دوباره شروع شد! چه خبره واقعا؟ نویسنده قطعا اسکیزوفرنی۱ داره! بدبختی پشت یدبختی.اما واقعا تهش،قراره چی بشه؟
صدا با خشم پیجید:
_«فکر کردید قول شما برای من مهمه؟ فکر کردین اینکه دوباره بلاگر بشین برام مهمه؟ اصلا فکر کردین ذره ای برام ارزشی دارین؟»
پری کلافه گفت:
_«خب اسب الاغ،هدفت چیه؟هدف که نه،مرضت چیه؟ ها؟ این همه ماجرا برای چیه؟»
همه گیج بودن.صدا جوابش رو داد:
_«شما یکی بودین از هزارتا بلاگر دیگه بیان؛ولی شما یه قانون رو زیر پا گزاشتید!»
عشق کتاب سرفه ای کرد:
_« و اون قانون لعنتی چیه؟!!»
+«شما دوستی تشکیل دادید؛شما کافه بیان تشکیل دادید،شما تا پاسی از شب بیدار میموندین و با چرت و پرت میخندید.شما مثل بلاگر های دیگه نبودید،شما نویسنده نبودید.شما قانون های زیادی رو خراب کردید،حال هم رو بد کردید.شما بهم آسیب زدید و رویاهای احمثانه بافتید!»
_«خب این ها دلیلی نیست که ما انقدر تو مخمصه بیفتیم،ما الانشم دیگه بلاگر نیستیم اگه خیلی رو مخته،اگه بمیریم فقط چند تا آدم معمولی میمیرن! همین!»
هیچ کس هیچی نمیفهمید،نویسنده هم گیج شده بود که این ها چرا انقدر بدبختن-_- اصلا دلیلی داره انقدر بدبخت بیچارگی از سر و ته اینا میریزه؟
+«نه! مرگ شما یه چیزی رو درست میکنه!»
_« اون چیه؟!»
همه رسما به سرفه افتاده بودن.کسی نای تکون خوردن نداشت.
آیسان خودش رو به کمک دیوار بالا کشید:
_ببین داداش؛اگه میخوای بگی میخوای مارو بکشی با شیره وجدمون یه چیزی درست کنی یا چه میدونم اگه ما بمیریم سلطه بیانو دستت میگری یا چه میدونم تر؛اگه ما بمیریم مفهموم دوستی نابود میشه و اینا.چرا انقدر زجرمون میدی خب،همون پارت های اول به نویسنده میگفتی مارو بکشی همه راحت شن.»
نفسی گرفت:
_«مگه اینکه توهم مرض مارو داشته باشی و کلا دلت بخواد اینجا مارو بکشی که نویسنده بدون سد اند نوشتن از دنیا نره،اون وقته که خودم جفت پا میام تو اون صدای بی صدات! حداقل اگه قراره بمیریم به خاک پای کوشا قسم به نویسنده یه تک زنگ بزن بگو یه تئوری خوب بچینه.من یکی که مرگ بی فایده و بی دلیل رو برنمیتابم!»
انگشت اشارش رو با حالت مستی تو هوا تکون داد که مثلا جدی به نظر بیاد.با تموم شدن حرفش چشماش رو بست و سرش افتاد.
صدا که لحن خنده داری داشت گفت:
_«میگم این نماینده تیمارستانی های بلاگر بود؟ چرا فیلترش نکردن اینو؟ باید بلاک الابد میموند.»
این بار اگه آیسان خودش هم میتونست بخنده خنده دار بود اما صدای خنده ای نپیچید.صدا خودش ادامه داد:
_«مرگ شما ها بیان رو برمیگردونه!»
+«چی میگی لعنتی!! ها؟! ما سعی داشتیم بیان رو درست کنیم،اما نشد،نخواستن که بشه»هق های آیلین به وضوح شنیده شد:«وقتی خیلیامون رفتن،ما موندیم و سعی کردیم همه چیز رو برگردونیم..اما اما..»چشم های خیسش درخشید«اما نشد!!» با گفتنش دو دستش رو رو زمین گذاشت و دولا شد،اشکاش میریختن و میریختن.«ما موندیم!آره تو سخت ترین شرایط موندیم.فکر میکردیم اگه کنار هم باشیم همه چیز درست میشه.»سرفه های محکمی کرد؛الان خفه میشد؛حتی نفس نمیکشید،کف دست هاش که زمینو چنگ میزدن میلرزیدن«اما نشد! اما نشد! اما نشد! ما شکست خوردیم.»
دیگه نتونست ادامه بده،سرش رو کنار دست هاش رو زمین گذاشت،گریه هاش دردی که انگار دوباره بیدار شده بودن رو نشون میداد.
