کافه بیان

جایی برای مسخره بازی های چند تا خیالباف!

رول نویسی پنجم

ناکاجیما آتسوشی مثل همیشه اول صبح وارد آژانس کارآگاهی شد.همین که پایش را داخل گذاشت جو متشنج دفتر را احساس کرد.البته،طبیعی بود.از سه روز پیش که دو عضو مهم آژانس،یوسانو سنسی و تانیزاکی ناپدید شده بودند دفتر همین اوضاع را داشت.ولی مثل اینکه امروز فرق می کرد.

دستش را به سمت مرد قد بلندی که با جدیت به صفحه گوشی نگاه می کرد تکان داد و گفت:"سلام کونیکیدا سان.اتفاقی افتاده؟"

مرد سرش را بلند کرد و از پشت عینک نگاهی جدی به او انداخت:"یه پرونده عجیب بهمون دادن.از طرف سازمان ویژه موهبت داران."

شاخک های آتسوشی تیز شدند،کم پیش می آمد بزرگترین سازمان موهبت دار کشور به آژانس کوچک آن ها رو بیاندازد؛پس حالا که این اتفاق افتاده بود،حتما پای چیزی مهم وسط بود.

مرد موقهوه ای در حالی که از پشت صندلی بلند می شد برای آتسوشی دست تکان داد و گفت:"قطعا تو هم خبرا رو شنیدی.تو سه روز گذشته،سه تا ساختمون با یه انفجار سوختن.ولی چیز عجیب اینه که همه ی اونا از قبل خریداری شده بودند و هیچ کس داخلشون نبوده.عملا هیچ تلفات جانی نداشتیم.و این نکته عجیب هم هست که دقیقا چند ساعت بعد بقایای ساختمون از بین رفته."آتسوشی متفکرانه گفت:"پس قطعا پای یه موهبت دار وسطه."دازای دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:"شایدم یه سازمان موهبت دار."

آتسوشی پرسبد:"اون ویدئوی همین اتفاقه؟"

کونیکیدا سر تکان داد.آتسوشی پیشنهاد داد:"چرا به رانپو سان نشونش نمی دیم؟شاید چیزی توش ببینن."

دازای گفت:"فکر کردی به ذهن خودمون نرسید؟مشکل اینه که عینک رانپو اون روز دست یوسانو سنسی بوده."آتسوشی به پیشانی اش کوبید.

چهره ی دازای ناگهان جدی شد:"ولی ما یه چیزی تو ویدئو پیدا کردیم.یه نفر با شنل با یه چراغ قوه یه حرکت های عجیبی کنار صحنه جرم انجام می داد."

کونیکیدا اضافه کرد:"یکم که دقت کردیم متوجه شدیم داره برامون با کد مورس پیغام می فرسته."

-چه پیغامی؟

دازای با روی عجیبی که کمتر از زمان مرگ اوداساکو پدیدار می شد گفت:"بزهس مایل به اتحاد با شما برای پیدا کردن گمشده هاست."

***

دختر جوانی که به دیوار تکیه داده بود و با چاقو تکه چوبی را خراش می داد گفت:"باید قبل از رسیدن اونا به محل،بقایا رو پاک کنیم."

مرد جوانی که روی صندلی نشسته بود با چهره ای جدی پرسید:"این دفعه کی با آیسان میره؟"

دختری که رو به لپ تاپ نشسته بود و هودی مشکی رنگی به تن داشت گفت:"پیشنهاد خودت کیه سینیور؟"پسر لبخند زد:"گمونم کیدو مناسب باشه."قبل از اینکه دختر چاقو به دست حرفی بزند گفت:"مونی،بزهس تو مقر هم جنگجو می خواد."

هلن که پیراهنی با طرح سورئال بر تن داشت پرسید:"به نظرتون مافیا و آژانس باهامون متحد می شن؟"

زن جوان موقری با موهای براق و بلند و چهره ای دل نواز که روی لباسش کلمه ی alone به چشم می خورد گفت:"اونا برای پیدا کردن گمشده هاشون به ما احتیاج دارن،ما هم برای نجات پری بهشون احتیاج داریم."

آیسان کلاه شنل را سرش کشید.کیدو ضربه ای به پشت او زد:"بریم کیمیا گر.بریم یه ساختمون دیگه رو به پول تبدیل کنیم."

نکته یک:آژانس کارآگاهی در این دنیای این انینه آژانسی است که کارآگاهان آن موهبت های فرا انسانی دارند.
نکته دو:مافیا بندر هم چنین سازمانی است منتها با افراد بیشتر و نیت های شوم تر و بسیار خشن تر که برای رسیدن به اهدافشان دست به آدم کشی می زنند 
نکته سه:سازمان ویژه موهبت داران سازمانی دولتی و بزرگترین سازمان موهبت دار در کشور است.
نکته چهار:موهبت نوعی توانایی فرا بشری و فانتزی است.که اکثرا نام آن از نام کتب های معروف برداشته شده.
نکته چهار:آتسوشی ناکاجیما:دارای موهبت جانور زیر نور ماه.قابلیت تبدیل کلی یا بعضی اجزا به ببر سفید غول پیکر.
دازای اوسامو:دارای موهبت دیگر انسان نیستی یا بشر مطرود.توانایی خنثی کردن موهبت.
کونیکیدا دوپو:شاعر دوپو.اگر نام چیزی را که به اندازه یا کوچکتر از دفتری که همیشه به همراه دارد را درو ان بنویسد،شی تبدیل به واقعیت می شود.
یوسانو سنسی:موهبت تو نباید بمیری.توانایی درمان افراد نیمه جان.باید برای درمان های کمتر وخیم بیمار را به دست خود نیمه جان کند.
تانیزاکی:توانایی برف سبک.توانایی ایجاد توهم در محدوده ای که با توانایی اش در آن برف می باراند(:|)
رانپو ادوگاوا:بی موهبت.وانمود می کند موهبتی دارد که تنها با عینکی که رئیس آژانس به او داده فعال می شود و به او قدرت فهمیدن هر معمایی را می دهد.اما خودش می داند که بی موهبت است.بقیه هم همین طور:/
امیدوارن که دیگه چیزی گیجتون نکنه
۵۲ نظر ۹ موافق ۰ مخالف
𝘈𝘺𝘭𝘪𝘯 --
۱۷ مهر ۱۷:۵۷

اون جمع، از جایی که بودن راه افتادن به سمت هدف بعدیشون، اما هنوز شروع نکرده سه نفر سمتشون اومدن. دختری که از همشون مهربون تر به نظر میومد و بلوز آستین بلند کرم رنگی پوشیده بود گفت:صبر کنید، خبرای خوبی داریم و یه خبر بد.

هلن لبخند زد:سلام استلا، اول خبر خوبارو بگو!

استلا به یکی از افراد پشت سرش اشاره کرد:سلین زاغ سیاه مافیا رو چوب زده، از قرار معلوم مرددن و بیشتر به سمت جواب مثبت خم شدن.

سلین کلاه کپ سرمه ای رنگش رو برداشت و گفت:خبر خوب دوم هم اینه که دوباره کسی گم نشده.

آیسان گفت:و خبر بد؟

سلین و استلا به هم نگاه کردن. به جای اون دوتا، نفر سومی که همراهشون بود حرف زد:نازی هم نمیدونست آخرین لحظه چه اتفاقی برای پری افتاده. لعنت بهش اگه بلایی سر کوهایم اومده باشه،

استلا دستش رو روی شونه اون دختر تامبوی گذاشت:آروم باش آیلین، پری قوی تر از این حرفاست. مگه موهبتش یادت رفته؟

آیلین لبخند زد و گفت:ممنونم استلا. من میرم سراغ کار بعدی ای که باید انجام میدادم. تو پول درآوردن موفق باشین!:>

𝓼𝓮𝓵𝓮𝓷𝓮 𝓬𝓱𝓪𝓷 ッ
۱۷ مهر ۱۸:۱۷

آیسان با کنجکاوی به دختر ریز نقشی که موهای پسرونه و آشفتش توی صورتش ریخته بود نگاه کرد : راستی تو چجوری تونستی جاسوسی مافیا رو بکنی؟

سلین شونه بالا انداخت : وقتی از اعضای سابق مافیا بوده باشی چنان کار سختی هم نیست.

قبل از اینکه کسی بخواد واکنشی نشون بده استلا گفت : خب دیگه بیخیال این بچه شین برین سر کاراتون=-=

کیدو و آیسان با یه های فایو خداحافظی کردن و سریع دور شدن.

همین که خواستن برگردن و وارد اون ساختمون متروکه -که فقط در ظاهر متروکه بود- بشن کسی از دور به طرفشون دوید و داد زد : بچه ها!

_____________

عشق کتاب لیوان آبی رو سمت هیرای گرفت که به خاطر دویدن نفس نفس میزد : اینو بخور و بعد بگو چیشده.

آرام سری تکون داد : راست میگه...من که چیزی از حرفات نفهمیدم.

استلا با خنده سعی کرد ادای هیرای رو در بیاره : تو یهو اومدی گفتی مینسکیمبتقنیدنسنمنشنئزنمسیدتسس*-*

هیرای یه قلوپ از مایع خنک داخل لیوان خورد و نفس عمیقی کشید : بچه ها...ی...یکی از دوستام گم شده و حدس میزنم مثل گمشده های دیگه باشه.

آیلین که اشکال فرضی ای روی دسته مبل چرمی مشکیشون میکشید گفت : کدوم؟

هیرای سرشو پایین انداخت : مارین...مارین غیبش زده.

مونی که با یه ماگ بزرگ از اسپرسو توی چهارچوب در ایستاده بود ابروهاش بالا پرید : مارین؟ همون گل فروشه که مغازش نزدیک مقر آژانس کارآگاهی مصلحه؟

هیرای سری تکون داد : آره همون...

اینبار کسی جوابی نداد. همه فقط در سکوت نگاه معناداری بهم می انداختن و ظاهرا میتونستن حرفای همو بخونن...

با صدای کیدو همه به طرف در برگشتن : عالی شد!

آرام : ودف مگه شما نرفته بودین؟

کیدو دستی به موهاش کشید : قرار بود رفته باشیم...تا اینکه آیسان جان به لطف ناهار امروز دستشویی واجب شد :|

نگاهی به آیلین کرد : دیگه نمیزارم تو آشپزی کنی -_-

آیســــ ـــان
۱۷ مهر ۱۸:۲۳

یه سوال *-* چرا انقدر گمشده هامون زیاد میشدن هی؟xD

و اینکه بزهس الان خیر آن یا شر؟"-"xD


+یکی بشه مسئول  پاک کردن اسپم ها لطفا*-*

پاسخ :

زیاد نکنید اقا.زیاد نکنید
weirdo ¬-¬
۱۷ مهر ۱۸:۲۶

مونی دستش رو مشت کرد:"من نگران پری ام.خودتون می دونید که اگه بخش فساد موهبتش رو فعال کنه...اگه فکر کنه باید از ما محافظت کنه.."مشتش رو کوبید به دیوار :"لعنت بهش.ما باید هر چه سریع تر از تصمیم دو سازمان با خبر بشیم.باید بهشون بگیم که چطوری نظر نهاییشون رو بگن."

آرام دستش رو روی شونه ی مونی گذاشت:"هی آروم باش."کیدو نیشخند زد:"به هر حال...فکر کنم باید یه پیغام ذهنی برای موری و فوکوزاوا بفرستم."

آرتمیس در حالی که ماگ قهوه ای که دست مونی نجاتش داده بود توی دستش بود گفت:"بگو تا فردا وقت دارن نظر نهاییشون رو بهت بگن.به هر جال،گم شدن تاچیهارا و هیروتسو ضربه ی بزرگی به مافیا زده.همین طور گم شدن یوسانو و تانیزاکی."

weirdo ¬-¬
۱۷ مهر ۱۸:۴۸

زنده اید احیانا؟

Alone Enola -‌‌
۱۷ مهر ۱۸:۴۹

خب فکر کنم یه چیزیو اشتباه فهمیدم.

بعضیا کلا موهبت ممکنه نداشته باشن ؟ یا حالا کلا مشخص نشه...

پس اگه اینطوریه؛ این نظر قبلی منم حذف کن مونی چان.

پاسخ :

چرا موهبت داریم.ولی خب باید یه جوری باشه که تو خود رول به کار بیاد.و خب رول نویسی نویسندگی خلاقه.مشخص کردن جزئیات معنی نداره توش
آیســــ ـــان
۱۷ مهر ۱۸:۴۹

دارم فکرمیکنم و هم اینکه دلم نمیخواد الکی بنویسم حیفه*-*

پاسخ :

تو می تونییییییی
آیســــ ـــان
۱۷ مهر ۱۸:۵۸

از اونجایی  که ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب است..xD

الان من و کیدو رفتیم که من به ساختمونا دست بزنم و ساختمون خراب بشه و تبدیل به پول بشه"-"؟

و بزهس هم یه جایی یه گوشه ای تو مقر مخفیشون نشستن و گپ میزنن و منتظر جواب از آژانس و مافیان؟*-*

پاسخ :

دست بزنی به ساختمون"که از قبل"خراب شده و بقایاش به اندازه ارزششون تبدیل به پول بشن
بقیش درسته
آیســــ ـــان
۱۷ مهر ۱۹:۲۰

اوکی دیگه آندراستندددد .

پس یه رزرو برای من*-*

پاسخ :

زنده ای؟
𝓼𝓮𝓵𝓮𝓷𝓮 𝓬𝓱𝓪𝓷 ッ
۱۷ مهر ۱۹:۳۰

میشه منم یه سوال بپرسم؟"-"

قضیه گمشده ها چیه ینی ربطی به اون ساختمونای تخریب شده داره؟"-"

بعد تو این اوضاع قمر در عقرب ما داریم از آب گل الود ماهی میگیریم؟XD...

و اینکه میشه من موهبتی نداشته باشم*-*

پاسخ :

خودم رزرو می کنم بعد آیسان توضیح می دم...
𝓼𝓮𝓵𝓮𝓷𝓮 𝓬𝓱𝓪𝓷 ッ
۱۷ مهر ۱۹:۳۲

اوه راستی،

موهبت پری دقیقا چیه؟"-"

و اینکه کیدو میتونه تلپاتی برقرار کنه یا یه جورایی ارتباط ذهنی با هرکی بخواد؟"-"

+ببخشید اینقدر سوال میپرسمXD

پاسخ :

آقا اسمش رول نویسیه!!!!!!!!!!!!!!نویسندگی خلاق!پلات نمی نویسیم که:|
weirdo ¬-¬
۱۷ مهر ۱۹:۴۴

بچه ها آیسان به دیار حق شتاااابید

زمان مراسم آن مرحومه رو بعدا تعیین خواهیم کرد

Aki :|~
۱۷ مهر ۱۹:۵۰

چطوری من اینقدر به شخص مهمی تبدیل شدم :"| *اکلیل*

من خودم یه موهبت دارم D: اونو بیارم؟D:

پاسخ :

فعلا ایسان رزرو کرده
آیســــ ـــان
۱۷ مهر ۱۹:۵۹

آرام در حالی که هنوز دستش رو شونه ی مونی بود،بدون اینکه نگاه غرق فکرش رو از مونی‌برداره،سرش رو به پایین تکون داد خطاب به آرتمیس‌ گفت:"اوهوم اوهوم".

اینجا بود که جنبه شیطانی کیدو بیدار شد:"اهم دوستان این دوستمون به تازگی وارد مرحله ای از زندگی نباتی شده،مشکلی نیست درست میشه".

همین باعث شد آرام به خودش بیاد:" اهم!دوست عزیز شما بهتر نیست به وظیفه خودتون برسین؟"

کیدو یک صندلی چوبی از زیر میز بیرون کشید و برعکس روش نشست:"هر وقت وقت اوشون آزاد باشه میریم به امید خدا.." و نگاهی با تاسف به آیسان که از سرویس بهداشتی بیرون میومد انداخت.

سینیور که تا الان مستمع بود سری تکون داد -که هنوز مشخص نشده با چه چیزی اعلام موافقت کرده- و گفت:"هی بچه ها،واقعا لازمه اینجوری شهر رو بریزیم بهم؟"

کیدو جواب داد:" خب این کارمون تا حالا به کسی آسیب نزده و جون کسی رو نگرفته.." آرتمیس وسط حرفش پرید:" به جز صد و چهل و هشت نفر مسئول دولتی و کارمند و غیره" 

آرام زودتر از کیدو جواب داد:" ولی به این پول نیاز داریم،برای اینکه با همکاری هامون موافقت شه یک سری امور مالی هم نیازه که.."

آیسان جفت دستشو بهم کوبید:" که الحمدالله تو جیب ما شپش کله معلق میزنه^-^"

مونی رو به استلا کرد و دنباله حرف رو گرفت:" و شما دو نفر اگر اون قدر بچه بازی در نمی‌آوردین الان حداقل با فروختن کافه یه جای درست حسابی برای خودمون داشتیم نه این دخمه شصت متری"

آرتمیس که آماده جواب بود از جاش بلند شد:" من گفتم بزنین کافه قشنگمو بترکونین یا رفیق شفیق این خخخخخخ..." متاسفانه زبونش یهویی گرفت ولی سعی در ادا کردن کلمه (خانم) داشت:"خ خخخ خخ.." 

انولا که مثل موتور جستجوی گوگل هیجانی شده بود پرید وسط و جیغ کشید:" خشتک؟ خشک کن؟ خیس کن؟ خواهر عباس بوعذار؟"

اما خوشبختانه قبل از بوجود اومدن فاجعه های بیشتر آرتمیس موفق شد جمله ش رو تموم کنه:" اینن خاااانمممم!!!" 

استلا که اول آماده غرش شده بود با این گیر کردن کلمه خ تو گلوی آرتی،حدود یه ربعی بود که نقش زمین شده و از ابتلا به خنده زیاد اشک می‌ریخت.

آرتمیس که عصبانی شده بود داد زد:"حالا هرچیی"

عشق کتاب که از مطرح کردن سؤالش به کل نادم شده بود دو دستش رو تو هوا تکون میداد و میگفت:" آروم آروم گذشته ها گذشته ! به فکر الان باشین"

کیدو سعی کردن خنده اش رو کنترل کنه،بلند شد و صندلی رو گذاشت سرجاش و گفت:" برای ارسال پیام ذهنی ذهنم خیلی خسته است میرم یکم استراحت کنم،" به آیسان که به پهنای صورت لبخند میزد اشاره کرد و گفت:" یا تنها برو یا با بکی دیگه برو یا صبر کن خودم بیام!"

مونی که دوباره مشغول تراش دادن قطعه چوبی ش شده بود به ستوه اومد:" عهه مگه خونه خاله ست؟ که هر وقت خواستین برین هر وقت خواستین بمونین؟"

آرام که ترسیده بود گفت:" همینطوره یا وظایفتون رو درست انجام بدین یا کلا انجام ندین!"

آیسان که بالاخره بر خودش مسلط شده بود گفت:" آقایان و خخخخانم ها!" موقع گفتن این جمله موجب خنده مجدد حضار شد."نظر من اینه که فعلا با همین پولی که تو دستم نه صبر کنیم،من هم خسته ام و از طرفی ادامه دادن این کارمون خیلی برای پلیس شک برانگیز میشه.."

آیلین که به نظر می‌رسد محو شده بود دوباره پیدا شد و گفت:" نظر منم همینه، استراحت کنین شاید بشه از طریق تلپاتیمون با پری هم ارتباط برقرار کنیم و به هدف نزدیک تر بشیم"

استلا گفت:"میخواین بگم تا اون موقع هلن براتون از این مغازه اکبر کثیف ساندویچ بگیره بیاره؟"

آیسان گفت:" اولا که با غذایی که آیلین به خودمون داد در حال حاضر معده من قابلیت هضم ساندویچ رو نداره،ثانیا میشه شما ها بخورین و من نگاهتون کنم؟ ثالثا اصلا فکر کردین من اجازه میدم از این آت و آشغالا بخورین؟ رابعا! دفعه آخری که هلن رو فرستادیم دنبالش ساندویچ..."


*همین لحظه در ذهن آرتمیس/فلش بک:

  توضیح:(این پارت نوشته شده توسط خود هلن چان در رول قبل است :دی)

سکوت عجیبی در کافه بیان خالی و نسبتا تاریک برقرار شد. این برق رفتن ها هم عجب دردسری شده ها! آیسان درحالیکه زیر لب غر غر می کرد یکی از شمع های خاموش شده را دوباره روشن کرد، که ناگهان وضعیتی که در آن بودند مثل صاعقه ذهنش را روشن کرد.

سکوت. اتاق خالی تاریک. شمع. آرتی. سکوت. اتاق تاریک و خالی. شمع. آرتی. آرتی. آرتی آرت...

EROR 404 

چشم هایش گشاد شد. قلبش تند تند شروع به تپیدن کرد.  آرتمیس به او اخم کرد:«چرا داری دهنتو مثل ماهی باز و بسته میکنی.» 

آیسان دهانش را باز کرد که توضیح بدهد، ولی صدایی در نیامد. آرتی کمی نگران شد:«چرا انقدر قرمز شدی؟ نکنه تب داری... وای نکنه میخوان با سلاح بیولوژیکی نابودمون کنن! ای *&$%$& ها!!» 

به سمت میز مدیریت دوید و دماسنج را از جعبه کمک های اولیه بیرون آورد، بعد دوباره سمت آیسان که همچنان سعی می کرد حرف بزند برگشت. «بذار ببینم...» همانطور که بالای سر آیسان خم شده بود، دماسنج نواری را روی پیشانیش چسباند و لبش را با تمرکز گزید.

آیسان که در این لحظه از سرخی به گوجه-سان تبدیل شده بود، سعی کرد کلمات را شکل دهد:«چیز... خوب... یعنی... میشه... بری...»

چشم های آرتمیس با دیدن عدد روی دماسنج گرد شد:«باورم نمیشه... نه تنها دمای بدنت بالا نیست، پایینم هست! بذار... بذار ببینم پتوها کجان...» همانطور که سراسیمه داخل کمد ها را می گشت، یادش افتاد پتو ها را دفعه آخر که رفتند خانه استلااینا مهمانی شبانه جا گذاشتند. 

«خب عیب نداره. حالا که پتو نیست...»

آیسان ناگهان از جا پرید:«وای نهه! من میدونم این داره به کجا ختم میشه! اصلا لازم نیست...»

«به کجا ختم میشه؟ من فقط میخوام...»

«نه نه اصلا! فکرشم نکنم! مگه این فن فیکشنه!؟»

«فن فیکشن دیگه چه...»

آیسان تند تند سرش را تکان داد و مثل سوسکه دیده ها از میز مدیریت بالا رفت. آرتمیس که دیگر جوش آورده بود گفت:«داری چه چرت و پرتی میگی! من فقط خواستم...»

- بچه هااا! من اومدمم!

پایان فلش بک*

 

آیسان ادامه می‌داد،:"آخرین باری که هلن رو فرستادیم ساندویچ فروشی با گروگان....."

همینجا صدایی آشنا به گوش همه رسید:"

بچه ها من اومدمممم!"

آیســــ ـــان
۱۷ مهر ۲۰:۰۴

اول اینکه ببخشید طول کشید میدونین که من به نوشتن پارت های شگفت انگیز معروفم و وقت زیادی رو نوشته هام میزارم داشتم با تصحیح کیبوردم ور میرفتمTT

و اینکه میدونم هلن از اول هم پیش ما بود؛(از همینجا گومن هلن چان) ولی چون بهش اشاره زیاد نشد گفته یدفعه ورود خفن و فلش بک طوری(!!) داشته باشهxD

و اینکه اون پارت فلش بک از پارت های طلاییه آرتانه که به قلم زیبای هلن نگاشته شد و از اونجایی که به موضوع ساندویچ مربوط می‌شد و باز هم از اونجایی که مهرام شروع نشده سوئیت شروع کردن, آرمان های آرتان هم زنده ست هنوز.TT

باز هم باتشکر از شما و مونی که صبر کردین از این به بعد باید بیشتر هم صبر کنین و تشکرات فراوان از هلن *-*=")

𝘈𝘺𝘭𝘪𝘯 --
۱۷ مهر ۲۰:۱۵

من آشپزیم خوبه ولی هاxD

weirdo ¬-¬
۱۷ مهر ۲۰:۲۱

همه به سمت صدا برگشتند.لبخندی روی لب هایشان جا خوش کرد.

-مائو!کجا بودی؟

مائو در حالی لبخند می زد گفت:"رفتم یه سر و گوشی آب بدم و برگردم.طبق اطلاعات من،فوکوزاوا و موری تصمیمشون رو گرفتن.لازم نیست بازم با پولای ساختمون قبلی ساختمون بخرید و بسوزونید که توجهشون جلب بشه."

آیلین لبخند زد:"خوبه.می تونیم بعد متحد شدن باهاشون،بریم برای نجات پری."بعد لبخندش آروم محو شد:"هر چه سریع تر باید این کار رو بکنیم.خودتون می دونید اون کوهای مهبون اگه فکر کنه ما تو خطریم از فساد استفاده می کنه."

فلش بک

پری در حالی که انگشتاش رو به هم می پیچاند گفت:"خب،من می تونم درد رو التیام بدم...ولی بخش اصلی موهبتم فساده.اگه فعال بشه تا وقتی آخرین ذره انرژیم رو مصرف کنه ادامه پیدا می کنه.من می تونیم قلب ها رو از کار بندازم و مغز ها رو از بین ببرم و جسم ها رو نابود کنم.دقیقا برعکس بخش سالم موهبتم

Aki :|~
۱۷ مهر ۲۱:۴۱

چه موهبت...بی رحمانه ای :_)

رزرو

Aki :|~
۱۷ مهر ۲۲:۱۰

آرام دوباره در عمق زندگی نباتیش غرق شد و زمزمه کرد:دازای می خواد خودکشی کنهــ...

که با پسگردنی مونی سرجاش اومد:تو این وعضیت که خودکشی نمی کنه! و تکه چوبشو توی کولش جا داد:*زدن دستان به هم* الان دیگه وقت خوابه!

آیسان:خخخخخخخخخخخخخخخخخخانم اجازه ما خخخخخخوابمون نمی بره :>

که موجب عکس العمل آرتمیس که نسبتا یا عکس الهمل آیسان در گذشته ای نه چندان دور یکی بود شد:> :

فلش بک

آیسان و موچی عین بید می لرزیدن که آرتمیس با خنده گفت:حمومه XDDD

آیسان پاشد و میزو عین هرکول برداشت که پایشو بکنه تو چشم آرتمیس که آرتمیس تهدید به بلاک کردن کرد.

برگشت به زمان حال

که یهو سینیور از شوک به یاد آوردن رول سوم، تقریبا فریاد زد:هی...موچی کجاست؟

آیلین دستاشو جلوی دهنش گرفت:هیــــــــــــــــــــــــــن نکنه اونم گمشده باشه؟؟

آرام -که همچنان در عمق زندگی نباتی به سر می برد- پوزخند زد: شاید بعد از پایین اومدنش از ماشین آتشفشان واقعا با سر اومده پایین، بقیش توهم ما بوده!

کیدو از حالت نیمه خوابی دراومد:اصلا از لحاظ علمی ممکنهههههه؟؟

آرام:*سرچی سریع و انداختن کامپیوتر جلوی کیدو* 

توهم یا به فارسی پریشان‌پنداری به دو صورت حسی و اطلاعاتی می‌باشد:

۱- حسی: درک اشتباه یکی از حواس پنجگانه است که در فقدان یک محرک خارجی مربوط به آن حس به وجود می‌آید و توسط شخص درک می‌شود.[۱] مثلاً فرد فکر می‌کند که صدای حرف زدن فرد دیگری را در تنهایی می‌شنود یا او را می‌بیند. 

و او را می‌بیند رو هایلایت کرد.

آیسان:ولی امکان نداره...همه ما بعد از هر رولی زنده و سالمیم :|

آرتمیس که هنوز جو "فرزند علم و خرد بودن" رو داشت دستشو به صورت تیک زیر چونش گذاشت:ولی...اگه اون شخص...توی دنیای واقعی مر-

-هیییییییی!

همه به سمت صدا برگشتن:هلن بود. با یه بسته چیبس.

هلن:ما حتی هنوز خودمونو به سازمانا نشون ندادیم، حتی نتونستیم توجهشونو جلب کنیم که راضی بشن!

ولی سلین یهو بلند شد:ولی این غیرممکنه!خودم دیدم که اونا موافقت کردن!

هلن جلو تر رفت و از توی بسته چیبسش یدونه برداشت و با قرچ قرچ شروع به خوردنش کرد...

قرچ...قرچ...قرچ...قرچ......

قرچ!

و با لحن تهدید آمیزی گفت:شاید برای اینکه مارو گول بزنن تظاهر کردن که قبول کردن، فکر می کنی اونا اینقدر احمقن که با یه کد مورس و مایل بودن چنتا بیانی زیر هجده سال قبول کنن؟ 

و لحنشو به همه اعضا تغییر داد:اونا حتی مارو هم ندیدن!

و ایندفعه هیرای بلند شد:ولی می دونن که موهبتامون براشون کاربردین!

آرام:*همچنان در زندگی نباتی* اوهوم اوهوم...

آیلین هم به قیام برخاست:الان واقعا این چیزا از نجات دادن پری مهمتره؟؟

آیسان:خخخخخخخخخخخخخانم اجازه ما خخخخخخخخخوابمون گرفت :>

سینیور به عنوان اولاد جمع بلند شد و با لحن دوستانه ای گفت:دوستان عزیزان!بیاین منفی بافی نکنیم ^-^ ایشالا که خالق مارا مورد پذیرش قرار گیرد^-^ حالا برین گم شین و بکپین بخوابین^-^

و اینگونه بود که همه رحت خواباشونو وسط ناکجا آباد پهن کردن، ولی آیا واقعا همه راست گفته بودن؟

این سوال توی ذهن همشون چرخید.

Alone Enola -‌‌
۱۷ مهر ۲۲:۱۵

میشه یه خلاصه بدید ؟ "-"

Aki :|~
۱۸ مهر ۰۷:۴۷

خلاصه:

 

توی یوکوهاما، چنتا ساختنمون به طرز ناگهانی و مشکوکی که اتفاقا هیچ ساکنی هم نداشتن منفجر میشن. یوسانو سنسی و تانیزاکی از آژانس و هیروتسو و تاچیهارا از مافیا گم شدن. توی بیانم پری و مارین گم شدن. بزهس اعلام میکنه که مایل به پیدا کردن گمشده ها برای پیدا کردن کمشده های خودشونن و براثر زاغ سیاه چوب زدن سلین فهمیدن که آژانس و مافیا هردو موافق پیوستن به بزهسن. ولی قضیه مشکوک میزنه که چطوری اینقدر راحت راضی شدن...

حالا همه خوابیدن تا فردا بشه و شروعی نو و روزی نو ^-^

ناشناس
۱۸ مهر ۱۶:۲۴

همه مورخان، متفق القول خوابهایی که اعضای بزهس آن شب دیدند را از شیر تو شیر ترین خواب های تاریخ بیان می دانند طوریکه پیشبینی میشد بعد از تمام شدن همه این قضایا، سیل پست های خوابی به بیان سرازیر شود. تا صبح، آیسان با سیبیل و سینه ای ستبر به سربازان جنگ جهانی اولش دستور حمله به واترلو میداد، مونی از ارکست دیوانه ای با رهبری پری که یکصدا مهرام را فریاد میزدند فرار کرد، استلا به تماشای رنگی شدن همه لباس های زردش نشست و الی آخر.

با این حال، صبح بالاخره رسید و یک دوجین آلارم همزمان بزهس را از جا پراندند. 

چشمهای آرتمیس چهار طاق باز شد:« کی کجا چچچ... چچ..چی؟»

آیسان با بی حالی گفت:«پاشو بابا صبح شده.» ولی خودش در حال و هوای خواب ناخودآگاه به بالای لبش جایی که سبیل باید قرار میگرفت دست زد.

سلین خمیازه کشید:«خب صبح شده. حالا باید چیکار کنیم.»

مائو گفت:«معمولا این وقتا صبحونه میخورن...»

آیلین گفت:«بدون موچی چطوری صبحونه بخوریم. تا اونجا که من میدونم هممون فقط نیمرو بلدیم.. فوقش املت.»

مونی چشم های گود شده اش را مالید:«صبحونه چیه بابا! باید بریم سر کار و بدبختی.»

آرام صدای نامفهومی از زیر پتو در آورد و مونی تایید کرد:«آره تو کابینت آرام غذا فضانوردی هست. ازونا میخوریم و به کارامونم میرسیم.» آرام چیز دیگری گفت که مونی ترجمه کرد:«آره آره میدونیم اونو به هیچکس نمیدی و فقط همین یه مورده و نباید بهش عادت کنیم. خب دیگه بدویید کار داریم.»

هلن با چشمهای برق زده دفترچه یادداشت ساوسنگ فنیش را در آورد و زیر لب تند تند گفت:«ترجمه حرفای همدیگه. خبر داشتن از کابینت آرام. از لحنش مشخص بود قبلا هم از اون غذا فضانوردیا خورده. تاثیر گذاشتنش رو آرام که چند ثانیه از زندگی نباتی در بیاد. حرکت چشم و نگاهش...»

آیلین پلک زد:«تو که اصلا به اون دفترچه هم نیاز نداری مگه یادت نمیمونه جزئیاتو؟»

هلن بدون آنکه سرش را بالا ببرد سر تکان داد:«نه فقط اعداد و کلماتو. تا ننویسمشون یادم نمیمونه. تازه دوست دارم تو آرشیوم نگه دارم این الان دفترچه 5 ام مهرام برای آینده امه...»

مونی به پرت کردن یک بالشت به سمتش بسنده کرد و رو به بقیه کرد و گفت:«پاشید سریعتر! باورم نمیشه یک شب راحت خوابیدیم درحالیکه معلوم نیست پری و موچی و بقیه کجان. اف بر ما. کی پیشنهاد داد گله ای بخوابیم؟»

عشق کتاب چیزی مثل "خواب راحت" و "حرکت اشتباه" و "خرس گریزلی به F-3" زیر لب زمزمه کرد. 

استلا گفت:«خب حالا چیکار کنیم؟»

آرتمیس گفت:«معلومه. بریم با مافیا و آژانس حرف بزنیم.»

سلین اشاره کرد:«جدا جدا؟ اگه هرکدوم ما رو با اونیکی ببینن بد نمیشه؟ فکر می کنن خائن و جاسوسیم.»

عشق کتاب گفت:«نه اتفاقا باید با هم ببینن. که بفهمن ما به جنگ و جدال اونا کاری نداریم. فقط دنبال گمشده هاییم. همین.»

مائو که از قبل درحال تایپ کردن چیزی در گوشیش بود گفت:«پس به هردوشون میگم قرار کنار اون اسکله بندر که تیرک قرمز داره. جمع کنید بریم.»

- اول غذا!

+ باشه فقط بدویید.

 

 

+ خواستم رول نویسی رو از قفل دربیارم... اگه بیاید بشینید حدس بزنید کی‌م و اینا میدم گارگویلا بخورنتون. از ما گفتن بود.

𝘈𝘺𝘭𝘪𝘯 --
۱۸ مهر ۱۷:۱۸

ساسنگ درست تر نیس؟ من به ساسنگ عادت داشتمممxD

weirdo ¬-¬
۱۸ مهر ۲۰:۰۵

فوکوزاوا با اخم شقیقه اش را فشار داد.پیغامی که از سازمان بزهس گرفته بود کمی آشفته اش کرده بود.

شما رو کنار اسکله ی بندر ملاقات می کنیم.لطفا هیچ حرکت اضافه ای تا زمانی که ما رو ببینید انجام ندید.مردم معمولی هم اونجا هستن پس آرامش خودتون رو حفظ کنید.فقط چهار نفر از اعضاتون رو بیارید.

اوگای موری روی میز ضرب گرفت.گروهی که قرار بود آن روز به ساختمان اصلی مافیا بندر نفوذ کنند او را هم پریشان کرده بودند.با نبود دو عضو از برترین جنگجویان سوسمار سیاه همه چیز سخت تر می شد.

آیلین پرسید:"یه بار دیگه بگو،چرا نباید مافیای بندر و آژانس رو یه جا ببینیم و خودمون رو خلاص کنیم؟نقشه همین بود که."

سینیور متفکرانه گفت:"اگر هلن و آیسان با هم برن،به اونا برتری دارن.آیسان می تونه با تهدید کردن اونا به از بین برن ساختمونشون،رضایتشون رو بگیره."

-بعد اگر مجبور شد واقعا ساختمون رو پول کنه چی؟به فنا می رن که!

مونی نیشخند زد:"هلن می کشدشون توی چلنجر دیپ و بازم تهدید رو با این قضیه که وسط زمین و هوا ولشون می کنه ادامه می ده."

استلا نگاهی به آن ها انداخت و گفت:"واقعا بعضی وقتا نگران خودمون می شم.تو این سن داریم مافیا رو تهدید می کنیم."

مونی در حالی چاقوهایش را تیز می کرد شانه بالا انداخت.بعد پرسید:"اگر هلن و آیسان رو بفرستیم مافیا،کی بره آژانس؟"

آرتمیس دست به سینه گفت:"قطعا تو و آرام."پوزخند ملیح فن گرل طور هلن و آیلین را نادیده گرفت:"قدرت هجومی تو به درد می خوره،وخب آرام هم می تونه با اطلاعات آنالیزش اونا رو تحت تاثیر قرار بده."

مونی چاقوها را توی قلاف کمر بندش فرو کرد:"پس بزن بریم."

Aki :|~
۲۱ مهر ۱۰:۳۴

رزرو

پاسخ :

پری پری زنده ای؟؟؟زنده ای؟؟؟نگرانتم:|
Aki :|~
۲۱ مهر ۱۱:۵۵

آیسان و هلن به سمت اسکله راه افتادن، 10 دقیقه زود رسیده بودن با اینحال، میشد نزدیکی مافیا رو حس کرد.

هردوتاشون به یکی از تیر چراغای اسکله تکیه دادن و منتظر موندن. چیزی نگذشته بود که کم کم اسکله شلوغ شد، عجیب بود...

آیسان دست هلنو میحکم چسبید:این نقشه مافیائه..

هلن:جی؟؟

و بیشتر به مردم دقت کرد، تعدادشون زیاد تر میشد بی اینکه کسی از طرف شهر وارد اسکله بشه یا قایق اومده باشه:ولی کسی تو مافیا همچین موهبتی نداره!

راستم میگفت؛ اگه تو مای هیرو بودن یه چیزی ولی اینجا؟

آیسان بیشتر فکر کرد و دست هلنو محکمتر گرفت:شاید با تنزل فرشتگان یکی شدن...(کمی مربوط به مانگا)

هنوز فرضیشون پایه ای پیدا نکرده بود که صدای دخترونه ای اومد:سنپــای، باهام بازی می کنی؟

 

~~~

 

برعکس مافیا، که عادت داشتن همه چی رو با هیجان و توپ و ترقه شروع کنن، آژانس طبق چیزی که توی ایمیل ارسال شدشون بود عمل کرد، با چهار عضو، سر ساعت.

آرام جلو رفت و سعی کرد توی زندگی نباتیش غرق نشه، تعظیم کوچیکی کرد:از همراهیتون ممنونیم. مظمئن باشین نتیجه خوبی هم میگیرین.

فوکوزاوا افراد قابل اعتمادشو آورده بود؛ رانپو، دازای و کونیکیدا:متشکر، ماهم باید نتیجه کمکتونو ببینیم.

مونی پاکت زردی رو از جیب عقبش درآورد و به سمت دازای گرفت: این نقشه وفاداری مارو ثابت خواهد کرد. همچنین که شماها برای کمک گرفتن از ما دلیلی داریم، ما هم دلیلی برای کمک کردن بهتون داریم...

و با ولوم پایینتری، جوری که کسی نشنوه گفت:یکی از دوستامون به کمک نیاز داره...

و بعد از نیم ساعت، همکاری دو طرفه‌شونو تایید کردن. دفعه بعدی با تمام افراد آژآنس ملاقات داشتن.

پاسخ :

رفقا اصلا خوندید پارت اولو:||||||||||||||||||
تانیزاکی و یوسانو گم شدننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
Aki :|~
۲۱ مهر ۱۱:۵۵

@مونی سان

 

 

زندم نترسین :>

Aki :|~
۲۱ مهر ۱۲:۱۹

@مونی سان

 

عه شرمنده :> درستش کردم :>

پاسخ :

ملسی">
weirdo ¬-¬
۲۷ مهر ۰۸:۵۵

در آن طرف،حوصله آیسان حسابی سر رفته بود.

در حالی که هنوز منتظر بودند رئیس مافیا اجازه ی ورود به دفترش را بدهد،به سمت هلن چرخید و گفت:"هلن گوشیتو می دی؟حوصلم سر رفته."هلن با بیخیالی گوشی اش را به سمت او گرفت.

آیسان که طبق قرار داد نانوشته ای همیشه پوشه های ملت بنده خدا را چک می کرد،وارد داده ها شد.کم مانده بود از خنده بترکد.

با صورتی سرخ از خنده وارد پوشه ی"دو کفتر عاشق که خود نفهمند و ندانند"شد.عکس های مونی و آرام بود که واضحا وقتی ان دو نفر حواسشان نبود گرفته شده بود.مونی که داشت آخرین تکه ی شکلاتش را به آرام تعارف می کرد،آرام که هودیش را روی سر مونی انداخته بود تا باران خیسش نکند و ...

سقلمه ای به هلن زد:"اینا رو بعدا برام بفرست."

وارد پوشه ی فن فیکشن شد.چشمانش گرد شدند:

درباره ی پری

شبی که مهرام کامل شد

when stella apear 

when stella disapear

سکوت بزهسیان

روزی روزگاری در بیان

باشگاه تست زنی

دوازده بزهس خشمگین

محفل بزهس کجاست

من سینیور پانزده سال دارم

تابستان با بزهس

صد سال بیگاری

بزهسیان کوچک

قتل های ب.ز.ه.س

که یکدفعه یکی از ماموران گفت:"بلند شید.رئیس دستور ورود دادن."

Aki :|~
۲۸ مهر ۰۹:۴۹

مونی سان@

 

اون دختره که گفت "با من بازی می کنی" چیشد؟:"

پاسخ :

عه راست میگیا.چی شد(در رفتن)
ناشناس
۱۲ آبان ۱۴:۴۹

آیسان و هلن با بد خلقی از روی نیمکت بلند شدند و همراه با مامور به  حرکت کردند.

هلن با شکاکی اطراف را دید میزد آرتمیس که متوجه رفتار هلن شده بود زیر لب گفت: مشکوک بازی در نیار، باید جوری باشیم که مثلا بهشون اعتماد داریم، تازه مطمئنم حرف زدن با مافیا سخت‌تر از دک کردن اون دختر کنه نیست!

هلن که هنوز هم با تردید چشمانش را روی اشیا و چهره مامور‌ها میچرخاند آرام گفت: اون دختره رو یادم نیار که بدجوری عصبی میشم دختره‌ی *#&$^! ولی به نظرم یه چیزی اینجا مشکوکه!

 

 

+ حذفش کنید اصلا ناراحت نمیشم ^^ میدونم بد شد +-+

Aki :|~
۱۲ آبان ۱۹:۱۸

ناشناس سان...شما فرشته نجاتید TT فقط باید جای آرتمیس آیسان رو بذاریم چون آرتمیس سان باهاشون نرفته بود.

 

رزرو

پاسخ :

ناشناس سان آخه پری؟XD
Aki :|~
۱۲ آبان ۲۱:۳۳

با وارد شدنشان، در با صدای جیر جیری بسته شد و شخصی آنرا از پشت قفل کرد.

پشت میز سفید رنگ و بلند اتاق، موری، کویو و چویا با نگاه های جدی ای منتظر موج اعتمادی از سمت آیسان و هلن بودند.

صدای مداد شمعی های آلیس سکوت را همانند تیک تاک ساعتی می شکاند، کسی چه می دانست؛ شاید این دفعه در حال افزودن هیروتسو به لیست مردگان ذهنی اش بوده. ناگهان خنده ای از پشت لبهای فشرده آیسان بیرون پرید(راوی:معلومه همه با تصور این خندشون میگیره XD)

چویا جمع را ساکت یافت و "اهم" ای کرد:بیاین بشینین ببینیم چه زری می خواین بزنین.

هر دو در صندلی های آخر میز نشسته و دستان هم را از زیر میز فشردند، دروغ چرا؛ خودشان هم خوب می دانستند مافیا می تواند ترسناک تر از آژآنس عمل کند.

آیسان شروع کرد:خب! شماها دوتا از افراد مهم زیرمجموعه خودتون رو از دست دادین و حالا، ما قصد داریم که بهتون کمک کنیم.

کویو نگاهی به موری انداخت و لبانش را مچاله کرد، هلن قبل از بدتر شدن اوضاع بحث را جمع کرد:و ازتون می خوایم که به این پیشنهاد به چشم یک سواستفاده نگاه نکنین. ما هم...دلایل خودمون رو داریم. قبلا درمورد تمام اعضاتون به صورت کامل تحقیق کردیم و می دونیم که...

لبخندی زد:دلتون نمی خواد کسی که "تا ابد روحش متعلق به پورت مافیاست" یک گمگشته پنهان باقی بمونه!(اشاره به مانگا)

چویا به سرعت عصبانیت بلند شد و صندلی را با پرشش انداخت، دستانش را روی میز کوبید و با صدای جیغ جیغی اش فریاد زد:گمشین برین بیرون!!

هلن لبخند بزرگتری زد و شانه ای بالا انداخت:حتما!

و دست آیسان را کشید:بیا گمشیم بریم بیرون همکار عزیز!

- بایستین.

هردو سرهایشان را برگرداندند و موری را رویت کردند:ما پیشنهادتونو قبول می کنیم.

چویا:موری سـان! ببینین اونا چه خرفتای بی ادبین!! حتی قدشون از منم کوتاه تره!!

موری بلند شد و انگشتان هر دو دستش را روی میز قرار داد و با لبخند "سادیسم"ـانه ای گفت:فقط به یه شرط.

هلن اخمی کرد و کاملا برگشت:شرطتون رو بگید.

سرش را کج کرد، موهای سمت چپش تماما روی چشمان قرمز-سرمه ای اش ریخت:بعد از اتمام ماموریت، دلیل خودتون رو... یا بهتره بگم "دوست" تونو کاملا به ما بدین.

هلن نمی دانست چه بگوید...از کجا می دانست که...هدفشان یک انسان است؟از کجا می دانست او دوستشان است؟از کجا...از کجا...

باید چه می کرد؟...

 

+ما هدفمون رو کاملا به شما می بخشیم آقای اوگای.

هلن سراسیمه به سمت آیسان برگشت و زمزمه کنان-جیغ زنان گفت:معلومه داری چی میگی؟؟؟

آیسان لبخند "به من اعتماد کن" ـش را زد و منتظر جواب موری ماند.

موری صدایی پرسشانه از خود درآورد و گردنش را صاف، و دستانش را پشت سرش قلاب کرد:بسیار خب، ما این پیشنهاد رو قبول می کنیم.

قفل درها از پشت باز شد و نور به داخل اتاق تابید:بازهم می بینیمتون، آقای اوگای.

آیسان دست هلن را کشید و با هم از اتاق خارج شدند.

ناشناس
۱۴ آبان ۱۴:۴۰

نظرتون چیه ستاره این پست روشن کنید؟

پاسخ :

نظری ندارم
(: NarXeS
۲۹ آبان ۱۹:۵۵

یعنی ناشناسم پیام بدم، این پری میگه ناشناس سان :|

من سرمو تو کدوم دیوار بکوبم؟ :"|||

پاسخ :

صیمXD
Aki :|~
۰۵ آذر ۱۹:۱۶

عه نرگس ساننن D: حال شما، احوال شما؟xD شرمنده دیگه D": هه هه D"

 

+می تونم خودم بعد خودم رزرو کنم؟..

𝐚𝐫𝐭𝐞𝐦𝐢𝐬 -
۲۵ آذر ۱۲:۲۸

هلن گفت :آیسان عزیز دلم، ماه گشنگم، بهترین دوستم، فدات بشم چرا گفتی پری رو میدیم بهشون؟ متوجه ای پری سانشاین بزهسه؟ 

آیسان اخمی کرد و گفت: یااااا هلن! منو نشناختیا! من انقدر بی رحمم که بزنم کوهای خوشگلمو بدم به دست این مافیایی که هیچی از انسانیت حالیشون نیست؟ نه واقعا منو چی فرض کردی؟ 

اینبار هلن اخم کرد. "خب پس چرا همچین چیزی گفتی؟" 

آیسان گفت: اممم، میدونی خودمم تو اون لحظه نتونستم چاره ای بیندیشم که پری رو بهشون ندیم، یعنی یه سری فرضیه به ذهنم رسید اما اونقدری فرصت نبود که با قاطعیت بگم باشه میدیم یا نه نمی دیم. و مافیا رو می شناسی دیگه، اگه الان می گفتیم نه؛ اتفاقای بدی می افتاد و شاید از این در هم زنده بیرون نمی یومدیم، پس یه طوری انتخاب بین بد و بدتر داشتیم؛ پس تصمیم گرفتم با قاطعیت بگم باشه تا با لکنت بگم نه. اینطوری قدرمتند تر و مرموز تر به نظر میایم. چون قطعا اونا الان انتظار داشتن بگیم نه. و میدونی؟ ما بزهسیم؛ همیشه راهی پیدا می کنیم. 

هلن با چشمای گرد شده "واو" ای گفت و به طرف آرتمیس برگشت: تو واکنشت به این اتفاق چی بود؟ چیزی نگفتی..

آرتمیس لبخند ملیحی زد و گفت: چون اعتماد داشتم. می دونستم آیسان همین فکرارو میکنه. و لبخند بزرگ تری به آیسان زد. 

هلن در حالی که اون دو تا رو میدید که جلوتر رفتن با خودش گفت "تلپاتی قسمت 173. یادم باشه اینم بنویسم" 

Aki :|~
۰۳ دی ۱۶:۴۰

سوگویییی سوگویییییی!*-----*

اورمو ایکویو*-*

 

رزرو!

Aki :|~
۰۳ دی ۱۸:۱۱

هر دو گروه اعزام شده به مخفیگاهشون برگشتن. آرام خودشو روی صندلی گرم و نرم کنار یخچال کوچولوشون انداخت و آه از نهادش برآمد:عجب گیری افتادیم خدایی! والا پری میوفتاد وسط یه جزیره وسط کروکودیلای کاسیوس راحت تر بودیم..

هلن یه بسته چیپس گوجه ای از جعبه "ذخیره های غذایی" در آورد:دوست عزیز زندگی خرج داره بدبختی داره دنگ و فنگ داره چی فکر کردی :'ا

آیلینم سرشو از روی فیک مینسونگ جدیدی که یافته بود دراوردو با اشک هایی نمادین ناله کرد:اگه الان پری بود میگفت اگزکولیTT

سینیور از زیر زمین دراومد و ماگ مشکی-سفیدی رو پیروزانه بالا گرفت:شیرکاکائو داریم؟

آره خب...اونا یکم آسون گرفتن، درحالی که یه تب "خرید تجهیزات جنگی" اون گوشه گوشه های کروم آیلین جا گرفته بود و دفترچه کوچیکی که توی جیب هلن با تیتر "خالی کردن افکار-عملیات نجات" جای گرفته بود و حتی پیکسل هدیه ای که به کوله آرتمیس قفل شده بود...

اونا همینطوریشم داشتن آماده میشدن...

هلن پراسپرو
۰۴ دی ۱۵:۱۷

هلن سرش را از روی دفترچه هایی که روی میز جلویش پهن شده بودند بالا آورد و گفت:«خب، الان که موافقت هردو گروه موهبت دار یوکاهاما رو داریم، وقتشه که بریم  سر اصل ماجرا: یعنی پیدا کردن کوهای بدبختمون که معلوم نیست الان خوبه، بده، گشنست، تشنست، خستست...»

آیسان قبل از اینکه هلن ناله اش را ادامه بدهد حرفش را قطع کرد:«اینو که میدونیم، ولی یه بار دیگه میشه بگید چرا باید اینهمه وقت صرف موافقت اونها میکردیم؟ اونم وقتی الان هرکدوم رفتیم یه گوشه. نه با هم متحد شدیم نه چیزی...»

مائو یادآوری کرد:«کل ماجرا برای این بود که هیچکدوم از دو طرف تو کار ما دخالت نکنن و اشتباهی در برابر ما قرار نگیرن.. یا یهو فکر نکنن ما با طرف دیگه ریختیم رو هم.»

آیسان با صدای نیمه جیغی گفت:«پس چرا پری بیچاره رو بهشون قول دادیم!»

همه ی اتاق ساکت شد. آیلین سکوت را شکست:«نانی؟»

آیسان چند بار پلک زد، بعد به هلن و آرتی نگاه کرد:«یعنی یادمون رفت بهشون بگیم؟»

آرتی و هلن معذرت خواهانه شانه بالا انداختند. 

عشق کتاب با چشمهای گرد شده گفت:«یعنی چی که قول دادید!؟ یعنی مثل.. این داستان قدیمیا که مردم با شیطانی چیزی قرار میذارن که اولین نوزادشونو در عوض به چیزی بدن بهشش؟؟!»

آیسان تند تند دستش را حلویش تکان داد:«نه بابا اینجوریم نبود... یعنی... امم..» کمی فکر کرد، بعد گفتت:«راستش الان که فکر میکنم دقیقا همینجوری بود.»

چند نفر فریادی از حرص کشیدند. آیلین داد زد:«معمولا آخر این داستانها اینطوریه که هیولائه میخواد اولین نوزادو یه لقمه چپ کنه! آخه چطوری تونستید!»

آرتمیس سرفه ای کرد:«امم.. راستش نمیدونم شما کدوم داستانها رو خوندید، ولی اونایی که من دیدم معمولا شیطانه یه پادشاه خوشتیپ میشه که میخواد با اولین بچه ازدواج کنه...؟» با دیدن چشم های گرد شده و وحشت زده ی همه، سریع متوجه شد چه گفته و سعی کرد جمع و جورش گند:«عامم یعنی، شایدم نباشه میدونید من فقط حدس زدم اصلا زیادم حدس خوبی نبود..»

هلن جیغ زد:«یعنی میخوایم پریمونو بدیم شوهر به مافیااا!!!؟»

آیلین پشت سرش فریاد زد:«ممکنننن نیستت! حالا اگه آژانس و کیجی و اینا بود یه چیزی.. ولی مافیااا!؟ من مخالفممم.»

عشق کتاب سعی کرد منطقی باشد:«من فکر کنم واسه قدرتش شاید بخوانش ها...»

ولی صدای منطق بین وحشت بزهس گم شد. عشق کتاب آهی کشید و پیشانیش را با انگشت مالش داد.

آیسان وسط پرید:«خب چاره دیگه ای نداشتیم اون وسط! اگه مخالفت می کردیم فکر نکنم حتی میذاشتن زنده بیایم بیرون از اون اتاق. به هرحال، چو فردا شود فکر فردا کنیم. اگه پری باشه میتونیم با کل مافیا و پافیا و دافی... آخ یعنی، میتونیم باهاشون بجنگیم دیگه. فعلا بیاید رو پیدا کردن سرنخ راجب پری تمرکز کنیم.»

همه با این حرفها کمی آرام تر شدند. ولی فقط کمی. هنوز زمزمه های کشنده ی «من کوهایمو به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم» در پس زمینه شنیده میشد.

مونی صدایش را صاف کرد تا همه را ساکت کند:«خب. بیاید یه بار مرور کنیم تا الان چی میدونیم؟»

هلن سر تکان داد و دفترچه ای را از بین دفترچه هایش برداشت:«های. از اول شروع می کنم.»

- آخرین باری که پری دیده شد چهار روز پیش بود. هممون به جز آیلین و آرام و مونی یا تو قرارگاه توکیومون مستقر بودیم یا تو ماموریت بودیم. این سه نفر که گفتم تو یوکاهاما بودن. قرار بود پری بره به کار یکی از مشتری ها تو تکیاکا(یه جزیره خیالی تو غرب اینجا) رسیدگی کنه، و ما هم چون فکر کردیم چندتا سنپای اینجا داره گذاشتیم تنها بیاد...

هلن مکثی کرد، و سکوتی حاکی از عذاب وجدان بر جمع حاکم شد. شاید اگر بیشتر حواسشان را جمع می کردند...

هلن صدای گرفته اش را صاف کرد:«به هرحال. آخرین باری که دیدیمش اونموقع بود. فرداش آخرین باری بود که صداش رو شنیدیم.» هلن به آرام اشاره کرد.«وقتی زنگ زده بود به آرام گزارش بده.»

آرام به لپتاپش ضربه ای زد و با صدای خسته ای گفت:«آره. و اون آخرین سیگنالی بود که ازش گرفتم. نزدیک نیم ساعت بعدش سیگنال محو شد.»

مونی به آرام نزدیک تر شد:«یعنی جی که محو شد؟»

آرام توضیح داد:«موهبت من با هر وسیله الکترونیک متصل به اینترنت کار میکنه. برای همین گوشی های همتونو به یه نت داخلی که خودم راه انداختم متصل کردم که اگه جایی بودید که اینترنت در دسترس نبود هم بتونم بهتون وصل بشم. این سیستمش یه طوریه که اگه کسی گوشیتونو نابود کنه و حتی انقدر باهوش باشه که ردیابی که تو کفشاتون جاساز کرده بودم رو هم پیدا کنه، قبل نابود شدن بهم یه سیگنال ناگهان میده. مثل.. یه آژیر خطر قبل کاملا خاموش شدنش. ولی این یکی فرق داشت. انگار... آروم آروم محو شد، و یهو دیگه به من وصل نبود.»

ناگهان حرفش را قطع کرد و سرش را بین دستهایش گرفت. بین ابروهایش چین عمیق و دردناکی افتاد:«از.. اونموقع دارم تلاش می کنم بهش وصل بشم ولی فقط... نیست. نمیفهمم.»

مونی دستش را روی شانه آرام گذاشت:«لازم نیست انقدر به خودت فشار بیاری دیوونه. تو همه تلاشتو کردی.»

ولی آرام دیگر صدای او را نمیشنید. چون همانطور نشسته خوابش برده بود.

سکوتی بر اتاق حاکم شد، و به طرز عجیبی ناگهان همه زدند زیر خنده. خنده ای هیستریک بود یا شاد؟ کسی نمی دانست.

هلن درحالیکه کل بدنش از خنده می لرزید به مونی گیج و ویج گفت:«ببین! اینم یه مدرک دیگه. تنها کسی که دکمه روشن خاموش این معتاد به کار رو داره تویی.»

آیلین با صداهایی نامفهوم تایید کرد:«واقعا صحنه زیبایی بود وای..»

مونی هوفی کشید:«وای شات ایت بابا! گفتم حالا چی شده!» ولی به نظر نمی آمد مثل همیشه عصبانی شده باشد، چون تهدید به قتلی نکرد. در عوض به آرام نگاه کرد:«من میبرمش تو اتاقش.. خیلی این سه روز زحمت کشید.» و قبل اینکه کسی بتواند چیزی بگوید به بقیه اشاره کرد:«اگه جرات دارید یه کلمه بگید یا سر و صدا کنید! اگه بیدار بشه سوراخ سوراختون میکنم.» 

همه ی بزهس خنده هایشان را پشت دستشان مخفی کردند، ولی چیزی نگفتند. 

وقتی مونی برگشت، عشق کتاب رو به بقیه کرد:«پس این آخرین سیگنال سرنخمونه. بهتره بریم دنبالش نه؟»

قبل از اینکه کسی بتواند جوابی بدهد، سر و صدایی از بیرون مقر شنیده شد. سر و صدایی مثل...

صدای دعوا کردن دو خروس جنگی موهبت دار.

اگر دقیق تر بخواهیم بگوییم، صدای دعوا کردن دو خروس جنگی موهبت دار به اسم های آکوتاگاوا و آتسوشی.

 

- منظورت از اینکه جلوی دست و پا نباش چیه؟!

+همونی که گفتم. نکنه به جز احمق کر هم هستی؟ گوش کن ببرینه. من فقط اینجام که اعضامونو پیدا کنم. اصلا قصد همکاری با تو یکی رو ندارم... معلوم نیست دازای سان چی فکر کرده که تو رو واسه همچین امر مهمی فرستاده. یعنی جون افرادتون واسش مهم نیست؟

- من.. اون.. یعنی...

 

آرتمیس آهی کشید و مونی سرش را روی میز کوبید:«خدایا. فقط همین دو تا رو کم داشتیم.»

هلن پراسپرو
۰۴ دی ۱۵:۲۷

هوراا دوباره اینو راه انداختیمم!

 

خلاصه تا اینجا:

بعد اینکه اعضای مافیا و آژانس و پری دزدیده شدن، بزهس دو گروه شد تا با هردوشون صحبت کنه تا به هم کمک کنن تا اعضا رو پیدا کنن. مشکل اینه که، این وسط اشتباهی پری رو قول دادن به مافیای بندر بدن. ولی فعلا بزهس تصمیم گرفت این مشکل رو رها کنه و بره دنبال تنها سرنخی که از پری دارن. در همین حاله که آکوتاگاوا و آتسوشی به عنوان نماینده از گروه هاشون در سردر بزهس ظاهر میشن...

 

موهبت ها تا اینجا:

من(هلن): جزئیات و اطلاعاتی که به طور کلمه یا عدد نوشته شده باشن یادم میمونه و میتونم سریع دسته بندیشون کنم.. کلی هم دفترچه دارم.

پری: یه بخش سالم داره که شفا میده، به بخش فساد که تا ته انرژیشو استفاده می‌کنه و چیزها رو نابود می‌کنه 

کیدو: یه جور تلپاتی؟ (اصلا کیدو کجاستت!)

آیسان: میتونه اجسام رو به اسکناس تبدیل کنه"-"

آرام:کنترل هر وسیله الکترونیکی که به اینترنت وصل شده باشه. می‌تونه اطلاعات و مکان و آی پی و همه چیزو با لمس گوشی خودش هک کنه. مشکل اینه که به مغزش زیاد فشار میاد

مونی: به دلیل تهدیدی که کرد احتمالا به سوراخ سوراخ کردن باید ربط داشته باشه موهبتش.. ولی همچنان ناشناخته.

 

بقیه هم ناشناخته.

Aki :|~
۰۴ دی ۲۳:۰۵

ببینین من می خواممم ادامه بدم ولی می ترسم وقتی می خونین از بس رنگ من بیاد به قتل برسونینم TT وگرنه قلمم که اصا...اووف xD✨

هلن پراسپرو
۰۵ دی ۲۲:۲۱

@پری اتفاقا رنگ تو همیشه یه خاکستری ملایم و خوبیه من خوندن اون تیکه ها رو بیشتر دوست دارم تا مثلا.. صورتی جیغ خودمو XD

آیســــ ـــان
۲۴ دی ۰۰:۳۲

چون حالا دیگه منم بانگو دیدم...

پاشید

بیاید

اینو

بنویسییییییید!

 

^-^

Aki :|~
۰۲ بهمن ۱۰:۵۵

@آیسان سان

 

 

ریوکای شیماشتااااا*^*

*رزرو کردن

پاسخ :

پری؟سان شاینم؟:|زنده ای؟
آیســــ ـــان
۰۲ بهمن ۱۱:۵۸

آخجونننن:>>>

*الکی شلوغش کردن

Aki :|~
۰۲ بهمن ۱۲:۲۷

-وییییژژ!

یکی از شاخه های راشومون آکوتاگاوا به سرعت از کنار سر آتسوشی خیلی مویی رد شد و...

-شپلققققققققق!!توریقی توووو!

شیشه آشپز خونه شکست و قابلمه آش کلم ایلین که تنها کلم و آب بود چپه شد....

آیلی:ججججججییییغغغغغغغغ خدا مرگتون بدهههههههههههه!

که کلافگی بچه ها و جیغ های جان گداز آیلین با صدای شتک و کتک بلندی قطع شد و چند ثانیه بعد، فرشته ای بی بال در رو با لگدی انتحاری گشود(!) و آتسوشی و آکو رو از گوشاشون انداخت تو ^-^

آری! زیبا و خوش صدای مخلوقات، کیدووو! (توی منابع نوشته شده پری حتی با حس کردن این حوری آسمانی غش کرده ولی بعضی جاها رد کردن، نوشتن کلا مرده :>)

آتسوشی و آکوتاگاوا با دیدن یه میز نوجوون که هر کدوم دو نفر رو هم دیده بودن (البته...عکسشونو) وسط اتاق خشک شدن و پشم غره هارو با نگاه های متعجب خودشون جواب دادن:شماها....

کیدو:به جان ریحانه ازتون متنفرممم =-= بی پدر و مادرا :|

آتسوشی بغضش گرفت و آکو به قصد حمله دندون قروچه ای رفت:کیساما.......(با لحن باکوگو - طورانه خوانده شود.)

- استوپپپپپپپپپ!

صدای کیوت هلن (اذظیبتثذ TT) توی کل آلونکشون پیچید و لرزه بر تن همه انداخت.......

بین کیدو و آکو خود رو سپر کرد و سعی کرد توجیهشون کنه:بسه خبب! ماها فقط با پورت مافیا و آژانس قرارداد بستیم، دلیلی نداره که ازمون کینه به دل بگیرین!

و نیم نگاهی به کاغذ بیرون زده از کت آکو انداخت...اعداد...سریع حفظشون کرد و راست وایساد:تونیکاکو، اینجا چیکار می کنین؟

آتسوشی که بنظر یکمی مضطرب میومد، سعی کرد به چاقوی مونی نگاه نکنه:آم...راستش ما دنبال دازای سان می‌گشتیم ولی یکسری بهانه آوردن که برن، رفتنشون خیلی طولانی شد ولی :"

هلن:که اینطور. فقط دعا کنین مثل تانیزاکی و یوسانو غیب نشده باشه...

- اووه! حالا که گفتید، شماها نمی دونین اونا کجا-

آکو کتشو صاف کرد و جلوی آتسوشی رو گرفت: ما هنوز نمی تونیم بهتون اعتماد کنیم، می دونین که؟ هیچی نمی تونه تضمین کنه که شماها افرادمونو پیدا می کنین.

ولی یهو احساس سرگیجه کرد و حتی نتونست صدای "تق تقق" های کفشای آرامو بشنوه که از اتاق بیرون پرید و طبق یه حرکت ناگهانی، از یقه آکو گرفت!(*سوت زدن*)

حسابیی قاطی کرده بود:شماها...

و دوباره، طبق یه حرکت ناگهانی - ترِ دیگه کاغذو از جیب آکو بیرون کشید.

آکو هم که هنوز مات و مبهوت بود فقط تونست بگه: پسش بدههه

ولی دیر شده بود...

آرام:-26.408387940299, -70.92946047335717...اینجا شیلیه که...چند کیلومتر بعد از آخرین سیگنالی که از پری گرفتیم!

کار داشت به جاهای باریکی می کشید که سینیور آکو و آتسوشی رو از پشت یقه هاشون گرفت و به سمت در هلشون داد:خب آقایون، ایشالا بازم زیارتتون می‌کنیم چون دازای سانتون اینجا نیست. فعلا خداحافظظ ^^

و تق! درو روشون بست و کاغذو از آرام گرفت:*لمس کردن پایین مختصات* اینجا یه چیزی نوشتن!

و سریع فندکو از جیبش درآورد و زیر کاغذ گرفت که ووووششش! آیسان در لابلای لایه ای از گرد و غبار شونه سینیورو فشار داد:چشمم روشن....فندک کجات بود؟.....

و سلاح مخفیشونو (دمپایی) از پشت سر بیرنن کشیدن. خداروشکر که آرتمیس موفق شد نجات بده سینیورو ^^ خدا اجرش بده ^^

نوشته ها کم کم روی کاغذ معلوم میشدن و هلن از روی شونه سینیور آروم می خوندشون:shounen...spirit...

They're here...do you still try to run from your power?...

 

هشون بهت زده به جمله پیش روشون نگاه می کردن...هی!

Aki :|~
۰۲ بهمن ۱۲:۳۴

مونی سان@

خدایا.........من سان شاین شمامممممممممممم؟TTTTTTTT *اکلیلیللی شدنTTTTTT*

شماهم آبجی بزرگه منین اصلا TT خیلــی دوستتون دارم TT مهرامم خیلی دوست دارم :>>

 

@آیسان سان

هوریاااااا*^^^^^^^*

*جیلیللیلیلیلییییییی*

پاسخ :

من با کلمه سان شاین یاد تو می افتم با فن گرل وا نده هم همین طور:|
Aki :|~
۲۴ بهمن ۱۱:۴۲

اگر اینقدر بد نوشتم که کسیتون ادامه نمیده لطفا حذفش کنین. 

ممنون.

Aki :|~
۱۷ فروردين ۰۷:۳۷

آخی ای بابا. ساعت یه نصفه شبم می شستیم بنویسیمشون.

ای بابا. رول بدبخت ما چه گناهی کرده که تمومش نمی کنیم؟:( نمی خواین یه سفارش جدید برای این کافه ثبت کنین؟ فقط چایی نمیشه که. ای بابا. کساورز بیچاره نفرینمون می کنه.

بذار ببینم منو رووو...خب. مثلا شکلات داغ ویژه خیلی بنظر خوشمزه میاد! ایم...قهوشم همینطور. تاره نگه پی نوشت زدن سرآشپز مونی درستش می کنه! بابا مونی سسسااننن D:::: از تبن قهوه هاهم برای آرام سان میاریینن؟D::::

ای بابا نگا کن ساعت هفت و نیم صبح دارم چی میگم برای خودم.

درکل، میشه یکم مدد کنین این رولو تموم کنیم؟:'

آره خلاصه، بای بایی*-*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان