هلن سرش را از روی دفترچه هایی که روی میز جلویش پهن شده بودند بالا آورد و گفت:«خب، الان که موافقت هردو گروه موهبت دار یوکاهاما رو داریم، وقتشه که بریم سر اصل ماجرا: یعنی پیدا کردن کوهای بدبختمون که معلوم نیست الان خوبه، بده، گشنست، تشنست، خستست...»
آیسان قبل از اینکه هلن ناله اش را ادامه بدهد حرفش را قطع کرد:«اینو که میدونیم، ولی یه بار دیگه میشه بگید چرا باید اینهمه وقت صرف موافقت اونها میکردیم؟ اونم وقتی الان هرکدوم رفتیم یه گوشه. نه با هم متحد شدیم نه چیزی...»
مائو یادآوری کرد:«کل ماجرا برای این بود که هیچکدوم از دو طرف تو کار ما دخالت نکنن و اشتباهی در برابر ما قرار نگیرن.. یا یهو فکر نکنن ما با طرف دیگه ریختیم رو هم.»
آیسان با صدای نیمه جیغی گفت:«پس چرا پری بیچاره رو بهشون قول دادیم!»
همه ی اتاق ساکت شد. آیلین سکوت را شکست:«نانی؟»
آیسان چند بار پلک زد، بعد به هلن و آرتی نگاه کرد:«یعنی یادمون رفت بهشون بگیم؟»
آرتی و هلن معذرت خواهانه شانه بالا انداختند.
عشق کتاب با چشمهای گرد شده گفت:«یعنی چی که قول دادید!؟ یعنی مثل.. این داستان قدیمیا که مردم با شیطانی چیزی قرار میذارن که اولین نوزادشونو در عوض به چیزی بدن بهشش؟؟!»
آیسان تند تند دستش را حلویش تکان داد:«نه بابا اینجوریم نبود... یعنی... امم..» کمی فکر کرد، بعد گفتت:«راستش الان که فکر میکنم دقیقا همینجوری بود.»
چند نفر فریادی از حرص کشیدند. آیلین داد زد:«معمولا آخر این داستانها اینطوریه که هیولائه میخواد اولین نوزادو یه لقمه چپ کنه! آخه چطوری تونستید!»
آرتمیس سرفه ای کرد:«امم.. راستش نمیدونم شما کدوم داستانها رو خوندید، ولی اونایی که من دیدم معمولا شیطانه یه پادشاه خوشتیپ میشه که میخواد با اولین بچه ازدواج کنه...؟» با دیدن چشم های گرد شده و وحشت زده ی همه، سریع متوجه شد چه گفته و سعی کرد جمع و جورش گند:«عامم یعنی، شایدم نباشه میدونید من فقط حدس زدم اصلا زیادم حدس خوبی نبود..»
هلن جیغ زد:«یعنی میخوایم پریمونو بدیم شوهر به مافیااا!!!؟»
آیلین پشت سرش فریاد زد:«ممکنننن نیستت! حالا اگه آژانس و کیجی و اینا بود یه چیزی.. ولی مافیااا!؟ من مخالفممم.»
عشق کتاب سعی کرد منطقی باشد:«من فکر کنم واسه قدرتش شاید بخوانش ها...»
ولی صدای منطق بین وحشت بزهس گم شد. عشق کتاب آهی کشید و پیشانیش را با انگشت مالش داد.
آیسان وسط پرید:«خب چاره دیگه ای نداشتیم اون وسط! اگه مخالفت می کردیم فکر نکنم حتی میذاشتن زنده بیایم بیرون از اون اتاق. به هرحال، چو فردا شود فکر فردا کنیم. اگه پری باشه میتونیم با کل مافیا و پافیا و دافی... آخ یعنی، میتونیم باهاشون بجنگیم دیگه. فعلا بیاید رو پیدا کردن سرنخ راجب پری تمرکز کنیم.»
همه با این حرفها کمی آرام تر شدند. ولی فقط کمی. هنوز زمزمه های کشنده ی «من کوهایمو به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم» در پس زمینه شنیده میشد.
مونی صدایش را صاف کرد تا همه را ساکت کند:«خب. بیاید یه بار مرور کنیم تا الان چی میدونیم؟»
هلن سر تکان داد و دفترچه ای را از بین دفترچه هایش برداشت:«های. از اول شروع می کنم.»
- آخرین باری که پری دیده شد چهار روز پیش بود. هممون به جز آیلین و آرام و مونی یا تو قرارگاه توکیومون مستقر بودیم یا تو ماموریت بودیم. این سه نفر که گفتم تو یوکاهاما بودن. قرار بود پری بره به کار یکی از مشتری ها تو تکیاکا(یه جزیره خیالی تو غرب اینجا) رسیدگی کنه، و ما هم چون فکر کردیم چندتا سنپای اینجا داره گذاشتیم تنها بیاد...
هلن مکثی کرد، و سکوتی حاکی از عذاب وجدان بر جمع حاکم شد. شاید اگر بیشتر حواسشان را جمع می کردند...
هلن صدای گرفته اش را صاف کرد:«به هرحال. آخرین باری که دیدیمش اونموقع بود. فرداش آخرین باری بود که صداش رو شنیدیم.» هلن به آرام اشاره کرد.«وقتی زنگ زده بود به آرام گزارش بده.»
آرام به لپتاپش ضربه ای زد و با صدای خسته ای گفت:«آره. و اون آخرین سیگنالی بود که ازش گرفتم. نزدیک نیم ساعت بعدش سیگنال محو شد.»
مونی به آرام نزدیک تر شد:«یعنی جی که محو شد؟»
آرام توضیح داد:«موهبت من با هر وسیله الکترونیک متصل به اینترنت کار میکنه. برای همین گوشی های همتونو به یه نت داخلی که خودم راه انداختم متصل کردم که اگه جایی بودید که اینترنت در دسترس نبود هم بتونم بهتون وصل بشم. این سیستمش یه طوریه که اگه کسی گوشیتونو نابود کنه و حتی انقدر باهوش باشه که ردیابی که تو کفشاتون جاساز کرده بودم رو هم پیدا کنه، قبل نابود شدن بهم یه سیگنال ناگهان میده. مثل.. یه آژیر خطر قبل کاملا خاموش شدنش. ولی این یکی فرق داشت. انگار... آروم آروم محو شد، و یهو دیگه به من وصل نبود.»
ناگهان حرفش را قطع کرد و سرش را بین دستهایش گرفت. بین ابروهایش چین عمیق و دردناکی افتاد:«از.. اونموقع دارم تلاش می کنم بهش وصل بشم ولی فقط... نیست. نمیفهمم.»
مونی دستش را روی شانه آرام گذاشت:«لازم نیست انقدر به خودت فشار بیاری دیوونه. تو همه تلاشتو کردی.»
ولی آرام دیگر صدای او را نمیشنید. چون همانطور نشسته خوابش برده بود.
سکوتی بر اتاق حاکم شد، و به طرز عجیبی ناگهان همه زدند زیر خنده. خنده ای هیستریک بود یا شاد؟ کسی نمی دانست.
هلن درحالیکه کل بدنش از خنده می لرزید به مونی گیج و ویج گفت:«ببین! اینم یه مدرک دیگه. تنها کسی که دکمه روشن خاموش این معتاد به کار رو داره تویی.»
آیلین با صداهایی نامفهوم تایید کرد:«واقعا صحنه زیبایی بود وای..»
مونی هوفی کشید:«وای شات ایت بابا! گفتم حالا چی شده!» ولی به نظر نمی آمد مثل همیشه عصبانی شده باشد، چون تهدید به قتلی نکرد. در عوض به آرام نگاه کرد:«من میبرمش تو اتاقش.. خیلی این سه روز زحمت کشید.» و قبل اینکه کسی بتواند چیزی بگوید به بقیه اشاره کرد:«اگه جرات دارید یه کلمه بگید یا سر و صدا کنید! اگه بیدار بشه سوراخ سوراختون میکنم.»
همه ی بزهس خنده هایشان را پشت دستشان مخفی کردند، ولی چیزی نگفتند.
وقتی مونی برگشت، عشق کتاب رو به بقیه کرد:«پس این آخرین سیگنال سرنخمونه. بهتره بریم دنبالش نه؟»
قبل از اینکه کسی بتواند جوابی بدهد، سر و صدایی از بیرون مقر شنیده شد. سر و صدایی مثل...
صدای دعوا کردن دو خروس جنگی موهبت دار.
اگر دقیق تر بخواهیم بگوییم، صدای دعوا کردن دو خروس جنگی موهبت دار به اسم های آکوتاگاوا و آتسوشی.
- منظورت از اینکه جلوی دست و پا نباش چیه؟!
+همونی که گفتم. نکنه به جز احمق کر هم هستی؟ گوش کن ببرینه. من فقط اینجام که اعضامونو پیدا کنم. اصلا قصد همکاری با تو یکی رو ندارم... معلوم نیست دازای سان چی فکر کرده که تو رو واسه همچین امر مهمی فرستاده. یعنی جون افرادتون واسش مهم نیست؟
- من.. اون.. یعنی...
آرتمیس آهی کشید و مونی سرش را روی میز کوبید:«خدایا. فقط همین دو تا رو کم داشتیم.»