هیچ کس طاقت دیدن این صحنه رو نداشت،پری یه گوشه افتاده بود و به آیلین نگاه میکرد:
_«آیلی سنپای!» با اینکه ازش فاصله داشت دست ش رو آروم در هوا به سمت آیلین نشونه گرفت«گریه نگن!باشه؟دیدی میهن هم رفت،ولی ما بازم همو داشتیم!ما همو داشتیم آیلین،خاطرات نوشته شده مون نابود شد،ولی اونایی که تو ذهن هامون ثبت شده بود نه!» نمیتونست بریده تر از این ادامه بده.اشک هاش آروم آروم روی گونه ی سفیدش غلتیطدند،انگار زمان وایستاده بود«و مهم نیست چی میشه ،مهم نیست نخ نامرئی ای که قلب هامون رو بهم وصل کرده پاره شه،ما دست هم رو میگریم!»
با گفتن این خودش رو زمین کشید،رسما به اندازه چند قدم رو سینه خیز رفت،پشت آیلین می لرزید،پری دستش رو از زیر صورتش کشید و محکم فشارش داد،دست آیلین خیس خالی بود،با گرمای دست کوچیک پری هق هق هاش بیشتر شد؛اگر ادامه میداد گلوش پاره میشد.پری که دید آیلین سرش رو بالا نمیاره؛در حالی که دستش رو گرفت خودش هم صورت ش رو روی زمین سر گذاشت و خودش رو به صورت آیلین نزدیک کرد:«ما تموم نمیشیم آیلیـ...ن؛ما همیشه زنده ایم! باور کنی یا نه من هنوز میخوام کافه بزنم،میخوام یه کتابخونه اسرار واقعی بزنم تا هممون رو اونجا جمع کنم،میخوام یه کتابخونه بزنم که قفسه هاش به تف بنده،قفسه ای که بیفته رومون تا زیرش له شیم و عین دیوونه ها بخندیم،»چند دقیقه ای بود هیچ صدا یا حرکتی از آیلین در نیومد.پری با دست دیگش که از بی حونی میلرزید؛موهای آیلین رو کنار زد،چشم های آیلین،بسته بودن.نفس گرمی از بینی کوچیک ش بیرون نمیزد و یه لبخند شیرین رو لب هاش بود؛پری نگاه ش رو صورتش موند،صدای تا حد مرگ ضعیف آیلین که اگه پری اون قدر نزدیکش نبود نمیشنیدش در اومد:
_«پرسون رو نجات بدین.بهش بگین یه خودم کمکش میکنم پست هاشو انتقال بده.»
لبخند آیلین محو شد،اون دست ش که تو دست پری بود،از سرمای زمستونم سرد تر بود،ولی لبخندش هنوز گرم بود،لبخند آیلین پر از گرما بود هرچند که محو و محو تر شد.پری نگاهش کرد.حالا غباز عجیبی کل اتاق آینه ها(!) رو فرا گرفته بود؛به سحتی هم رو می دیدن پری لبخند زد؛لبخندی که بجای شیطنت های همیشگیش پر از گرمای خالص و تلخی بود«اگه نح قرمزی که قلب هامون رو بهم وصل کرده پاره شه،من تا ابد با گرفتن دست هات روحم رو کتار روحت نگه میدارم:)» چشم های پری دیگه اتاق ،آیلین و بقیه رو ندید.
زمان متوقف شده بود؛صدا مدت طولانی ای بود که چیزی نمیگفت.
کمی اون طرف تر،هلن کناربقیه نشسته بود،چشم هاش رو چرخوند:«تو کل عمرم سعی کرد ادب و احترام رو رعایت کنم؛ولی همتون خیلی خرید که نرفتید عین آدم ناروتو رو ببنید!»آرتمیس تک خنده ای کرد:«حاک تو سرمون واقعا نه؟!»
هلن گفت:«آره!اصلا خاک تو سرتون! چیپس هم که ندارن! حداقل به شاعر بگید برای اندینگ یه چیزی راجب چیپس بنویسه حداقل!بعد شم از وایلوت خبر دارین؟ بهش بگین اندینگمونو بزاره وبش اگه کنکورم داشت بحدا زیاد وقتشو نمیگره»
آیسان همون طور که چشم هاش بسته بود زد رو پای هلن:«میگم دیگه پری نمیتونه برامون ادیت بزنه نه؟! آیلین چی؟ من میخواستم راجب سیلور اند سیلک ازش سوال کنم؛کسی هست دوباره بهم فیک معرفی کنه؟ یا آیلین نمیتونه اندینگومو بزاره وبش نه؟» دیوونه شده بود.
عشق کتاب نگاهشون کرد:
_«یعنی این آخرشه؟! بالاخره؟ قراره بمیریم؟!»
کلمه "بمیریم" مورمور کننده بود،برای همه!
آیسان با بی حالی خندید:«نه من شنیدم صدائه رو تو کراش زده؛تو خوش شانسی الان!»
استلا خودش رو بهشون رسوند:«بچه ها آیلین و پری..»
افتاد روی زمین.اینکه هنوز تو ی اون مه نفس میکشیدن معجزه بود.
انولا گفت:«آره میدونیم ..»
آیسان فریاد کشید،معلوم نبود این انرژی رو از کجا آورد!:
_«بسه! یعنی چی!؟ ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم!»
روی پاش وایستاد.
_«حرفای آیلین رو شنیدی؟» خطاب به صدایی که نمیود گفت.
_«ما تلاش کردیم! ما درد کشیدیم! درد داشت! دیدن رفتن..دیدن اون صفحه لعنتی "وبلاگی با این آدرس وحود ندارد" مثل سرب داغ تو گلومون سفت میشد! تو نمیفهمی از دست دادن یعنی چی!ما نه تنها یه نفر،دو نفر بلکه همدیگه رو از دست دادیم!»پاهاش شل شدن؛مشت محکمی به پاش کوبید که روی پاش وایسته؛انقدر محکم زد که لبش رو از درد گاز گرفت و خون ازش چکید:«اون روز هایی که نمیخواستیم رسید!به درک! مهم نیست! ولی الان ولی الان..»پاش دوباره افتاد،محکم زد تو پاش،اشک هاش مشت هاش رو حیس کرده بودن،محکم به هردو پاش میکوبید،این حرکت واقعا درد داشت،:«الان همه چیز داره تکرار میشه!اتفاق چند سال پیش داره تکرار میشه!ولی بدتر!افتضاح تر! ما دونه دونه تو واقعیت هم رو از دست دادیم!و حالا معلوم نیست که کسی زنده..».
افتاد.پاهاش شل شد و افتاد.با حرص بیشتری رو پاهاس شل و بی جونش که رو زمین افتاده بودن کوبیدن و حطاب بهشون جوری که انگار میشنون:«تو پاهای منی!بیدار شو!»اشک هاش روی پاهاش ریختن؛با مشت هایی که به پاهاش میزد؛حتما الان کبود میشدن،:«بیدار شو!من هنوز..من هنوز لازمت دارم! نمیخوام بع حاطر تو ضعیف بمونم.! پاشو!پاشو لعنتی!» مشت هاش همش شدت بیشتر و بیشتری میگرفتن،با حرص بیشتری مشتش رو بالا برد اما قبل از اینکه به پاهاش برسه،استلا تو هوا مچش رو گرفت.«صبر کن دیوونه این طوری بدترش میکنی!»
آیسان از بلند کردن پاهاش دست شست،با بغض کودکانه ای به بقیه و استلا نگاه کرد:«یعنی دیگه نمیتونم راه برم؟»
کسی چه میدونست؟ برای این سوال بچگونه؛مغز هیچ کس یاری نمیکرد،نفس های همه به شماره افتاده بود و اون صدا ناپدید و هیچ راه درو ای نبود.
انولا به دیوار تکیه داد.:«میگم آیسان بازم میگی مبارزه کنیم؟!»
آیسان چشم هاش رو فشار میداد تا گریه نکنه:«نه.»
عشق کتاب روی باند پیچیش دست کشید،خونش بند اومده بود؛شروع کرد به بازش کردن.
انولا این بار به طرفش برگشت:
_اما زخمت!
+مهم نیست (:
باند نیمه خونی که قسمت های سفیدش به سحتی به چشم دیده میشد باز شد و تو دستای عشق کتاب قرار گرفت؛شروع به تیکه تیکه کردنش کرد و همه بهش با دفت خیره شدن،پرسیدن سوال"چیکار میکنی؟!" تو این وضع بیش از حد کلیشه ای بود،پس همه ترجیح دادن نتیجه رو ببینن.
عشق کتاب؛تیکه ای از هر باند رو به دست یکی داد و تیکه آخرش رو تو مشتش نگه داشت:«درسته نخ قرمز نامرئی ای نداریم،ولی این؛این چیزیه که همیشه مارو پیش هم نگه میداره،تو هر تکیش که دست شماست،نصفی از وحود من قرار داره،من همیشه کنارتونم و شما همیشه کنار منین؛در اصل ما همیشه کنار همیم!»
هلن به تیکه باند خونی نگاه کرد.روش دستی کشید:«این خیلی قشنگه!»
آیسان با شیطنت گفت:«یادت رفت برای ماریا نگه داری!اون وقت دیگه پیش هم نیستید!»
عشق کتاب با سختی خندید:«کتاب هام رو میزارم برای اون.»
استلا گفت:«اینم حرفیه؛!»
عشق کتاب با نگاه عاقل اندر صفیه ای تایید کرد:«البته!»
تا اینکه انولا جیغ کشید،داشت خفه میشد!گاز تو ریه هاش پر شده بود.
دستش رو روی گلوش فشار داد:«دارم..خفه میشم!»
همه به طرفش برگشتن.استلا رو به هلن پرسید:
_چیکار باید کنیم؟
+نمیدونم.
+خب الان کاری نمیتونیم بکنیم؟ هیچ راهی نیست!
_این گاز مثل گاز کربن مونوکسید واقعی نیست البته.شاید با توجه به حرفای اون صداهه که از دوستیمون متنفر بود...
+باید بگه ازمون متنفره؟
_خب انقدر راحت خرفش باور نمیشه.
_پس باید چیکار کنه هلن؟!
+کسی که بیشتر از همه تو این جمع رو دوست داره رو بکشه!
استلا خشکش زد.انولا که شنید.به طرفش برگشت.:
«برید!برید بیرون!اونجا! زیر اون جعبه کامپیوتری یه حفره هست،از زیرش برید بیرون!میدونین که من کسی رو نمیکشم!»
استلا فریاد کشید:«میدونی که بدون تو هیج حا نمیریم!»
آیسان نگاه آرومی به طرف استلا پاشید:
_«من کنارشم؛برید!»
+اما آیسان بدون توهم حایی نمیریم!
_نمیتونید!مجبورید که برید!
استلا بهش نزدیک تر شد و با نگاهش سوالی که میدونید رو ازش پرسید.آیسان جواب داد:«پاهام..من نمیتونم همراهیتون کنم استلگیج! چطور نفهمیدی!؟»
راست میگفت! چطوری میربدنشون بیرون.
میدونین،همیشه خیلی خوبه که تو تنگ ترین و سخت ترین شرایط به روزنه نجانی به روت باز شه،ولی اگه محبور باشی نصفی از وجودتو اونحا بزاری؛نجات یافتن فایده ای داره؟
بقیه عمرت رو جطور میخوای زندگی کنی؟ با وجود زخم خورده و نصفت میخوای چیکار کنی؟!
استلا نشست«یا باهم نجات پیدا میکنیم با..باهم میمیریم!»
عشق کتاب گفت:«باشه.بیاید برای اولین بار به این قول عمل کنیم..بیاید این دفعه تحت هر شرایطی کنار هم بمونیم!»
چشم های خیسش درخشید و به طرف انولا برگشت.
انولا سخت تو فشار بود؛گوله های غرق صورتش رو پر کرده بودن.
با معصومیت به بچه ها نگاه میکرد.با اینکه واضح بود هر لحظه که میگذره دردش عمیق و عمیق تر میشه،بیشتر و بیشتر آروم میگرفت.
چشم هاش،انقدر از گریه قرمز بودن که پف کرده بودن.
استلا به سمتش اومد و دستش رو گرفت.
نمیتونست چیزی بگه.زبونش تو دهنش چوب شده بود.
انولا نگاهش کرد.تنش میلرزید.به استلا و بقیه نگاه پر از مهربونی ای کرد«امیدوارم کمکتون کرده باشم:)»
هیچ کس حوابی نداد.درواقع جوابی نداشت که بده.
تنها حوابی که انولا شنید،البته بهتره بگیم دید؛گریه های آروم همه بود.
دست استلا رو محکم فشار داد و کمی لرزید.با اینکه معلوم بود از درد عضلات و ماهیچه هاش قفل شدن،با هر زوری که بود لبخند زذ.
لبخندش آروم محو و دست هاش سرد شد.استلا دست دیگش رو روی صورتش کشید و چشم هاش رو با تمام ملایمت و آرومی بست.
این دردناک ترین زجری بود که تو زندگی با دستای خودش لمسش کرده بود.
استلا بلتد شد.
به سمت بقیه رفت.عشق کتاب تنها کسی بود که گریه نمیکرد.با نگاه خشکی به انولا خیره شده بود.
هر چقدرم که آدم بزرگ بودن دیدن این همه قالب تهی کردن با این همه درد برای چندین بار تو یه روز شوک بزرگی بود.
حس کرد یه چیزی قلبش رو فشار داد.
هلن با سختی گفت:
«داریم کم کم تنها میشیم..من از تنهایی میترسم»
استلا رفت سمتش.«ما کنارتیم هلن!»
هلن دستش رو روی گونه ی استلا کشید«یعنی موچی و مونی الان تنها نیستن؟!»
استلا زمین رو نگاه کرد که رخ به رخ هلن نباشه:«نه..آرام حتما کنارشونه.»با اینکه مطمئن نبود.
هلن گفت:«با این احتساب،پری سان؛آیلین و انولا هم کنارشونن نه؟!»
آرتمیس نگاهشون کرد:«اونحا تنها نیستن.قبول نیست،قرار اکیپمونو اونجا برگزار کردن،الان من که برسم پیششون فقط باید اسپماشونو عدم نمایش کنم؛ای کاش به انولا میگفتم بهشون بگه خیلی چت نکنن.»
هلن لبخند زد:«درسته.آ..آخخ» دستش رو روی دلش گذاشت.
اون گاز،اون گاز داشت بدنش رو مثل موریانه میخورد!
استلا از ترس و وحشت جیغ هفت صد رنگی کشید و پرت شد عقب.
جشم های هلن پر از علامت تعجب بود.در عرض چند ثانیه تمام معده هلن خورده شد و همه میتونستن از بین شکمش دیوار پشت ش رو ببین.ترسناک ترین صحنه عالم بود.
هلن جیغ میکشید!و خودش رو به زرو به دیوار میکوبید.درد داشت درد..
اون گاز مثل اسید اعضای بدنش رو حل میگرد.هلن داشت دردناک ترین مرگ رو تجربه میکرد.جیغ خلن گوششونو کر کرد!
هلن که جیغ و فریاد و گریه های بلندش با ناله های جان سورش قاطی شده بودن گفت:«درد دارم بچه ها درد دارم!جاییم رو حس نمیکنم..»استلا گفت:«منو نگاه کن باشه؟!»همه به استلا و هلن خیره شده بودن.هلن زنده زنده جلوی چشم هاشون؛در عرض یک ثانیه داشت پرپر میشد.هلن واقعا داشت پرپر میشد!و اینکه استلا چطور این ها رو تخمل میکرد دردناک بود.
استلا با آرامشی که سعی کرد به صورت مصنوعی جلوی هلن خفظ کنه با لبخند بهش خیره شد:«میگم میخوای یه خاطره برات بگم؟یا یه افسانه!»آب دهنش رو قورت داد:«میگن کسایی که واقعا غاشق هم باشن،تو بهشت هم رو میبینن!میدونی میخوام برات چیپس بیارم!یه بسته چیپس گنده که باهم بخوریمش و تموم نشه!یادت باشه خب!»هلن جیع میکشید،گریه میکرد و داشت نابود میشد.دیدن اون صحنه همه رو نابود کرد.همه رو.
هلن به استلا نگاهی انداخت:«قول بده هیچ وقت تموم نشه باشه؟!»استلا بدون اینکه به بدن هلن نگاه کنه سمش رفت و دوتا دستش رو گرفت:«بزرگترین چیپس دنیا رو برات میارم!:)»
هلن که انگار آرامش گرفته بود.دیگه جیعی نکشید.خون ش دیگه تمام بندش رو پر کرده بود.خون سرخ و شفافی که توسط قلبی به نرمی قلب هلن تو وحودش پمپاژ میشد.هلن باندی که غشق کتاب بهش داده بود رو توی مشتش فشار داد و نگاه ش رو روی همه انداخت:«دوستون دارم! به اندازه دریای خون م که میبینین:)»
هلن آروم گرفت.با بدنی زخمی..گاز فرصت نکرد تمام بدنش رو تجزیه کنه.و دردناکه که آره.هلن از درد مرد.بدنش بی حون و ضعیف تر از اونی شده بود که بیشتر از این طاقت بیاره.
استلا به سمتش رفت و سرش رو قلب هلن گذاشت.دستش رو به خونی که از بدنش ریخته بود زد و دستش رو جلوی صورتش گرفت و نگاهش کرد:«در خالی که خودش بی حون و بی حون تر میشد تکرار کرد:«بزرگریت بسته چیپس دنیا رو برات میارم هلن!:)»
عشق کتاب به مشتش خیره شد که هنوز محکم بسته بود
کسی سعی نکرد مشتش رو باز کنه جون همه میدونست باند پیچی رو نگه داشته.
آرتمیس طرفش رفت و کنارش نشست.سزش رو به سر هلن چسبوند و تو گوشش گفت:«میدونم خیلی خرم که هیچ وقت ناروتو رو تموم نکردم و بجاش وفتم رو روی توجیه یه سری آدم زبون نفهمم گذاشتم»صداش آروم تر شد«...منو ببخش.»
اشک هاش سرخ خوردن.به طرف بقیه برگشت و از جاش بلند شد.
_:«بجه ها!»
هق هقش به وضوح شنیده میشد:
_«جیزی ازمون میمونه؟!»
کسی حوابی نداشت.چند دقیقه همه فقط و فقط گریه کردن،همین.نفس کشیدن هر لحظه سخت تر و سخت تر میشد.
آیسان گفت:«بچه ها؛میشه اگه یه چیزی بگم ،گوش کنید!؟»
بیخیال زل زدن به پاهاش شد:«میشه برید؟لطفا! من که هنوز نمردم ولی شاید اگه برید بتونین کمکم کنین.لطفا.خواهش میکنم برید.»
استلا خرفش رو تکرار کرد:«نه!نمیریم..!»
با گفتن جملش صدای شلیکی شنیده شد و همه با دهن باز و چشم های از حلقه بیرون زده به استلا خیره شدن.
صدا باز برگشت:
_حوشحالم که دارید نابود میشید.استلا اینجا اضافی بوذ،امید دادنش روی مخ بود.چیزی نمیونده نترسید تا چند ساعت دیگه تمومه!
استلا بغض کرد و چشم هاش درخشید.تیر از پشت به سمت چپ ش،جایی که قلبش قرار داشت اصابت کرده بود.
قلب پر از گرمای استلا متلاشی شده بود.قلبش سوراح شده بود ولی هنوز لبخندش سالم و دست نخورده بود؛هیچ دردی نمیتونست گرمای لبخندش رو خراب کنه.روی زمین نشست و آروم خودش رو به دیوار رسوند.عشق کتاب و آرتمیس خودشون رو با هر زحمتی که بود بهش رسوندن.استلا دستش رو روی حای گلوله خونی گذاشت و نگاهشون کرد.آیسان که قلبش داشت منجر میشد خودش رو روی زمین کشید و به شون رسید.
استلا رو به آرتمیس کرد:«هی تو!همیشه خواهر کوچیکه خودمی باشه؟ یه روز یه شعبه جدید بیان رو توی افق دوتایی اخداث میکنیم؛باشه؟»آرتمیس خودش رو تو بغلش انداخت.استلا با اینکه دردش گرفت شکایتی نکرد.آرتمیس صورتش رو به شونه ی استلا چسبوند:«استلا.من الان چیکار کنم!»
با تمام درموندگی توی وجودش گفت،استلا موهاش رو با دست آغشته به خونش بهم ریخت:«هیچی آبجی کوچیکه،اگرم بگم نمیتونی!»
آرتمیس سرش رو بالا آورد:
_چی؟؟؟؟
+بستنی!!!
استلا خندید و با مهربونی نگاهش کرد.
_ولی اینجا بستی نداریم..
+اونو که خودمم میدونم چلمنگ!
_پس جرا چیزی که ندارم رو ازم میخوای!؟
+که همیشه یادت بمونه؛که تا آخر عمرت برای بستی گرفتن برای من تلاش کنی!
استلا با تموم کردن خرفش چشم هاشو بست؛وقت نکرد با عشق کتاب و آیسان حرف بزنه..و اون ها داشتن درد رو با بیشترین شدت تجربه میکردن.
آرتمیس محکم تر بغلش کرد:
_تو اگه ازم میخواستی قلبم رو هم بهت میدادم.ولی چرا چیزی رو خواستی که نداشتم.که عذاب وحدانم بدی؟
تو بغلش رسما به زجه افتاد:
_ای کاش حونم رو میخواستی.میگفتی چشم هات رو بده،میگفتی گوش هات رو بده.میگفتی تموم وجودت رو بده.اون وقت بهت میدادمش.ولی من اون چیزی که خواستی رو نداشتم آبجی بزرگه!
در خالی که سعی میکرد به جای گلوله فشار نیاره تو بغلش استلا رو قشار داد:
_متاسفم که چیزی که میخواستی رو نداشتم..
آیسان در حالی که تموم وجودش اشک شده بود بهشون خیره شد.عشق کتاب نامه ای از جیب ش در آورد.دست استلا رو باز کرد و بعد از گذاشتنش توی دستش دستش رو بست.
خودش توضیح داد:«این نامه.نامه ایه که برای ویل نوشته بود،قبل از اینکه بریم پیش ساختمون بیان و بریم پیش آرتمیس بهم داد تا بخونمش و نظرمو بهش بگم،گفت میخوام یه نامه طنز باشه که بخنده...»
همین فعل "بخنده" کافی بود تا خود اشک های خود عشق کتاب روی دست استلا بچکه.
حالا یه نفر باقی مونده.کنار هم نشستن.
و با وجود مسخرگیش،شجاع ترین آدمشون هم منتظز فرا رسیدن مرگش بود.
وقت هایی که مرگ عزیزات رو ببینی؛دیگه برات اهمتی نداره خودت چی میشی!حتی برات مهم نیست که آدمی.هویتت با کسی که دوسش داری از بین میره.اگه آدم هایی که دوست داری رو از دست بدی،اونا بخشی از وحودت رو با خودشون برای همیشه میبرن و جاش یه خلا بزرگ میمونه که هیج وقت پر نمیشه.
زندگیت به کورمال کورمال راه رفتن تو تاریکی تشبیه میشه.
کسایی که دوسشون داری به تاریک ترین بخش های وجودت نور میتابونن.خنده هاشون به چراغ میمونه و به گرمای خورشید که وجودتو روشن میکنن.اما وقتی برن،وحودت تا ابد تاریک میمونه.
موهات سفید میشه.قلبت آروم تر میتپه .نفس هات انقدر کم میشه ریه هات از کار بیفته.
از دست دادن مثل فیلم ها راحت نیست.
این فیلم نیست و یک قصه نیست.
نه میشه گفت بازیگرا در واقعیت طور دیگه این،نه میتونی بگی این شخصیتا وحود ندارن.
از دست دادن واقعی سخت تر از اون چیزیه که بشه تصورش کرد.
آیسان؛آرتمیس و عشق کتاب کنار هم نشستن.
آیسان نگاهشون کرد:«موچی دیگه نیست.مونی؛آرام؛پری؛آیلین؛انولا؛هلن و استلا..دیگه کنارمون نیستن.»
آرتمیس ادامه داد:«اینجا رسما ته خطه،ما داریم از بین میریم.»
عشق کتاب زانو هاش رو بغل کرد:«نباید اینحوری تموم میشد.»
سکوتی دردناک خاکم شد.یک طرف اتاق پری و آیلین در حالی که دست در دست هم دراز کشیده بودن دیده میشدن،طرف دیگه انولا با چشم های بسته آروم گرفته بود،کمی اون ور تر،پیکر متلاشی و غرق خون هلن افتاده بود و در چند قدمی شون،استلا با یک قلب متلاشی شده و چشم های بسته ،میخندید.
نفس کشیدن سخت تر و سخت تر شد،عجیب بود که عشق کتاب وضعیت صورتش دردی رو نشون نمیداد.
گاز بیشتری وارد اتاق شد.
همه به سرفه افتادن.وقتش بود که برن؛عشق کتاب بلند شد:
«باید بریم وگرنه خفه میشیم!»
آیسان گفت:«درسته!»
آرتمیس با نگرانی نگاهش کرد:«اما تو چی!؟»
آیسان به سرفه افتاد و نتونست جوابی بده،تا اینکه زمین شروع به لرزیدن کرد.
بلای الهی رو سرشون آوار میشد انگار! بله!ساختمون داشت نابود میشد! اما چرا؟
عشق کتاب که معلوم نبود کجا رو نگاه میکرد با حالی کاشفانه گفت:«کیدو!اون..اون وارد این اتاق..نشد..!»
وقت فکر کردن به اینکه کیدو چطور ساختمون رو منفجر کرده نبود چرا که سقف شروع به ریختن کرد.
آیسان فریاد کشید:«برید!!»
عشق کتاب کمی ازشون فاصله داشت و به حفره زیر زمینی زیر جعبه کامپیوتری خیلی نزدیک بود.
آرتمیس با بغض گفت:«تو هنوز زنده ای..نمیشه زنده هارو نبریم!»
آیسان نگاهش رو به پاهاش دوخت.صداش رو آروم کرد:«حالا که میشه»
با تموم شدن حرفش،یک تیکه آوار بزرگ بین عشق کتاب و جایی که آیسان و آرتی بودن فاصله انداخت.دیگه عم رو نمیدیدن،اما آرتی فریاد کشید:«اشکالی نداره!عشق کتاب ما از خودمون محافظت میکنیم.»
اونجا موندن عشق کتاب فایده این داشت وقتی دستش به آرتمیس و آیسان نمیرسید.پس سریع وارد حفره شد تا شاید راه نجاتی جلوی پاهاش سبز میشد.
آرتمیس به طرف آیسان دوید تا یک گوشه امن اتاق پناه بگرین که زیر آوار نمونن.اما دیر کرد چون یک میله آهنی خیلی بزرگ به همرا کلی سنگ و آت و آشغالات دیگه روی نیم تنه پایینی آیسان فرود اومده بود.واضح بود هرچی زیر اون آوار باشه له شده.
صورت آیسان از درد قرمز و مچاله شده بود.آرتمیس رسید بهش وکنارش نشست.:«درد داری؟!»
+آره!..خـ..خیلی!
_خب!خداروشکر این خوبه!
+چی میگه مرتیکه! درد داشتنم چیش خوبه!؟
_احمق!این یعنی پاهات قطع نشده.
+ای کاش شده بود.
آیسان زد زیر گریه.از درد بود یا از ناراحتی مهم نبود.
آرتمیس خوب بررسیش کرد.وقتی کمرش رو نگاه کرد؛فهمید که اوضاع اون قدرم گل وبلبل نیست.و این همه چیز رو تو نگاهش نشون میداد.
+کمرم از بدن جدا شده نه؟چه باحال؟ یادته واقعه زرافه رو؟ بهت گفتم نصفت میکنم،حالا خودم واقعا نصف شدم!
به کم جونی خندید.
آرتمیس پاهاش رو جمع کرد و به دیوار تکیه داد:«هنوز کاملا نخاعت حدا نشده ولی با این جراحت خون..»
آیسان بجاش ادامه داد:«ازم رفته و میره که اگه از قطع عضو یا عفونت نمیرم از خون ریزی زیاد میمیرم.»
آرتمیس حرفی نداشت.فقط نگاهش میکرد.
+خیلی دردناکه!!
_میدونم.ولی...ولی من..
آه از نهادش بلند شد،آرتمیس اشکش رو گونش سر داد:«ولی من نمیتونم کاری کنم،همون طور که برای انولا ،هلن و استلا نتونستم.من یه بی مصرفم.خودمم اینو میدونم.»
آیسان با مهربونی به موهاش که ردپای قلب متلاشی شده استلا روش بود رو بهم ریخت،«نه این طور نیست.تو بی مصرف نیستی.»
خندید:«و ما دوست داریم آرتی!»
با این حرف آرتمیسم خندید.«و الان! قلبم مچاله شد!» با حالتی که آیسان رو مسخره کنه اینو گفت.دوباره ادامه داد«و الان کیبوردم خیس شده»
آیسان یدونه نثارش چونش کرد و غرید:«ای نمک نشناس!ببند تا تورم نصف نکردم!»
آرتمیس خندید.و بهش نگاه کرد.چشماش پر از درد بود ولی هنوز دست از لجبازی برنمیداشت.
آیسان نگاهش کرد:«تو که احساس نداری!مثلا دارم میمیرم!.»آروم تر ادامه داد«میشه دستتو بگیرم؟»
آرتمیس بی درنگ دستش که میلرزید رو تو دستش جا داد.:«هنوزم درد داری؟»
آیسان با لبخند گرمی بهش نگاه کرد.این چه مرضی بود که انقدر به روی آرتمیس لبخند میزدن؟ میخواستم شکنجه روانیش بدن؟
_«نه دیگه درد نمیکنه:)» با چشم های بی حالی نگاهش کرد.
بغض آرتمیس از سر گرفته شد؛بهتر از هرکسی میدونست معنی این جمله یعنی چی..
_«میگم یعنی عشق کتاب به دادمون میرسه؟!»
+«حتما اوژنی..حتما..ما داستان خودمون رو داریم.»
_«قرمان داستان ما کیه؟ یکی از ما دوتا باید قهرمان باشه..»
+«ما قهرمانی نداریم چون من ناپلئونی نیستم که تو رو نجات بده..من اون قدر ضعیقم که نمیتونم نحاتت بدم»
_«اشکالی نداره حالا میبخشمت شباهنگییی»
+«فقط میتونم بگم که نمیدونم چی بگم»
دردکشیدن آیسان شروع شد؛«راست میگنا..خاطراتم دار از جلو ی چشمام میگذره!»با صدای صعیفی صداش کرد:«آرتی!من دارم میرم...من نمیدونم چیکار کنم»ترس تو چشماش موج میزد.
آرتمیس دو دستش رو گرفت.و نگاهش کرد«وینی.خاطراتمون قشنگه؟خالا که داری میبینشون..خاطره ی بچه های بیان قشنگه نه؟»
آیسان حواب داد:«خیلی.پر از رنگ و خوشحالیه.»
ترسیدن رو میشد از نگاه آیسان خوند.ترسیده بود و نه فقط دست هاش بلکه تمام بدن نصفه نمیش میلرزید.
آرتمیس گریه کرد.اشک هاشو پاک کرد و بغلش کرد .با صدایی لرزون گفت:«نترسیا..! من کنارتم»
همین کلمه کافی بود تا روح آیسان تکون بخوره.
با آخرین توانش دستش رو روی گونه آرتمیس کشید و اشک هاشو پاک کرد:«این دیگه فصل آخر داستان منه و داره تموم میشه.و من میرترسم که داستانم برای هیچ خواننده ای حذاب نباشه.»
آرتمیس حرف زد:«مهم نیست .اگه تموم دنیا کتاب داستان زندگیتو بسوزنن.من میخونمش..هزار بار میخونمش!بجای همه آدمای روی زمین میخونمش. میخونمش و باهاش زندگی میکنم.»
لبخند زیبایی رو لب های آیسان نشست:«میترسم آرتی..میترسم.»بدنش بیشتر لرزید.آرتی از بین حق حق هاش تکرار کرد:«نترسیا...نترسیا..من..من..کنارتم..من کنارتم..»
آیسان خندید.دلش میخواست اونم آرتمیس رو بغل میکرد،اکا وقتش به پایان رسیده بود."قصه ی ما به سر رسید" آیسان نوشته شده بود و اون هم تموم شده بود.چشم هاشو بست.دیگه دردی نداشت.دیگه نمیترسید. چون یکی کنارش بود و بهش التیام داده بود.کسی که از همه ی دنیا براش بس بود..
اتاق حالا پر از درد و پیکر آدمایی شده بود که به وسیله یه باند خونی بهم وصل بودن.آرتمیس در حالی که تنها سوسوی امیدش به عشق کتاب و کیدو بود چشم هاشو بست و در حالی که گریه میکرد تکرار کرد:
نترسیا...من کنارتم:)