رنگ خون رو میدید. (خون دوستاش، بدن های متلاشی شده، گاز های خفه کننده و تیری که از قلب زده بیرون... بعضی وقتا حس می کرد واقعا دیگه دیوونه شده.)

شبایی که خوابش نمی برد، از اتاقش تو طبقه بالای کافه میومد پایین و پشت پیشخون، تو مغازه خالی می نشست. کافه خالی... زیاد کمکی نمیکرد. وقتی کافه پر بود، احساس می کرد همه چی میتونه بهتر بشه. ولی کافه خالی...

یادش مینداخت که قرار نیست هیچوقت کاملا پر بشه. مثل جای خالی دوستاش.

بعضی وقتا لپتاپو روشن می کرد و می رفت تو لیست بوکمارک هاش "FRIENDS". شاید این عجیب به نظر میومد، ولی بعد جدا شدنشون به طور وسواس گونه ای به دنبال کردن کارای بقیه بزهس تو فضای مجازی و اینترنت ادامه میداد. پستای سایت مشترک وایولت و هلن رو می خوند، گالری هایی که آیلین باهاشون کار می کرد، و پروژه های آرتی و انولا تو ناسا رو دنبال می کرد. میدونست آیسان کدوم دانشگاه درس میخونه، یا اینکه آرام چون از کارفرما داشتن و طبق روتین و پشت میز نشستن کار کردن متنفره، کارای فریلنسری میکنه.

اون همه اینها رو میدونست، و در سکوت و از دور به نگاه کردن به دوستاش نگاه میکرد. حس می کرد خیلی بچه است که هنوز از قدیم دست نکشیده...

ولی الان فکر می کرد، اگه سکوت نمی کرد چی؟ اگه از دور نگاه نمی کرد چی؟ اگه. اگه. اگه. اگه؟

اگه؟؟

 



انولا:

اگه کلمه ی انگلیسی Enola رو برعکس کنید، بدست می آرید Alone. تنها. 

ولی انولا تنها نبود. واسه چی تنها باشه؟ وقتی فلسفه هست؟ وقتی کتاب ها و نوشتن هستن؟ چرا تنها باشه، وقتی دوچرخه اش هست و میتونه هر وقت که بخواد سوارش بشه و تا ماه رکاب بزنه؟ اصلا همین ماه، یا همین ستاره ها.

انولا تنها نبود، چون فسقلی هاش رو داشت! گربه ها و زاغک و خرگوشش، با اون گوش کج و کوله شدش که هم باعث بانمک شدنش می شد، هم وجود انولا رو پر از غم و درد می کرد. چون میدونست یکی از هم نوع های دوپای خودش باعث کج شدن اون گوش کوچیک شده.

لذت بزرگ انولا، و رویایی ترین نکته زندگیش، این بود که خونه تک اتاقه اش بالاترین طبقه یه ساختمون بود، که از پنجره به سقف راه داشت، و اون میتونست تلسکوپش رو با یه زاویه خوب تنظیم کنه. اینکه اتاقش یه گوشه کاملا مناسب برای یه کتابخونه پر از کتابای سخت، ولی زیبای فلسفی داره. اینکه شب ها میتونه رو تخت بشینه، درحالیکه فسقلی هاش دور تا دورش خوابیده باشن، و بتونه از پنجره آسمونو نگاه کنه و از اینکه ستاره ها رو میشناسه لذت ببره، یه جوریکه انگار تو دنیای واقعی باهاشون دوسته.

اینا جلوی تنهایی انولا رو می گرفتن. 

درسته. تنهایی ای وجود داشت که نیاز به جلوگرفتنش باشه.

نمی تونی وجود تنهایی رو انکار کنی. همون طور که نمی تونی وجود حیات در کهکشان های دیگه رو انکار کنی. نه، بحث نباشه. مگه میشه ما مرکز جهان باشیم؟ مگه میشه ما تو این دنیا تنها باشیم؟ امکانش نیست. انولا هرگزِ هرگز تنها بودنشون تو این دنیا رو قبول نمی کرد. 

همیشه دنبال حل معماها بود. شاید برای همین بود که مرگ... به اون تلخی که فکرشو میکرد نبود.

مخصوصا از اونجایی که چیزی بعد از مرگ بود. چیزی، دنیایی، معمایی.

دوست هایی.

No.

Enola wasn't Alone.


هلن پراسپرو:

 

داریم کم کم تنها میشیم...

من از تنهایی میترسم.

آرتمیس و عشق کتاب هردو میتونن به یاد بیارن که هلن موقع مرگش چقدر ترس و درد روی صورتش بود. این قابل درک بود، چون مرگش از دردناک ترین ها بود، و حتی فکر کردن بهش باعث میشد رنگ صورت هردوشون بپره. ولی تا چندین هفته بعد از اون روز، نفهمیدن این کل ماجرا نبود. 

وقتی آرام وارد لپتاپ بی رمز هلن شد که وبلاگشو به روز کنه و خبرو تو وبلاگ اونم بنویسه و به دنبال کننده های پراکندش خبر بده، با ایمیل یه انتشاراتی رو به رو شد. چشماش گرد شد، و بقیه رو صدا زد. 

وایولت با خوندن ایمیل چشماش پر اشک شد و بغضش شکست عشق کتاب لبش رو گزید، و روشو برگردوند و از اتاق رفت. و آرتی... همینطور بی احساس نگاه کرد.

هلن خیلی وقت بود روی پیشنویس چند تا داستان کار میکرد. از یکی به اون یکی میپرید، و هیچکدوم راضیش نمیکرد. هرکدوم هم که به یه اندازه ای خوب میشد که امیدوارش می کرد، توسط انتشاراتیا رد میشد. جرات نداشت به وایولت دربارشون بگه... نمیخواست ناامیدش کنه، یا حتی بدتر، دلسوزی و همدردیاشو بشنوه.

تا اینکه این آخری...

این آخری فرق داشت. این داستان آخر... همون چیزی بود که همیشه میخواست بنویسه. یه داستان تو فرمت وبلاگ...

و این ایمیل، ایمیل ویراستارش و پیشنویس سوم بود، اماده ی ویرایش بعدی شدن.

هلن کسی نبود که از مرگ بترسه. یا از درد. ولی اون لحظه... دلیل اینکه انقدر ترسیده بود... 

کتابی بود که هرگز قرار نبود چاپ بشه. صدایی بود که... هرگز قرار نبود شنیده بشه.

۱۴ نظر ۹ موافق ۰ مخالف
هلن پراسپرو
۱۹ ارديبهشت ۲۱:۵۳

فرست! :)

1.امیدوارم که حجمش زیاد نشده باشه و اینترنتاتون رو به فنا نده :"")

2. ایده ی بخش آیلین از بازی OMORI اومده. این هم عشق کتابه که داره سعی می کنه تاج گل درست کنه D:

آقای آبی
۱۹ ارديبهشت ۲۲:۰۵

اممم... قسمت هلنش خیلی خیلی خوب بود...

بقیه رو بعدا میخونم...تنبلم خودتونید :D

پاسخ :

چه خوب که خوب بود :)))!
D: شما تنبل نیستید، ما یه ذره بیش فعالیم .
aramm 0_0
۱۹ ارديبهشت ۲۲:۱۲

@هلن

حجم چی زیاد نشده باشه و اینترنتامونو به فنا نده؟

 

راستی؛ این خیلی قشنگ بود:"))) بازم از اینکارا بکنینT-T

پاسخ :

حجم عکسا. *__* گفتم شاید زیاد شده باشه.

:") حتما! نوشتنشون خیلی خوش گذشت :"")
98شیر
۱۹ ارديبهشت ۲۲:۳۳

فضای رایگان آپلود فایل و آپلود عکس اشتراک گذاری ویدیو...اهنگ...فایل


https://98share.com/

پاسخ :

.__. 
pa ri
۱۹ ارديبهشت ۲۲:۵۱

چرا اینقد خوب شده بودن؟:""""""

اینکه الان رو خودم کراش زدم طبیعیه؟:""

هات تیل هلن چـــــــــــــان TTTTT

پاسخ :

چون چشمات خوب می بینه D:"
کاملا! من یکی یه دور عاشق همتون شدم با این *__*!
Enola ^^
۱۹ ارديبهشت ۲۳:۲۵

واو.... واقعا واو.... وای... وای... وای...

خب... اهم... حفظ خونسردی 

نه نمیشه ...

بزار بگم که این.... محشر بوددددددد. واقعا عالی بود. واقعا قشنگ بود. اصلا هیچ چیزی کم نداشت :") خسته نباشی هلن :") واقعا دمت گرم :") 

Enola wasn't Alone 

بعید می‌دونم گفته باشم، ولی این از همون دلایلیه که اسمم رو انولا گذاشتم :") معنیش و... . و تو دقیقا دست گذاشتی رو همین نکته :""") ...

پاسخ :

D:: 
ممنون! خوشحالم که خوشت اومدد!!

نه نگفتی... ولی منم فیلم انولا هولمز رو دیدم! همینکه اسمتو دیدم یاد اون افتادم... بعد دیدم تو قالبت هم هست! :")))
نکته گوگولیه *-*"
مونی :)
۲۰ ارديبهشت ۰۰:۳۱

و خب این معرکست هلن چان*-*

خیلی خیلی.هارتم!!

پاسخ :

معرکه خوندی *--* 3>

𝐀𝐲𝐥𝐢𝐧 𝐔𝐍𝐈𝐕𝐄𝐑𝐒𝐄--
۲۱ ارديبهشت ۰۹:۳۴

من و پری چه رابطه سوییتی داشتیم:")

 

دلم برا اون بچهایی که روانشناسشونو از دست دادن میسوزه..بعد از من، قراره بهترین دوستم بهشون رسیدگی کنه نه؟:"))

پاسخ :

آره *-*
بهترین دوستت فکر نکنم روانشناس خوبی باشه. :دی 
Violet J Aron ❀
۲۵ ارديبهشت ۱۰:۰۹

 

هلن می‌کشمت! می‌کشمت می‌کشمت می‌کشمت!! 
مردی؟! واقعا؟ 0__0
اصلا همین الانم که نمردی میخوام بزنم زیر گریه.  خیلی قشنگ بود.  ولی اعصاب خردکن و ناراحت کننده هم بود! جوان ناکام شدی :((

به رول نویسیتون مربوط میشه؟ همه رو خودت نوشتی؟ فکر کنم همش کار خودت باشه...  سبک گوگولی نوشتنت رو از پنجاه کیلومتری هم میشناسم :))

 

حالا راستشو بگو... کتاب نوشتی و بهم نگفتی؟  XD

پاسخ :

آره مرد وایولت جان، بیا اینجا بشین در دامن م گریه کن و بدان روح دوستت در بهشت خواهد بود، اشکاتو کنترل کن، کنترل کن...آروم آروم...آروم باش....:دیی 
حتما برو رول نویسی رو بخون سر مرگ هلن قشنگ عر بزنD:: 
آره همه رو هلن نوشته*-*

aramm 0_0
۲۵ ارديبهشت ۲۰:۵۶

بچها بیان واسه شما هم ارور میده؟

پاسخ :

نه*-*
آیســــ ـــان
۲۶ ارديبهشت ۱۳:۲۰

@وایولت

فقط نگاهت میکنم و با پوزخند ابرو بالا میندازم..xD

ببین اشکالی نداره باشه؟xD

پاسخ :

باهاش کنار میاد...آره کنار میاد....D: 
Violet J Aron ❀
۲۶ ارديبهشت ۱۵:۱۰

نه کنار نمیام!! 

هلن کجاست؟  چی کارش کردین؟  XD

 

 

(حالا خوبه همین دیروز باهاش حرف زدمااا) 

پاسخ :

هق... اولین مرحله از مواجهه با غم از دست دادن افراد انکاره. (پاک کردن اشک گوشه چشم)

-صدای منو میشنوید از بهشت علیا- :دی
آیســــ ـــان
۲۶ ارديبهشت ۱۵:۱۸

@وایولت

هلن واقعی سرجاشه^^

اما اون یکی هلن...نمیتونم اطمینان بدم..xD

حتما باید رولو بخونی تا بفهمی چه بر سر عشقت آمد..:"آرتی هنوز افسردگی دارهxDD

پاسخ :

منظورت اینه که چه برسرش آوردی *-*؟
بچگی ترومازده شد XD
𝐀𝐲𝐥𝐢𝐧 𝐔𝐍𝐈𝐕𝐄𝐑𝐒𝐄--
۱۵ خرداد ۱۴:۳۷

@هلن

من تازه کامنت اولتو دیدممxDD

وای گادxD

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان