کافه بیان

جایی برای مسخره بازی های چند تا خیالباف!

رول نویسی چهارم: جنگ داخلی!!

~ Le Cast ~

 

در کافه بیان:
 

آرتمیس؛ آرتی - مدیر کافه بیان، مشکوک به برخی... مشکلات روحی *-*

آیسان- BFF و دست راست آرتمیس، دائم البلاک

هلن- کارمند کافه، نینجا و چیپس خور قهار


پرسون- دوست آیلین، تنها فرد نرمال و نا-هیستریک حاضر در کافه بیان

 

در کافه خیالباف:


پری- عضو کوچک، بانمک و مودب کافه!

مونی- کارمند و ملکه میم(Meme Queen) کافه، یکی از دو طرف شیپ ماه آرام

آرام- کارشناس فنی بی‌خواب و ترسناک کافه، یکی از دو طرف شیپ ماه آرام

آیلین- روانشناس کافه، سنپایِ پری-چان

کلودیا هیرای- عضوی که موفق شد به تنهایی همه رول پنجم را بکوب بخواند *-* !

عشق کتاب؛ سینیور - از معدود کارمندان کافه با عقل سالم در کله‌اش، مفقودالاثر در دنیای خارج از رول

استلا: مدیر کافه خیالباف، خواهر بزرگتر مهربان و دوست داشتنی همه... نه صبر کنید، شاید هم نه!

کیدو- بمب افکن کافه!

انولا- درشکاننده(!) کافه

وایولت- عضو موبنفش کافه، دارای اطلاعات حساس برای پلات 

 

دیگر شخصیت‌ها:

سولویگ- Mob Boss داستان *-*

ویل- نامزد و عشق استلا، جنتلمنِ پولدارِ لعنتی *-*!

×~×~×~×

تشکر ویژه از: 

سینیور، عشق کتاب - برای ایده سوژه رول

پری - برای همت کردن و کمک به تموم کردن رول. واقعا که، ما سنپای‌ها باید خجالت بکشیم *-*

مونی- برای تموم کردن رول و میم‌سازی!

~این شما و این هم، رول پنجم کافه بیان~

~لذت ببرید!~

(افتادن پرده ها)


-ازش متنفرم! بره گم شه اصلا!

آرتمیس وارد دفتر مدیریت کافه شد و در را محکم بست، با عصبانیت کیف خود را روی صندلی بخت‌برگشته‌ای که سمت چپش بود پرت کرد و خود را روی صندلی نرم سمت راست انداخت، روی صندلی یه برگه چسبونده شده بود: (آرتی حقوقمو بده! ^-^)

برگه رو با حرص پاره کرد و سرشو به مبل نرم فشار داد و سعی کرد از عصبانیت داد نزنه، فعلا حوصله کارمندایی که همینجوری حقوق می‌خواستنو نداشت. داشت کم کم آروم می‌شد، سرشو آورد بالا و نفس کشید،

«اصلا استلا از همون اول دوست خوبی نبود، همش اذیت می‌کرد، فاجعه کنکور 1400 رو که دیگه نگو، چی با خودش فکر کرده؟ فکر کرده خیلی ازم بهتره؟ سریع جایگزینم میکنه، فکر میکنه چون بزرگتره ازم عاقل‌تره، برو به کارای بزرگونه‌ت برس خانوم خانوما!»

خودش میدونست که این حرفاش واقعیت نداره و همه رو داره از سر عصبانیت میگه، به جز قسمت آخر که استلا فکر میکنه ازش بزرگتره، امروز به آرتی گفت که باید بزرگتر شه تا کاراشو درک کنه و بعد از دعواشون آرتمیس واقعا کفری شده بود و ولش کرد و اومد کافه. خواست بلند شه که صدای آشنایی از پشت سرش گفت: «آرتی؟ .-.»

شتاب‌زده برگشت و با دیدن منظره پشت سرش دلش خواست بزنه تو سرش. بچه‌ها پشت سرش توی اتاق مدیریت نشسته بودن و ماروپله بازی میکردن، کیدو بود، وایولت بود، هلن بود، عشق کتابم بود. هلن دستشو کرد توی بسته چیپسش و همین‌طور که چیپس می‌خورد به آرتمیس خیره شد و ادامه حرف کیدو رو داد.

«چی شده؟ :"»

آرتی عصبانی‌تر شد.

«شما تو اتاق مدیریت نشستین دارین ماروپله بازی می‌کنین؟ :"| روی زمین؟ :"| جلوی میز مدیریت؟ :"| اونم توی اتاقی که مثلا برای مدیره؟ :/»

عشق کتاب شونه بالا انداخت.

«میخواستیم تنوع شه. ^-^» و بعدش به آرتمیس خیره شد. «حالا بگو چی شده، استلا چیکار کرده؟ چیکار کردین؟» و آبمیوه‌اش رو برداشت و با صدای آزاردهنده‌ای ازش نوشید. صدای نی و آبمیوه تو کل اتاق ساکت پخش شد. وایولت گفت: «بگو دیگه! :"» همشون نگران بودن، چون معمولا آرتمیس عصبانی نمیشد، اگه از چیزی ناراحت و عصبانی میشد هیچوقت بروز نمیداد، نشون میداد. یه کاری میکرد تا دلش خنک شه. (D:)

آرتمیس سرش رو پایین انداخت: «با استلا دعوام شد. دیگه هم نمیخوام باهاش حرف بزنم، اون دیگه دوست من نیست..»

«ولی برای ما هست. ^-^»

عشق کتاب اینو گفت و وسط حرف آرتمیس پرید. آرتی سرشو تکون داد و دمپایی که اونطرف افتاده بود رو پرت کرد به سمت سر عشق کتاب. عشق کتاب پرت شد اونور.

«داشتم میگفتم.. استلا و من دیگه دوست نیستیم، دیگه هم حق نداره بیاد تو کافه، بره با ویل خوش باشه..»

کیدو پرسید: «قضیه مربوط به ویله؟»

«یه جورایی.. شما دارین به چی فکر میکنین؟»

هر 4 نفر پشت ماروپله به همدیگه نگاه کردن و لبخند زدن، همشون میدونستن باید چیکار کنن، باید بچه‌های کافه رو جمع می‌کردن تا با هم بتونن آرتمیس و استلا رو آشتی بدن.

هلن عینک دودی‌ش رو از ناکجا احضار کرد و گذاشت روی چشمش. پوزخند زد و گفت:

«همه چیز رو از اول توضیح بده.»

-یه دیقه وایسین!!!

موجود عجیب الخلقه ای مثل گربه خودشو از پنجره پرت کرد تو و کنار بساط مار و پله چمباتمه زد.

مونی در حالی که دستاشو توی جیب های بزرگش فرو کرده بود پرسید:«جدی می خواستین بدون من خوش بگذرونین؟».

عیینک هلن یه لحظه نا پدید شد و به جاش چشمای از حدقه بیرون زدش به مونی زل زدن:«چجوری از پنجره اومدی تو؟».

-همون جور که دیدی!

و یه مشت از چیپس های هلن برداشت:/کسی تا به حال به جنبه ی بسیار شکمو و تاقار وی پی نبرده بود.

-می گفتی.چی شد زدین به تیپ و تاپ هم؟

آرتمیس سگرمه هاش رو توی هم کشید و شروع کرد:«اولش از این شروع شد که استلا گفت می خواد بره یه کافه رو بروی کافه ی ما بزنه،چونن وقتی ما همیشه انقدر اینحا رو شلوغ می کنیم اون نمی تونه خوب رو درساش تمرکز کنه و مستر ویل هم».در این لحظه آرتمیس ادایی در آورد که همه ی اعضا  از خنده پهن شدند:«اکثرا ترجیح می دن تو سکوت قهوه نوش جان کنن».

عشق ‌کتاب متفکرانه به آرتی خیره شد:خب یه سوال، الان اسم اون کافه هه رو چی میخوان بزارن؟

وایولت که اونم به چیپسای هلن شبیخون زده بود گفت:اگه آیلین و پری میزدن لابد میشد کافه میهنD:

هلن سرشو تکون داد:شایدم بزارن کافه پنج قدم فاصله!

آرتمیس پوکر فیس به دوستاش نگاه کرد:یعنی هیچکدوم ماهیت قضیه براتون مهم نیست وزغا؟

همون لحظه صدایی اومد:وزغ ماینه عه!-.-

همشون برگشتن و آیلینو با هودی سرمه ای رنگش که طرح لوگوی پنتاگون روش بود و لپتاپشم زده بود زیر بغلش دیدن. آیلین برای توجیه یهو ضاهر شدنش گفت:قرار نبود بگم ولی استلا راست میگه، کافه به حدی شلوغه که موقع فیک نوشتن اشتباهی وسطش نوشتم رای ما پارک جیسونگ:/ الانم منو فرستاده رابط بینتون باشم.

مونی رو به آرتی گفت:خب ادامه بده، بعدش چیشد؟

-بعدش هیچی! خانم زد به اون ور عصبانیتش که تو درک نمی کنی و باید بزرگ تر شی و از این چرتو و پرتا! 

عشق کتاب در حالی که سعی می کرد زیاد عصبانیش نکنه گفت «اهم، خب راست می گه، گاهی وقتا واقعا درک نمی کنی .-.» 

آرتی گفت «به به! مثل اینکه همتون سمت اون رو میگیرین، نه؟ :/ اصلا برید همون کافه بزنید باهاش، منم با کافه بیان خودم تنها بذارید! مرسی اه» 

هلن گفت «خیلی خب می ریم! وسایلتون رو جمع کنید بریم کافه بسازیم» 

مونی گفت «عالیه، وایسا بقیه رو خبر کنم بریم» 

آیلین با شیطنت گفت «منظورت از بقیه آرامه نه؟» همه خندیدن. مونی سرخ شد که معلوم نبود از عصبانیته یا خجالت.‌

هلن گفت: «حالا کجاست این نیمه گمشده ت؟» 

مونی این بار واقعا عصبانی شد «ای خدااا، من رو از دست اینا نجات بدییید! همین دور و برا بود ولی، چه بدونم» 

خیلی جالبه که تو اکثر مواقع، وقتی اسم میومد یهو اون شخص ظاهر می شد و حالا هم مثل همیشه آرام با لباس مشکیش، لپ تاب و کتابهای زیر دستش پیداش شد «خب خب خب، چی داشتین می گفتین که صداتون می رسید و نزاشتین به کارم برسم؟:/» 

آرتی گفت:«بفرما! اینم یکی دیگه که ما نمیذاریم کارشو بکنه!» آرام گیج و ویج به داد و فریاد آرتی نگاه می کرد. اوشروع کرد که بگوید:«چه خبر شد..»

«نه، نه اصلا میدونید چیه!!؟؟ همتون بریید! نمیدونستم انقدر مزاحم کارتونم همیشه! اگه میدونستم اصلا... اصلا...»

«آرتی... آرتی آروم باش ببین فقط یه جمله ساده گفت...» عشق کتاب سعی کرد دستش را روی شانه او بگذارد، که باعث شد دستش تقریبا با یک حرکت آجر شکن قطع شود.

«تو اخراجی! تو هم اخراجی! اصلا میدونی چیه؟؟؟؟ تو هم اخراجییی!»

آرتمیس برگشت تا داخل اتاق مدیریت برود و در را پشت سرش به هم بکوبد، ولی متوجه شد از قبل همه داخل اتاق مدیریت بودند. پس در عوض جیغ زد:«بیرون! همه تون بیرون!»

هلن، که تا کلمه اخراج را شنید اشک در چشمش جمع شده بود:«اخ... اخراج؟ آرتی! من دارم ازین کافه نون و چیپس میخورم! تو نمیتونی ما رو اخراج کنی!»

عشق کتاب هوفی کشید:«البته که نمیتونه ما رو اخراج کنه. ما قبل از اینکه اخراجمون کنه از اینجا رفتیم. بیاید بریم بچه ها.» و بازوی هلن در حال زجه زدن از بی پولی را گرفت و دنبال خودش کشید. بقیه بچه ها که هنوز در شوک بودند، زامبی-طور دنبالش کردند. 

وقتی در پشت سرشان بسته شد، سکوتی عجیب در اتاق مدیریت برقرار شد. آرتمیس به در خیره شد.

پس... واقعا رفتن نه؟ با خودش فکر کرد. انقدر راحت... منو تنها گذاشتن؟

دستش را مشت کرد و ناخودآگاه به نزدیک ترین چیز ممکن، یعنی دیوار کوبید.

شُِِِّّّتُِِّّّرقُُِِِِّّ

دیوار گچی زیر مشت آرتی مثل چیپس زیر دندان خورد شد، و صدای آخی به گوش رسید.

«اوهویی! نگاه کن ببین کجا رو داری مشت میزنی!»

آیسان از سوراخ گنده ای که در دیوار ایجاد شده بود مثل گربه ای بیرون خزید. چشم های آرتمیس گرد شد. «تو...تو!! من مگه تو رو بلاک نگرده بودمم؟؟ با چه اجازه ای اینجایی؟»

آیسان نیشخندی زد:«واقعا باید رو امنیتتون کار کنید.. بلاکاتون دیگه جواب نمیده. تازه!! اومدم به توی باکا کمک کنم. باکا!» هوفی کشید:«باورم نمیشه، بدون من نمیتونی یه جنگ داخلی درست حسابی شروع کنی حتی. همین شروع نشده جنگو باختی! به جای اینکه بچه ها رو بکشی طرف خودت، همه رو فراری دادی! حتی اون هلن پولکی رو.»

چشم های آرتمیس گشاد شد. یعنی... آیسان... 

به جای بغلی پر از اشک برای اینکه او را تنها نگذاشته بود، آرتی محکم مشتی به کله آیسان زد(تقصیر نویسنده نیست. این روش ابراز عشق و محبتشان است!):«خو حالا!! حالا میگی چیکار کنم؟»

نیشخند آیسان گنده تر شد، و چشمهایش برقی زد:«جنــــگ!» XD

 

 

 

آرتمیس با تعجب گفت «جنگ؟» 

آیسان گفت «آررره جنگ!» 

آرتی گفت: «اون وقت زرافه عزیز با چی می خوایم بریم جنگ؟ نکنه با شلنگ و آبپاش بچگونه می خوایم بریم؟»

آیسان در حالی رفت تا روی میز مدیریت بشینه گفت «عاا، راستش فکر نکرده بودم! چطوره با این بادکنکا که توش آب پر می کنن بریم بجنگیم؟» که البته خودش بلافاصله اضافه کرد: مزخرفه. 

چند دقیقه تو سکوت سپری شد که فکر کنن چیکار می تونستن بکنن. که یهو از یکی گفت «عهههه! اینجا دو تا کبوتر عاشق میبینم که^-^» آیلین بود که همون‌جوری اومده بود تو کافه و در حال گشتن دنبال قهوه بود. انگار نه انگار تو حالت جنگی-دفاعی بودن. آرتی و آیسان اینبار همزمان گفتن «خفه شو!» هیچ کدوم حوصله نداشتن و باید فکر می کردن که چه کاری می تونن بکنن.

آیلین گفت «خیلی خیلی خب! اومده بودم لپتابمو بردارم!» 

آیسان گفت «قشنگ همه چیو الان بردار که دفعه بعدی در کار نیست خانوم عزیز!» 

آیلین خندید. در حالی که لپتابشو برمیداشت گفت «او مای گادددد! چه دعوایی شده اینجاااا» آیسان گفت «چی شده؟:/» 

آیلین در حالی که با قهوه و لپتاب توی دستش می‌رفت بیرون گفت «هیچی! یه دعوای مجازی دیدم تو نوتیفیکیشن هام» و رفت بیرون. 

آیسان کمی سکوت کرد، انگار داشت به یه کسی فکر می کرد.....یا دقیق تر بگیم....یه چیزی. 

بشکنی رو و گفت «یه فکری! لپتاب داری دیگه؟» 

آرتی در حالی که داشت به خرابکاری هایی که ممکن بود پیش بیاد فکر میک رد گفت «آره! اونجاست، ولی برا چی؟» 

آیسان روی میز بلند شد و مثل لهجه هایی که تو فیلم ها اتفاق می افتاد، گفت: «جنگ سایبری!» 

آرتی که با قیافه مضحک کج و کوله به آیسان خیره شده بود چشم هاش رو چرخوند و گفت:«چی؟!»

آیسان که خندش گرفته بود دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:«وقتی کنجکاو میشی شبیه شتر ها میشی میدونستی؟XD»

آرتمیس که از حالت "شتر گونه" به حالت "میمون وحشی" تبدیل شده بود. از اون طرف اتاق خیزی برداشت *اگه آرتی بازیگر فیلم های اکشن هم بود،این حرکت ازش باورنکردنی بود*و حقیقتا تا اون طرف اتاق پرواز کرد و رو آیسان آوار شد و تا میخورد زدش! 

(البته باید اشاره کنیم که با بالشتی از جنس پر خالص کتک ش زد تا خون به پا نشه تو رول طنزمون!حالا اینکه بالش تو اتاق مدیریت چیکار میکرد به خودش مربوطه.^-^)

آیسان هم بیکار نموند و تک تک تارهای موهای آرتی و چنگ زد و تا جا داشت کشید!

بعد از اینکه هر دو طرف وضعیت رو به یاد آوردن،آیسان که دیگه حس میکرد الانه که صورتش مثل پنکیک های صبحونه صاف شه جیغ کشید:"آتش بــــــس!!!"

آرتی که نفس نفس میزد از رو شکمش بلند شد؛اما خب دلش طاقت نیاورد،بالش رو در حالی که تو دو دستش بود برد هوا و محکم تر از قبل رو صورتش فرود آورد،بعد بالش رو پرت کرد گوشه اتاق و در حالی که با دست راستش عرق پیشونیش رو پاک میکرد به سمت لبتاب ش که روی کاناپه میون پتو گم شده بود رفت و گفت:«تا تو باشی به من نگی شتر!»

آیسان هم کم نیاورد و از رو زمین بلند شد و همین طور که به سمتش میرفت گفت:«ایح!خب مگه دروغ میگم کله شتری!؟؟"

«این دفعه ممکنه به جای بالش از چیز های دیگه ای استفاده کنم ها!»

آرتی که لبتاب رو روشن میکرد با پوزخند گفت.

آیسان از تو جیبش یک بسته شکلات تخته ای در اورد و گفت:«منو از چییی میترسونیی؟!»

آرتی که به کل گیس و گیس کشی ش با استلا رو فراموش کرده بود نگاهش کرد و گفت:«به امتحانش میارزه!»

آیسان بهش رسیده بود و به مانیتور زل زده بود تا وقتی که آرتی رمز رو میزنه؛دزدکی که نه!تو روز روشن رمز ش رو ببینه.

با شنیدن این حرف نگاهش رو به چشم های آرتی داد و در حالی که اولین تکه شکلات ش رو گاز زد گفت:«معلومه که دلم میخواد امتحان کنی تا بزنم لت و پارت کنم؛اما از اون جایی که تنها یار و فرشته یاری رسانت منم،اگه عقلی تو اون کله شتریت باشه باید از درگیری با من خودداری کنی^-^»

آرتی که چیزی یادش افتاد خندید و گفت:«فرشته ی الهامـ...» 

که قبل از تموم شدن حرفش آیسان با دستش جلوی دهنش رو گرفت و گفت:«هیسسسس!درسته تو این سناریو من و تو تنهاییم اما نویسنده دهن لقه!»

آرتی پوفی کرد و در حالی که سعی میکرد خندش رو کنترل کنه و آیسان رو به غلط کردن نندازه؛لبتاب رو به طرف خودش برگردوند و با سرعت نور رمزش رو زد تا آیسان رمز رو نقاپه!

بعد از زدن رمز، لبتاب رو برگردوند سرجای قبلش و رو به آیسان گفت:«خب برنامت چیه مهندس؟»

آیسان نگاه عاقل اندر صفیه ای گرفت و در کنار اینکه سعی میکرد دوباره بهش نگه شبیه شترها شدی گفت:«اصلا میخوای شروع کنیم تک تک شون رو از هر سوراخ سمبه ای بلاک کنیم؟xDD»

آرتی گفت:«هر هر هر!:/ جدی باش وقت کمه،ما دو نفریم در برابر همه ی اونا!»

«ما سه نفرایم!»

با صدای هلن هردو به طرف در برگشتن!

هلن موزیک پلیرش رو روشن کرد و یک سر هندفری آبی ش رو تو گوشش گذاشت و همین طور که به سمتشون میرفت گفت:«درسته پادرمیونی کردیم شما دوتا تنها باشین،اما خب اینجا رول عمومیه!بی زحمت عشق و عاشقیتون رو نگه دارین خونتون»

آیسان که به سمت کشوی آرتی میرفت تا توش فضولی کنه گفت:«زهرمارررررر!»

آرتی که حوصله حرف زدن نداشت ولی به گفته آیسان هنوزم شتروار هلن رو نگاه میکرد پرسید:«هلن...تو که..»

هلن پرید و نشست رو مبل و در حالی که زیر چشمی حرکات آیسان رو زیر نظر داشت گفت:«فکر کردی من به همین راحتیا تو رو ول میکنم!؟^-^»ترک بعدی رو پلی کرد و ادامه داد:«اون حرکات مصلحتی بود؛کلی براتون اطلاعات آوردم!»

آیسان از توی کشوی آرتی یه آبنبات چوبی پیدا کرده بود و در حالی که آبنبات قرمز رنگ گوشه لبش بود،دفتر خاطرات آرتی رو با ابروهای اخمالو که نشان از دقت زیادش میداد ورق میزد.

آرتی که روش رو از هلن برگردوند و متوجه دفتری که توی دست های آیسان بود جیغ کشید:«اون دست تو چیکار میکنه عوضـــــی!؟؟؟»

آیسان که خیلی خونسرد،جوری که عین خیالش هم نباشه گفت:«چرا راجب عشق من چیزی ننوشتی پس:/»

هلن صدای موزیک ش رو کم کرد و با خنده گفت:«خاطرات عشق ماه و ستاره ای تو رو که تو جایی به این راحتی نمیزاره که؛تازه خبر نداری شب ها تا صبح تو رو تو خواب صدا میکنه!D:»

آرتی که به نقطه جوش رسیده بود؛بلند شد و دفتر رو از دست آیسان کشید و رو به هردو گفت:«میشه خفه شید و انقدر اسپم ور نزنید؟معلوم نیست تا الان اونا چیکار ها کردن!هلن شروع کن برامون بگو!»

هر سه کنار لبتاب نشستن.هلن آهنگ ش رو استپ کرد و گفت:«خب اول از همه باید یه نقشه خوب بکشیم!»

در حالی که داشت ادامه میداد،صدای زنگ کافه در اومد.

تابستون بود و هوا گرم؛زنگ زدن انقدر پی در پی بود و امتداد داشت که معلوم بود کسی که پشت در کافست داره از گرما جون به لب میشه..

آیسان گفت: «یعنی کی می‌تونه باشه؟» 

چیزی که توی همه فیلمای ترسناک هالیوودی گفته میشه، به احتمال 99 درصد پشت در آنابل یا یه همچین کسی نبود، اما بهرحال نمیشه اون یه درصدو نادیده گرفت! 

«یعنی کی می می‌تونه باشه! مشتریه دیگه:/» 

«آخه مشتری؟ این وقت.....» یه لحظه شک کرد، تو فیلما معمولا میگن "این وقت شب!" پس هر جوری نگاه کنیم، نگرانیش منطقی نبود. پس باید می‌رفت و در رو باز میکرد.

«اوهو ای کوالا؛ تو برو!» در همچنان با شدت کوبیده می شد. 

آرتی با عصبانیت همیشگیش گفت «من مدیر کافه م! برم در باز کنم؟ :/» 

هلن گفت «اییی خدا، دعوا نکنید! من میرم» و رفت تا درو باز کنه. 

-آرتی خیلی دیوونه ای که سر چیزای کوچولو زود عصبانی میشی! 

+تو هم خیلی دیوونه ای که سریع دنبال دعوا یی! 

-پس یعنی ما دوتامون دیوونه ایم؟! 

+عه آره چه تفاهمی *-*

و برای اولین بار (بله اولین بار!) میشه دید که با هم خندیدن. که البته بیشتر از دو ثانیه طول نکشید. «هلن کی بودددد؟» 

هلن که با تعجب اومد تو اتاق مدیریت و آروم گفت «ام....راستشو بخواید نمی‌دونم کیه! ولی خیلی عصبانی بنظر میاد. بهش آب توت فرنگی دادم تا حالش بهتر شه»

آیسان گفت «واو، یعنی کی می‌تونه باشه؟!» خیلی یواشکی از در بیرون رو دید. «عه وا! این که پرسون خودمونه!» رفت تو سالن اصلی کافه «سلاممم پرسونییی، چطوریی؟» 

پرسون که اعصاب خوبی نداشت گفت «هعی بدک نیستم، راستش با آیلین دعوام شده» 

و قشنگ میشد حس کرد که تو ذهن این 3 نفر همزمان چه ایده ای گذشت. هلن خیلی آروم دم گوش آرتی گفت «پس...با این حساب باید پرسونم بیاریم پیش خودمون، نه؟» 

آرتی با شیطنت به هلن نگاه کرد و گفت:«نقشه اول!تا میتوانید تیم خود را گسترش دهید!»

آرتی و هلن به بیرون خیره شدن و حرکاتشون رو برانداز کردن.

نگاه کردن طبقه پایین از اتاق مدیریت یکم سخت بود ولی خب فضولی که این موانع رو نمیشناسه.

هلن گفت:«خب الان چیکار کنیم؟»

آرتی با تعجب با نگاهی که"هلن مگه شیرین عقلی که مطلب رو نمیگیری؟" به هلن نگاه کرد و گفت:«این بخش از نقشه رو سپردم دست رو مخ ترین رو مخ ها! خودش از پسش برمیاد!»

هلن که این دفعه هوش نجومیش بیدار شده بود بشکنی زد و دست آرتی رو کشید تا برن طبقه پایین.

 

پرسون صندلی یه میز رو کشیده بود بیرون و مثل شکست خورده ها نشسته بود و به آیسان که مثل مگس که دورش میچرخید خیره شده بود.

آیسان تند تند حرف میزد و پرسون از هر ده جمله ش فقط نصف کلمه رو میفهمید.

آرتی و هلن با خنده بهشون رسیدن و هلن نگاهش کرد و گفت :«چطورییییی!؟»

پرسون پوکر وار نگاهش کرد و گفت:«افتضاح!:ا» 

آرتی در گوش هلن زمزمه کرد:«بهتره تنهاشون بزاریم تا چند ثانیه دیگه به صورت تضمینی تیممون چهار نفرست!»

هلن با اطمینانی که گرفت به سمت شیشه کافه رفت و به بیرون خیره شد؛معلوم نبود استلا کی وقت کرده بود خرابه روبه روی کافه بیان رو بخره اما یک چیزی خیلی خوب از این ور خیابون خودش رو نشون میداد؛اونم تابلوی"کافه خیالباف" بود!

آرتی که بهش رسیده بود با حرص خندید و گفت:«اسم "کافه خسته دلان و کوفته سران" قشنگ تر نیست؟»با حالت مسخره گونه ای خندید و گفت:«زیرشم میزد "با مدیریت استل مشنگ!"XD»

هلن تا اومد حرفی بزنه صدای بلند آیسان تا اونجا رسید که میگفت:«فکر کردی دست خودته!!!!؟؟»

وقتی آرتمیس و هلن به طرفشون برگشتن؛با آیسانی روبه رو شدن که داشت پایه ی یه صندلی دیگه رو فرو میکرد تو حلق پرسون..

هلن داد زد: «آیسااااان چی کار می کنی اون بیچاره رو؟» و دوید تا جداشون کنه. و آرتی فقط داشت میخندید، یه خنده هیستیریکی شدید. 

آیسان هنوز داشت ادامه می داد «احمق کله پووووک! حالا من هیچی فکر کردی آرتی می‌ذاره اون کارو کنییی؟! احمق!» بیایید خدا رو هزار مرتبه شکر کنیم که هلن زود رسید و جداشون کرد...یا دقیق تر بگیم..آیسان رو از⁦ پرسون جدا کرد. 

«آیسان چته؟! پرسون چی گفت مگهه؟!» 

پرسون با یه هق هق مانندی گفت «من....من...فقط پیشنهاد دادم که....که...اگه می شه...من.....من....مدیر کافه بشم!» 

سکوت سکوت سکوت. و یهو صدای پقی زدن زیر خنده دوتا تاشون. 

هلن با قهقهه گفت «مُ...مُدیر کافه؟ ما شب و روز داریم تلاش میکنیم آرتی ما رو نندازه بیرون بعد مُ..مُدی...؟» دیگه نتونست ادامه بده، از شدت خنده به میز تکیه داد «خداااا، پرسون خیلی خوبی...ی...یادم باشه برا فن فی..ک هاهای بعدی استفاده هه کنم...ای خدا دلم!»

آیسان گفت «همینو بگو! من که اوژنی آرتی هم حساب میشم بزور دارم تلاش میکنم که بلاک نشم! بعد پرسون تازه به دوران رسیده....هوفف خدایا» 

آرتمیس گفت «خیلی خب! قشنگ بریزید آبروی من رو جلوی خواننده ها ببرید ها! حالا پرسون برا چی این پیشنهاد رو دادی؟» 

پرسون که از خنده آیسان و هلن اخماش تو هم رفته بود گفت «اممم، راستش من و آیلین یه بحثی با هم داشتیم که اون گفت از پس هیچکاری برنمیای و نمی تونی هیچ کاری انجام بدی...منم خیلی یهویی به ذهنم رسید و بهش گفتم مدیر کافه بیان میشم! و اون مثل شماها خندید و گفت: عمرا. اما من پافشاری کردم و خب الان این جایی هستم که می‌بینید!» 

هر سه تاشون همزمان گفتن «وااو» 

و حالا وقت دادن پیشنهاد اونا بود «خب پس پرسون جان نظرت چیه به ما تو جنگیدن با استلا اینا کمک کنی؟» 

«هان؟ ماجرا چیه؟» 

آرتی گلوش رو صاف کرد و گفت «ماجرا، طولانیه! اما اصل مطلب اینه که اگه بهمون کمک کنی و ببریم، می تونی به آیلین نشون بدی که از اون قوی تری»

پرسون به حالت نمادین تفکری کرد و گفت «حله.....هستم!»  

حالا تیم متشکل از چهار نفر بود!

آرتی زد رو شونه ی هلن که انقدر خندیده بود از چشم هاش اشک اومده بود:«خب جاسوس وفادار من؛چه برایمان آورده ای؟!»

آیسان پرید بالای میز؛ با صدای کلفت بدون هیچ مکثی به هلن اشاره کرد و گفت:«مارکــــــو!»

همه خندیدن و با دو به طبقه بالا رفتن.

 

«واو!اینجا...چرا انقدر خفنه!» 

«پرسون فکر نمیکنی مثل بز به در و دیوار اتاق خیره شدی!؟»

«ول ش کن اوژنی!پرسون اولین بار اتاق من،اهم یعنی اتاق مدیریت کافه رو میبینه!»

هلن بین حرفشون پرید و بی مقدمه گفت:«نقشه استلا اینه:..»

همه نشسته بودن گرد هم که ادامه داد:«با سرعتی که اون پیش گرفته تا پنج روز دیگه وسایل کافه تامین میشه و راه میفته؛بعد از اون چند روز نقشه شون اینه که تا میتون مشتری جمع کنن!اونم از راه چی!!!؟؟؟ آفرین بچه های گلم!از راه فضای مجازززززی!»

آرتی متفکرانه دستش رو به سمت هلن گرفت:«یعنی میگی تبلیفات مجازی؟»

هلن  دست زد:«آفرین!دقیقا!ولی با یکمی روش های قند تو دل آب کن استلایی و به شدت مهربانانه!»

پرسون به زمین خیره شد:«گاو مون دوقلو زایید..:ا»

آیسان که ساکت بود گفت:«خب این پنج روز برای ما یه فرصت طلاییه!هم باید تراکت های جدید و با نوشته های خفن چاپ کنیم و هم فضای کافه رو مدرن کنیم!»

آرتی گفت:«درسته..اما با کدوم پول؟»

همه به فکر فرو رفتن که هلن بشکن زد:«خودمون انجام میدیم!لازم نیست کارگر بیاریم!خودمون انجامش میدیم!»

آرتی رو به آیسان کرد:«پس لبتاب رو برای چی میخواستی زرافه کله پوک؟»

آیسان زانو هاش رو جمع کرد و شکلاتش رو از جیبش بیرون کشید:«الان بهت میگم کله شتری»!

آرتی که دیگه به کله شتری عادت کرده بود و از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون ازش خوشش هم اومده بود گفت «خببب، بگو ببینم!» 

«ما باید همون طور که استلا از طریق مجازی مشتری جمع می‌کنه، از⁦ راه مجازی سعی کنیم بازی کنیم، یه چیزی مثل شطرنج! و بعد تو یه جنگ سایبری استلا رو کیش و مات کنیم» 

هلن گفت «وااااو، ولی نمی تونیم یه بار از طریق دنیای واقعی کار انجام بدیم؟:/» 

آیسان در حالی که شکلاتی رو می خورد گفت «هلن فرزندم، با اینکه از اینجور حرف زدن خوشم نمیاد ولی می‌دونی که تو دنیای واقعی هیچ پخی نیستیم!» 

-درسته. خب ادامه بده! 

«خب...خب....عاممم....خب...راستش من تا همینجا فکر کرده بودم!:/» 

«تا همینجا که باید یه جنگ مجازی راه بندازیم؟ چه قدر فکر کردی واقعا!:/» 

-معلومه پس چی^-^ 

پرسون بالاخره از کف دیدن اتاق مدیریت اومد بیرون و گفت «من راجب به جنگ مجازی تحقیق زیاد کردم راستش، باید موقعیت رو مشخص کنیم و بدونیم که دقیقا چکاری باید انجام بدیم! می خوایم افکار جامعه رو خراب کنیم؟ می خوایم اطلاعات کشور های دیگر رو بفهمیم؟ هدف ما چیه؟» 

آیسان با تعجب گفت «واو، یه دفعه شبیه ترامپ شدی پرسون*-*» 

پرسون گفت «ای خدا خفه شو!» 

هلن گفت «خب.....هدف ما چیه؟» 

آرتی با تفکر گفت: «می دونی که الان استلا و عشق کتاب و بقیه با همن و هرکاری می کنن تا از هم جدا نشن» 

آیسان گفت: «خب؟» 

«و اونا دوستن» 

«خب؟» 

«و برای دوستی چی از همه بدتره؟» 

«دعوا؟» 

«دقیقا! و چی بهتر از یه دعوای مجازی؟» 

آیسان گفت:«خب پس یعنی قراره همه رو بندازیم به جون هم؟»

«بلی!»

«ولی خب باید تقسیم شیم!اگه تمام تمرکزمون رو بزاریم رو خنثی کردن و از هم پاچوندن تیم اونا،خودمون هیچ پیشرفتی نمیکنیم.»

هلن که انگار با قدرت جادویی یه بسته چیپس تو دستش ظاهر شده بود گفت:«پس یه تیم باید رو دعوای مجازی کار کنه؛یه تیم هم روی تبلغیات کافه خودمون!»چیپس ش رو باز کرد و اولین تکه رو بین دندون هاش خرد کرد:«تیم دوم کارش راحته؛اما...چطور بین شون دعوا بندازیم؟»

اینجا بود که پرسون بدرد میخورد؛به هر حال همین چند دقیقه پیش داغ داغ از یه دعوا برگشته بود قطعا ؛چیزهای خوبی تو چنته داشت.

درست دقتی که تیم آرتی اینا درحال برنامه ریزی برای حملات سایبریشون بودن،سینیور و بچه هایی که توسط ارتی اخراج شده بودن، یه جایی اون بیرون دور هم جمع شده بودن و غر میزدن. میگین نه؟ یه دقه به این صدا گوش بدین:

+ آخر ماه باید پول اینترنت رو بدم و همین روزاست که ترافیکش تموم شه و دهنمو سرویس کنه،اون وقت اون احمق زل زد تو چشمام و گفت اخراجی؟ 

ارام با حالتی که انگار مست،یا مجنون بود خندید و روی شونه کیدو زد

_کنچانا کنچانا کیدو شی

مونی چشماشو تو کاسه چرخوند و سعی کرد رفتار مجنون وار ارام رو توجیه کنه.

+اون احمق قراره سه روز دیگه از مقاله اش دفاع کنه و داره حسابی مخش رو میپوکونه، و در عین حال. یه درامای جدید رو شروع کرده و درست.. سی ساعته که نخابیده. نگاش کن.. واقعا شبیه معتادای مسته..

عشق کتاب چند قدمی از ارام دور شد و همونطور که چپ چپ نگاهش میکرد سر تکون داد و گفت: کاملا مشخصه.. منم هفته دیگه با ناشر قرار داد دارم ولی میدونی، کفشام همین سه روز پیش تو یه گودال اب فرو رفتن و زوار در رفته شدن،منتظر بودم حقوق بگیرم تا برم کفش بخرم.. 

کیدو درحالی که سعی داشت به خودش مسلط بشه شروع کرد: خیلی خب خیلی خب...

باید دنبال کار بگردیم،حداقل تا وقتی که ارتمیس از خر شیطون بیاد پایین. اینجوری حداقل نگران دستمزد و این چیزا نیستیم،بعلاوه من دلم نمیخواد تو خیابون بخابم پس باید جایی رو پیدا کنیم که بهمون جای خواب هم بده،هوم؟

وایولت همونطور که سعی داشت بدن شل و ول ارام رو سر پا نگه داره گفت: اخه کدوم شیرین عقلی با همچین شرایطی بهمون کار میده؟ 

ارام درحالی که خودشو از دست وایدلت بیرون کشید و با چشمای نیمه بازش روی حدول کنار خیابون لش کرد بلند و سرخوشانه فریتد زد: یه اشنا،استلا؟هاها هو هییی

مونی با حرص دستش رو جلوی دهن ارام گداشت. هیچ دوست نداشت که بیشتر از این نگاه های مردم رو روی خودشون حس کنه. عشق کتاب بشکنی زد و گفت: همینه.

استلا! اون داره یه کافه جدید میزنه پس به کارمندای حدید تیاز داره،بعلاوه اشنای ماست و نمیزاره بهمون سخت بگذره، مونی دستتو از رو دهنش بردار داره خفه میشه

مونی به حرف سینیور گوش داد و گفت: پس بریم سمت کافه استلا.. ولی ویل هم اونجاست؟

کیدو صورتشو جمع کرد و با انزجار گفت: نکنه قراره تو یه بشقاب غذا بخورن، دست همو بگیدن و لباساشونو با هم ست کنن؟ و بعد به صورت نمادین روی صورت ارام اوق زد. 

ارام سعی داشت سر پا وایسته و کلاهشو روی صورتش پایینتر کشید، کوله اش رو روی شونش انداخت و با چشمای عملا بسته اش، راه افتاد که بره.

خوشبختانه قبل برخوردش با تابلوی پارک ممنوع سینیور کولشو عقب کشید و سد تکون داد: پاک عقلتو از دست دادی،کدوم گوری میخای بری؟

ارام دوباره بلند بلند خندید:هاهوی هیااا ها! استلا منتظرمه،برام یه تخت خواب اماده کرده تا بخا.. نه درس دارم،تازه هنوز سه قسمت از سریالم مونده و وای!گرسنمه!

بعد درست همون وسط نشست و با صدای بلند زد زیر گریه. 

حتما میتونین قیافه وایولت کیدو،مونی و سینیور رو تصور کنین که چجوری از نگاه های مردم معذب بودن

«آ...آرام یه لحظه آرام باش... یعنی... ای بابا.»

مونی با حالت بیچاره ای دستش را روی شانه آرام گذاشت و برای کمک به بقیه نگاه کرد. بقیه عبارت بودند از: کیدو(که تخصصش در منفجر کردن بود، نه احساسات)، سینیور(که با دیدن گریه کردن یک دختر Freaked out شده بود)، وایولت(که حواسش پرت گوشی بود. نه واقعا، وایولتتت؟؟) و آیلین... 

آیلین!

آیلین آستین هایش را بالا زد و لبخند دندان نمای "بسپارش به من"ی زد و به روانشناسانه ترین حالت ممکن با قضیه رعایت کرد.

یعنی به کمک قدرت دوستی و ماهیچه های تمرین داده شده با تلاش و کوشش، آرامِ نیمه خواب، نیمه گریان را روی کولش انداخت و گفت:«آرام الان دچار یه قفل-فروپاشی احساسی عاطفی شده. فعلا نمیشه کاریش کرد تا وقتی بهش غذا و آب و خواب برسونیم.» بعد همانطور که دور میشد به دوستان مات و مبهوت، و رهگذرانی که دور گروه عجیبیشان جمع شده بودند فریاد زد:«بیاید بریم تا کادر مدیریت کافه استلا پر نشدهه!»

بچه ها راه نیافتاده بودند که ناگهان..

- وایسا ببینم... اون گفت کادر مدیریت؟

+ قراره کافه جدید باز بشه.. ؟

- کادر یعنی کار! کار یعنی پول! پولم یعنی غذا!

+وای گفتی... نمیدونی چند ماهه لب به چیپس نزدم

+ وایی من میخوام..

- ...تو کافه استلا..

+ ...استخدام...

 

اینطور که مشخص بود، بقیه شهروندان بیان-ورس (bayan-verse) دقیقا به بی پولی و بیچارگی بزهسیان بودند، و مثل آنها از شغلی به خوش و خرمی کار در کافه بدشان نمی آمد. 
آیلین گفت:«ای لعنت.»

سینیور به پیشانیش کوبید:«بدبخت شدیم. باید سریعتر بریم تا اینا نرفتن همه شغلا رو قبضه کنن. احتمالا بین اینها از ما آدمای بدردبخور تری پیدا میشه!»

کیدو اخم کرد:«نه بابا... واقعا؟»

سینیور بیشتر به پیشانیش کوبید:«آره بابا واقعا. توجه کنید که قبل ازاینکه اخراج بشیم درحال چه کاری بودیم؟»

کیدو که جواب را میدانست خوشحال شد:«مارپله!»

عشق کتاب آه کشید:«دقیقا.»

وایولت و مونی قبل از اینکه هیچکدام از این حرفها گفته شوند، در حال دویدن بودند.

متاسفانه، بقیه مردم هم همینطور. جمعیت، که به اندازه جمعیت نمایشگاه کتابی که هات داگ مجانی دیده باشند دیوانه شده بودند، درحالیکه همدیگر را زیر دست و پا و کمر له میکردند به دنبال آنها دویدند. 

در میان این جمعیت، صحنه های جالب توجه زیر به چشم میخورد:

- یک آرام نیمه خواب که پشت آیلین درحال تاب خوردن در هوا بود

- یک رهگذر عادی در حال کندن موهای وایولت و جیغ زدن "رنگ ...مو...کجا...خریدییی!؟؟ بنفش... دوست... رم..."

- صدای جیغی که به طرز مشکوکی شبیه صدای سینیور بود، و له شدن قسمتی از بدن به طرزی دردناک و توکیوغولانه

- صدای کیدو که... اوه خب. *__*

 این قسمتو باید سانسور کنیم بچه اینجا نشسته.

 

بله به هرحال... درحال دویدن، مونی رو به بقیه فریاد زد:«باید یه فکری بکنییم! اینجوری این ماموتای گرسنه قبل از اینکه کسی استخدام بشه میزنن کافه استلا رو با خاک یکسان میکنن!»

وایولت از زیر دست و پا ها در جواب فریاد زد:«از تکنیک فریب استفاده کنییید!»

کیدو گفت:«یادمه تو آمادگی دفاعی نهم یه همچین چیزی داشتیم...»

«میشه پرت کردن حواس دشمن به چیزهای فرعی و غیر مهم و و از چیزهای اصلی و مهم.» موچی از گوشه ای فریاد زد...

اه صبر کنید ببینم... موچی!؟ «اه موچی تو اینجا چیکار میکنی؟» برق چشمهای سینیور به جای مهربان همیشگی، آماده به قتل بود. «نکنه تو هم میخوای استخدام بشی... ببین اگه اینجور باشه که رفاقتمون به کنار... کافه استلا خط قرمز منه..»

موچی از بارش آدم ها روی سرش جاخالی داد:«نه بابا. شما رو دیدم اومدم کمک. وگرنه من که کار دارم... کافه آرتی پس چیه؟»

وایولت اخم کرد:«اون که هممونو اخراج کرده.»

چشم موچی گشاد شد:«نه بابا! نه نه امکان نداره.. من یکی که باور نمی کنم. مطمئنم منو دیگه اخراج نکرده. من یکی از کارکنان نمونه ام! بین کارکنان نمونه امسال رتبه چهارم شدم! من غیرقابل تعویضم!»

بچه ها که حوصله فهماندن عمق مسئله را به او نداشتند، عاقل اندر سفیهانه سر تکان دادند و گذاشتند در توهم شیرین و قشنگش بمانند. اصلا به آنها چه؟ «به هرحال، به نظرم اگه میخواید از این دسته فیل انسان نما زودتر به کافه برسید، به این توجه کنید که اصلا دارن کیو دنبال می کنن.»

مونی پلک زد و به پشت سرش نگاه کرد، و ناگهان چراغی بالای سرش روشن شد:«ما... رو! دارن ا رو دنبال می کنن! چون میدونن ما دوستاشیم و آدرسو داریم...!» و نیشخند موذیانه ای زد و نقشه را به همه گفت...

در عرض ده ثانیه، بزهسیان از هم جدا شدند. آیلین که داشت از کت و کول میافتاد، و موچی که قابل اعتمادترین فرد میان این گرگ های گرسنه بود خود را بین جمعیت گم کردند، و گروه دیگه همه با هم به خلاف جهت کافه استلا دویدند.

نقشه خوب بود... نه؟

یا حداقل، این چیزی بود که همه آن لحظه فکر می کردند.

بزهسیان دائما داخل کوچه ها میپیچیدند،عده ای از جمعیت را وسط کوچه ها جا گذاشتند و عده ای هنوز دنبالشان بودند،مونی پیشنهاد داد:

_ بریم سمت یه کوچه بن بست

عشق کتاب دهن کج کرد:عقلتو از دست دادی؟

_ فقط کافیه یه تکونی یه خودمون بدیم و قبل رسیدن جمعیت از دیوار بالا بریم،اینجوری هم گیج میشن و هم ما به هدفمون میرسیم و فرار میکنیم. 

کیدو همانطور که پشت سرشان را چک میکرد پرسید: و اون وقت دقیقا چرا باید بریم تو یه کوچه بن بست؟

مونی من و من کرد، بعد زیر لبی گفت: تو فیلما معمولا اینجوری میشه.. اکشن داستان میره بالا

کیدو جیغ کشید:اکشن داستان احمق؟ همین که باید از دست این همه ادم فرار کنیم برات کافی نیست؟

مونی صورتش را جمع کرد و با ترش رویی گفت: بهم حق بده، من یبار گلوله خوردم تا دوستامو نجات بدم، یه بار وقتی که روح بودم با نوه دخترم یا همچین چیزی،ارتباط گرفتم و همه مثه سگ ازم میترسیدن اما الان گیر افتادم تو یه داستان کمدی که یه مشت مبتدی دارن مینویسنش و خواننده احتمالا از شدت بیمزگی باید به خنده بیفته

وایولت با ابروهای بالا رفته به مونی نگاه کرد:

چرا چرت و پرت میگی مونی؟

مونی خواست توصیحی بدهد که پری وارد عمل شد: توی فیلما معمولا بخاطر اینکه گیر افتادن سر از کوچه بن بست در میارن و نه داوطلبانه،مونی سان

_به حق مرلین،تو دیگه از کجا پیدات شد؟

پری در جواب گفت: برای یه بلاگر  همه جا رفقاشن!بعلاوه که من از اول اینجا موندم منتها نویسنده داره بی دقتی به خرج میده

چشمهای مونی برق زد:دیدین گفتم؟

پری نگاهی به اطراف انداخت و از وایولت پرسید:  خیلی باهامون فاصله دارن؟

وایولت با اینکه گیج شده بود پاسخ داد:

_اگه بخوایم توقف کنیم در عرض دو دقیقه میرسن

پری سر تکان داد و گفت:خوبه.. من قلاب میگیرم برین بالا

وایولت کف دستش را با سر پری مماس کرد:

تو فقط تا شونه منی بچه،یکی باید تورو بکشه بالا،حرف مفت نزن 

سینیور داوطلبانه دستهایش را قلاب کرد و ایستاد: برین بالا،عجله کنین

پری چشمکی زد و گفت:الحق که سینیوری هیونگ! و با یک حرکت پایش را روی دستهای عشق کتاب گذاشت و خودش را بالا کشید

وایولت کیدو و مونی به ارتیب بالا رفتند،صدای جمعیت هر لحطه نزدیک تر میشد پس سریع دستهایشان را پایین اوردند تا سینیور را بالا بکشند.

در حین تقلا برای بالا اوردن جثه ای 70 کیلویی کیدو غرید: تو واقعا به یه رژیم غذایی نیاز داری بچ!

و سینیور در همان حال که از دیوار اویزان مانده بود با خود شیفتگی ملموسش پاسخ داد:من ورزشکارم و قدم بلنده،از نظر بهداشت جهانی تناسب اندام دارم و شاخصimdb بدنم هم کاملا مناسبه پس..

+فقط خفه شو و یکم تلاش کن، دستم کنده شد!

سینیور با پاهایش دیواره را لمس کرد و خود را بالا کشید و در اخرین لحظه یک لنگه کفشش پایین افتاد.

+هی کفشم..

کیدو نگذاشت حرفش ادامه داشته باشد،بلافاصله جلوی دهانش را گرفت و با دست جمعیتی را تشان داد که به پایین دیوار زسیده بودند. به او فهماند که علی الحساب خفه شود.

پاورچین پاورچین از پشت بام بلاگها عبور میکردند و در نهایت به خیابان اشنایی رسیدند. همان خیابانی که کافه بیان و کافه استلا در ان بود..

 

«اوففف، رسیدیمم» 

کیدو که جلوی خودشو می گرفت تا سیلی به سینبور نزنه گفت «هییسس! آروم! :/» 

سینیوره گفت: «به نظرت آرتی داره تو کافه بیان چیکار می کنه؟ نکنه نشسته داره در فراق ما گریه میکنه؟» 

آرام گفت: «می خوای بریم ببینیم؟» 

«اهم...نه ول کن...استلا مهم تره! (که البته اصلا بخاطر اینکه حقوق میخواست نبود! اصلا!)» 

پاورچین پاورچین از پشت خونه ها می رفتن، خیلی کم بود تا به کافه خیالباف برسن. «واقعا دلم می خواد بدونم آرتی داره چیکار می کنه!» 

اینبار کیدو جلوی خودشو نگرفت و سیلی به سنیور زد و گفت «استلا مهم تره! (که بازم اصلا به خاطر اینکه پول می خواست نبود! اصلا!)»

به پشت کافه خیالباف رسیدن، در قفل بود «دره رمز داره!» 

پری گفت «چی می تونه باشه یعنی؟ تاریخ تولد ویل؟» 

آیلین گفت «پری عزیزم؛ ما تاریخ تولد ویل رو داریم مگهه؟ بعدشم استلا از این عاشقا نیست که رمز تولد عشقشو بزاره رو در کافه ش!» 

«پس چی می تونه باشه؟:/» 

«تاریخ تولد من*-*» 

آرام که یه نگاه خدایا یه عقلی به اینا بده، یه پولی به من انداخت و لپتابش رو در آورد تا رمز گشایی کنه. «یا خدااا، یه رمز هشت رقمیه، سه ساعت طول می‌کشه» 

سنیور گفت «امم...میگم چرا در نمی زنیم که استلا بیاد باز کنه؟» 

«اینم....فکر خوبیه!» 

کیدو گفت «کله پوک، فکر خوبیه نه! درستش اینه که در بزنیم!:/» 

و صداشون اونقدر بلند شده بود که دیگه نیازی به در زدن نداشت و خود استلا ظاهر شد.....«سلام بچه ها!» 

 

با دیدن استلا سینیور گلوش رو صاف کرد و یقه اش رو مرتب کرد؛کیدو بی حوصله به همه نگاه کرد و سرش رو پایین گرفت و زیر لب گفت:«خیلی به خودتون فشار نیارین شبیه بچه های 18 ساله ای میمونیم که از یتیم خونه انداختنشون بیرون:/»

مونی با نگاه پر تاسفی آرام رو که با لب و لوچه آویزون از آیلین آویزون بود برانداز کرد و برای تکمیل حرف کیدو گفت:«این دوست مون جز یتیم هاییه که دچار سو تغذیه شدنXD»

 

استلا در شیشه ای رو کشید و رخ به رخ شون ایستاد.

همه با دهن های بهم دوخته شده نگاهش میکردن؛استلا گیج شد،هرکی بود گیج میشد با دیدن همچین تصویری جلوی در کافه اش.

اما استلا پوزخند شیطانی ای زد و دست کیدو رو گرفت و کشیدش تو،پشت بندش بقیه قطاری وارد شدن.

در حالی که مسیر رو پشت سر استلا طی میکردن،استلا توضیح داد:«خب،خب،خب..میبینم که اون کله پوک بی مغز با بچه بازیاش شما رو هم از کار بیکار کرد!»

سرجاش میخکوب شد و به طرف همه برگششت،دو دست ش رو بالا برد و گفت:«اما اشکال نداره!!!! اینجا قراره هزاران برابر بهتر از اون کافه فکستنی حقوق بگیرین!اونم با استخدام شدن در کاــــــفـــــــــــه خیالـــــــــــــبااااف!»

استلا جوری حرف میزد که انگار میدونست این لشکر اخراج شده دنبال کار میگردن.

همشون که از بی پولی و بدبختگی و بیچارگی من جمله این جور چیزا مثل خر تیتاپ گرفته شده بود جیغ کشیدن و پری گفت:«خب استلا سان؛نحوه استخدام شدن تو این کافه چطوره؟»

استلا به راهش ادامه داد و بدون اینکه به طرف ش برگرده گفت:«دنبالم بیاین تا بگم!»

 

***

«پرسووننن این چه مدلشهه؟!؟! کثافت میخوای برم برای تبلیغ کافه تو خیابون شلورام رو هم در بیارم !»

آرتی از کتری در حال جوش هم قرمز تر شده بود و فقط فریاد میزد.

پرسون که وحشت زده شده بود گفت:«نه من که اینو نگفتم.!»

آرتی دستش رو به موهاش کشید و گفت:«نه تروخدا میخوای اینم بگو!یه وقت تو دلت نمونه!؟:/»

هلن که داشت از خنده زمین رو گاز میزد،چند بار دستش رو تو هوا تکون داد که حرف بزنه ولی خندش اجازه نمیداد.

آیسان که دید اگه هلن بیشتر ازاین به خودش فشار بیاره مثل بادکنک میترکه دستش رو گرفت و در حالیکه آرومش میکرد گفت:«لیدی ز اند جنتلمن،نقشه شکست خورد:/ تبلیغات رو بیخیال،تیم هم نمیشیم،همه باهم کار میکنیم»

هلن که دیگه داشت به مرز های دیوونگی میرسید های های خندش کل اتاق رو برداشت که آیسان یه چپ و راست خوابوند زیر گوشش (البته فقط برای ایجاد سکوت در داستان) و ادامه داد:«اول همه باهم رو دعوا ی بین اعضا کار میکنیم!»

آرتی که با عصبانیت با قدم های بلند اتاق رو طی میکرد گفت:«نمیشه باید تیم بشیم،سرعتمون اون طوری کم میشه»

آیسان که فکر شیطانی ای به سرش زده بود گفت:«به صلاح خودت بود؛باشه!تو و پرسون عزیر تو یه تیم،روی تبلغات کار کنید..»

هلن با این حرف دوباره ترکید؛آیسان دستش رو حلقه کرد دور گردن هلن و ادامه داد:«من و هلن جونم هم روی دعوای بین اونا کار میکنم؛نظرت؟D:»

آرتمیس جوری که انگار زیرش فشفشه روشن کرده باشن هوار کشید:«نهههههه هرگززز!!!»

این دفعه هلن و آیسان دوتایی منفجر شدن؛پرسون که رگ قاطی کردنش به وضوح دیده میشد غرولند کرد:«آرتی!خب خودت تیم هارو تقسیم بندی کن!»

«خببب، من و هلن روی دعوای مجازی کار میکنیم، شما هم رو تبلیغات!» 

«الان چه فرقی کرد شتر عزیز؟:/» 

«خب فرقش اینه که فکر نکنم تو و با هلن تیم خوبی بشید! مغز بدبخت رو می خوری!» 

هلن که دیگه صبری براش نمونده بود گفت «آرتی، اصلا چطوره من تنهایی رو پروژه دعوا کار کنم؛ آیسان و پرسون روی تبلیغات، تو هم ما رو فرماندهی کنی، هوم؟» 

-خوبه موافقم! 

آیسان گفت «حتما! ما خون و عرق و اشک بریزیم اون بشینه چیپسشو بخوره؟» 

هلن که عصبانیت و خنده رو با هم داشت گفت «اول اینکه چیپس فقط مختص منه عوض نکنید نماد منو تو داستان! دوم اینکه خب منظورمم این نبود که یه گوشه بشینه ما رو نگاه کنه؛ همزمان اگه کاری داشتیم بهمون کمک می کنه! آخ بچه ها باید بدویم وقت تنگه!» 

«ولی ما الان نشستیم*-*» 

«آیسان.....» این دفعه تو چشمای هلن فقط عصبانیت بود.

یهو تو چشمای همشون عزم و اراده نمایان شد «پیش به سوی جنگ!!» 

 

***

 

«خب، برا استخدام شدن باید چیکار کنیم استلا؟» 

«اییممم، راستش خودمم نمی دونم...آرتی چجوری شما رو استخدام کرد؟» 

همه با تعجب به هم خیره شدن. سنیور گفت :«جدا آرتی ما رو چجوری استخدام کرد؟» 

کیدو گفت «هممم، فقط یادمه از همون اول تهدید می کرد که می ندازمتون بیرون:/ اصلا یادم نمیاد.....» 

مونی گفت «آره منم اصلا یادم نمیاد...» 

استلا گفت «احمقا! خب پس اگه آرتی هم همینجوری شما رو استخدام کرد، پس استخدامین!» 

مونی که به آرام که هر لحظه انگار توانایی مردن داشت نگاه می کرد گفت «فقط قبلش به آرام یه چیزی بدین تا تلف نشده» 

استلا جلدی وارد آشپزخونه کافه شد و چند دقیقه بعد با یک سینی پر از غذا برگشت،سینی رو روی میز بزرگ کافه گذاشت و این بار نه تنها آرام،بلکه همه ی بچه ها مثل دسته گرگ های وحشی به میز حمله کردند و همچون انسان های اولیه هرچی داخل سینی بود رو خوردن،بی شک اگر مشکلات سر راهشون من جمله اختلال بلع و پوکیدن دندان ها و غیره نبود میز رو هم میخوردن.

بعد از جارو کردن ریز به ریز اتم های باقی مونده روی سینی همه کنار کشیدن و منتظر خطبه استلا شدند.

 

استلا قلنج دست هاش رو دونه دونه شکوند و لب ش رو تر کرد:«خب! عزیزان من،میبینید که هنوز یک سری وسیله مورد نیاز اینجا نرسیده» به وایولت و موچی اشاره کرد:«شما دوتا!»یه برگه از تو جیب ش در آورد و به دست وایولت داد:«این آدرس جاییه که باید میز و صندلی های جدید رو تحویل بگیرین!»

ذوق زده ابرو هاش رو بالا انداخت:«جنس هاشون از چوب راش و چرم سبز لجنیه!تازشم!قراره از کف زمین تا وسطای دیوار کافه چوب تخته ای نصب کنیم و از نصف بعد هر دیوار رو قرمز جیگری رنگ کنیم»سینیور که خوشش اومده بود گفت:«سبز و قرمز تیره هارمونی زیبایی میسازن!»کیدو دست به سینه شد و بشکنی زد:«به این میگن دکوراسیون کلاسیک!»

وایولت برگه رو از استلا گرفت و تو کیفش رو باز کرد،موچی که کنارش نشسته بود کیف ش رو دید و جیغ زد:«اوه!وایولت کیفت خیس شده از جوهر!»

وایولت خندید و گفت:«وقتی جوهر مردم رو تو بهشون برسونی این میشه دیگه»

کاغذ رو داخل کیف گذاشت و گفت:«هعی..جای هلن جقدر خالیه..»

سینیور گفت:«مگه باهامون نبود؟»

کسی نمیدونست هلن کجا جیم شده؛آرام که حالا تمام مواد لازم برای کار کردن مغزش تامین شده بود و از چشم هاش شرارت میبارید رو به وایولت کرد و گفت:«ببین خانوم ایکس،کسی مقصر نیست ولی خب نویسنده همیشه کاپل شما رو از هم دور میندازه،باید صبر کنی تا تهش به هلن ت برسی،تا بوده همین بوده.»چشمکی به یار یاری رسان ش زد و مونی هم که رگ آزار ش باد کرده بود دنباله حرف آرام رو گرفت:«البته اگه شانس بیاری و این دفعه هلن چان ت پرپر شده بهت نرسه!»

با تموم شدن حرف ش آرام محکم با مونی زدن قدش و شروع کردن به خندیدن؛وایولت نگران شد:«ایح!نه خیرم؛عشق کتاب خودش گفت رول فانه!بعدش هم تا چند پارت دیگه مطمئنم هلن خودش رو میرسونه!» آرام با خنده سرش رو پایین گرفت و زیر لب گفت:«بشین تا هلن خودش رو برسونه..»

استلا که میدونست وقت کمه گفت:«خب دیگه آرام انقدر مزه نریز،شما دوتا هم هرچه سریع تر برین و میز و صندلی هارو تحویل بگیرین!»انگار که چیزی یادش اومده باشه سرش رو خاروند و گفت:«چیز،امم..موچی تو که..»موچی سر ش به ناامیدی تکون داد:«آره..مثل اینکه آرتمیس سرآشپز اصلی ش روهم اخراج کرده..»

پوفی کشید و همراه وایولت از در خارج شدن.

 

استلا "هی زندگی"ای زیر لب زمزمه کرد و سرش روبالا آورد و گفت:«آیلین!؟»

«بللله؟»

«تو روانشناسی خوندی نه؟»

«نه پس اخترشناسی خوندم:ا»

«خب این دیالوگ جذاب بود گفتم رول خفن شه»

«خب حالا چی میخوای؟!»

«تو با یکی از بچه ها روی رنگ دیوارها کار کنین؛با توجه به چیزایی که گفتم به نظرت از چه رنگ هایی باید استفاده کنیم؟»

آیلین گلوش رو صاف کرد:«خب امم..اگه این فست فود آت و آشغال فروشیا رو دیده باشی،بیشتر رنگای زرد و قرمز و نارنجی و اینارو خالی میکنن رو دیواراشون چون اشتها آوره!اما با یک مقاله جدیدی که منتشر کردم *آرام به بازوش میزند* البته!با کمک آرام؛به این نتیجه رسیدیم که بهتره از رنگ های گرم و آرامش بخش تر استفاده کنیم!»

«خوبه!پس با آرام انجامش میدی؟»

آرام پرید وسط حرفشون:«اوپس!نه نه!»

آیلین خودش کامل کرد:«من با پری کار میکنم!»

استلا کف زد:«قبوله!کارهای دکور رو رنگ آمیزی رو می سپرم دست شما دوتا!»

پری هورا کشید و گفت:«ممنون استلا سان!فقط این وقت ظهر که نباید بریم قوطی قوطی رنگ بخریم؟»

استلا خندید و به راهروی پشت سرش اشاره کرد:«عا!نه نه!رنگ ها تو اتاق اولی ان؛برین برشون دارین.»

با گفتن این جرف آیلین و پری هم از میز کم شدن.

 

استلا رومیز خم شد و گفت:«خب؛شما چهارتا موندین،آرام و مونی،شما دوتا میتونین آشپزی کنین؟»

با شنیدن این حرف میز ترکید.آرام میون های های خندش گفت:«استلا اگه میخوای با محلول جیوه از مشتریات پذیرایی کنم من مشکلی ندارمxD» 

مونی که از خنده دست ش روی دلش بود گفت:«من از پس کربن کردن و سوزندن همه غذا ها برمیام؛کافیه؟xDD»

سینیور گفت:«آروم باشین؛اشکالی نداره ما موچی رو داریم؛وقتی برگرده حتما میتونه برامون آشپزی کنه!»

استلا و کیدو تایید کردند.

استلا گفت:«خبباشه،مونی وآرام؛شما دوتا روی فروش اینترنتی کار کنین!»

هر چهار نفر یک صدا گفتن:«فروش اینترنتی؟»

«آره!یه سرویس پیک سریع السیر که محصولات رو به تا حومه شهر هم حمل میکنه!شما فقط پلتفرم ش رو برام بسازین؛میتونین؟»

آرام و مونی بهم نگاه کردن:«بعـــــله!»

آرام دوید طرف کیف لبتابش و مونی هم همراهیش کرد.

 

سینیور رفت داخل آشپزخونه کافه و بعد از چند دقیقه با سه فنجون نسکافه برگشت:«امم ..میگم استلا ویل کجاست؟»

کیدو که تا حالا ساکت مونده بود گفت:«این بدبخت از کجا بدونه آخه؛خودش هم تا حالا طرف رو ندیده بعد تو یکاره وارد رول کردیش و حالا هم گیر دادی که حتما نقش ش پررنگ باشهxD»

استلا گفت:«این فضولیا به شما نیومده؛ویل فعلا رفته سفر؛تا یکی دو هفته دیگه برمیگرده و حتما تو چرخوندن کافه کمکون میکنه!»

کیدو گفت:«خیلی دلم میخواد دلیل دعواتون رو از زبون توهم بشنوم»

استلا دست هاش رو بهم گره کرد:«آمم خب؛همه ش به خاطر ویل بود؛اون میخواست که مستقل شیم و این جور حرف ها ولی خب آرتی نمیخواست این رو قبول کنه؛میگفت تو نباید از بیان بری،البته..حق داره بعد از حادثه کنکور هزار و سیصد و چهارصد بهم اعتماد نکنه»

سینیور کمی از نسکافه ش رو هورت کشید و گفت:«هوفف با این کارهایی که کردی استلا؛عمرا همه مثل قبل بتونیم تو کافه بیان جمع شیم.»

استلا فنجون خالیش رو روی میز گذاشت:«نمیدونم عشق کتاب..نمیدونم.»

کیدو همه فنجون هارو جمع کرد توی سینی تا به آشپزخونه ببره،بلند شد و سینی به دست ایستاد:«خب استلا ما دوتا چیکار کنیم؟»

استلا چشمک زد:«بخش خوبش مونده برای شما!تبلیغات!»

کیدو به سمت آشپزخونه رفت؛استلا هم دست سینیور رو کشید و دنبالش رفتن.

 

سینیور گفت:«آشپزخونه اینجا خیلی بزرگ تر از مال کافه بیان خداا!»

استلا گفت:«پس چی!!!»

کیدو سینی توی دست ش رو توی سینک طرف شویی گذاشت و به طرفشون اومد.

استلا به دوربین فیلمبرداری روی کانتر اشاره کرد و گفت:«کیدو!میتونی ازم فیلم بگیری؟»

سینور گفت:«استلا،میخوای فیلم تبلیغاتی بسازی؟»

استلا خندید:«بیخود نیست این همه تبلیغ های تلویزیون رو زیر و رو میکنم!خوب چیزایی بلدم.راستی سینیور،تو میتونی برام یه مطلب خوب راجب کافه بنویسی؟»

«جه جور مطلبی؟»

«ببین تو که دست به قلمت حرف نداره.یه چیزی شبیه اولین پست کافه بیان!»

عشق کتاب بشکن زد :«حله!»و از آشپزخونه خارج شد.

 

کیدو دوربین رو روی ضبط گذاشت:«از همین جا شروع میکنیم؟»

«آره!»

«میدونی چی میخوای بگی؟»

«آره!»

«مطمئنی؟!»

«آررره!»

 

کافه خیالباف مسیری تا راه اندازی نداشت،با این حساب،خیلی زودتر از تخمین ها شروع به کار میکرد.

 

چند ساعتی گذشته بود همه خسته و کوفته کف پارکت های جوبی کافه رخت خواب انداخته بودن و استراحت میکردن،نزدیک غروب بود و اکثر بچه ها خوابشون میومد یا خوابشون برده بود؛روز اول بازسازی این بنای قدیمی به خوبی پیش رفته بود.پری و آیلین یک طرف کل دیوار هارو جیگری کرده بودن.با هماهنگی موچی و وایولت بارها و میز و صندلی های رسیده آکبند گوشه کافه بودن تا فردا چیده شن،کیدو و پری و مشغول ادیت و تهیه فیلم تبلیغ صحبت های استلا بودن؛آرام و مونی روی گرافیک سایتشون کار میکردن.عشق کتاب مشغول تایپ کردن و استلا مشعول نوشتن چیزی تو دفتر خاطراتش بود.

 

"راه اندازی و تعمیر خرابه ها،همیشه اون قدر ها هم سخت نیست.شاید در و دیوار این کافه نیاز به تعمیر داشت اما من اون روز مطمئن بودم همه ی افراد تو کافه نیاز به تعمیر در و دیوار روحشون داشتن.با تیمی که به من پناه آورده بودن بیشتر از همیشه مطمئن بودم همه چیز به خوبی پیش میره؛البته،اگر این شغل یک رقابت نبود! اونم رقابت با خود گذشته ام،با شغل و کافه ای که قبلا مدیرش بودم.."

استلا،10 ژوئن 2021

 

 

***

«بفرررمایید!شب شد و ما هیچ خاکی به سرمون نریختیم!»

آیسان در حالی که رو کاناپه لم داده بود گفت.

آرتی با قدم هاش اتاق رو متر میکرد،عصبی گفت:«تقصیر منه شما ها هیچ کاری بلد نیستید!؟»

آیسان بلند شد و سرجاش نشست:«ببخشید ببخشید!تقصیر ماست جنابعالی با شریکتون دعوا کردین؟!بعدشم بعدشم!پرسون بیچاره که داشت کمک مون میکرد،برا چی فرستادیش رفت؟! ها!؟»صداش دیگه داشت گوش کر کن میشد:«حالا چون یه چیزی گفت نباید انقدر قاطی کنی که،انقدرم این اتاق رو متر نکن بزرگ تر نمیشه:/»

آرتی متوقف شد:«نکنه توهم باهاش موافق بودی؟واقعا که.!»

«حالا ایدش هم بد نبودا..»

«خفه شو!»

«اول تو!^-^»

آرتی قاطی کرد:«ایح ،خیل خب،حالا فردا صبح بهش زنگ میزنم،هلن کوش؟»

آیسان پاش رو انداخت رو پاش:«هیچی رفت از ساندویچی بغل غذا بگیره از گشنگی نمیریم:/»

آرتی سرش را تکان داد. سکوت عجیبی در کافه بیان خالی و نسبتا تاریک برقرار شد. این برق رفتن ها هم عجب دردسری شده ها! آیسان درحالیکه زیر لب غر غر می کرد یکی از شمع های خاموش شده را دوباره روشن کرد، که ناگهان وضعیتی که در آن بودند مثل صاعقه ذهنش را روشن کرد.

سکوت. اتاق خالی تاریک. شمع. آرتی. سکوت. اتاق تاریک و خالی. شمع. آرتی. آرتی. آرتی آرت...

EROR 404 

چشم هایش گشاد شد. قلبش تند تند شروع به تپیدن کرد.  آرتمیس به او اخم کرد:«چرا داری دهنتو مثل ماهی باز و بسته میکنی.» 

آیسان دهانش را باز کرد که توضیح بدهد، ولی صدایی در نیامد. آرتی کمی نگران شد:«چرا انقدر قرمز شدی؟ نکنه تب داری... وای نکنه میخوان با سلاح بیولوژیکی نابودمون کنن! ای *&$%$& ها!!» 

به سمت میز مدیریت دوید و دماسنج را از جعبه کمک های اولیه بیرون آورد، بعد دوباره سمت آیسان که همچنان سعی می کرد حرف بزند برگشت. «بذار ببینم...» همانطور که بالای سر آیسان خم شده بود، دماسنج نواری را روی پیشانیش چسباند و لبش را با تمرکز گزید.

آیسان که در این لحظه از سرخی به گوجه-سان تبدیل شده بود، سعی کرد کلمات را شکل دهد:«چیز... خوب... یعنی... میشه... بری...»

چشم های آرتمیس با دیدن عدد روی دماسنج گرد شد:«باورم نمیشه... نه تنها دمای بدنت بالا نیست، پایینم هست! بذار... بذار ببینم پتوها کجان...» همانطور که سراسیمه داخل کمد ها را می گشت، یادش افتاد پتو ها را دفعه آخر که رفتند خانه استلااینا مهمانی شبانه جا گذاشتند. 

«خب عیب نداره. حالا که پتو نیست...»

آیسان ناگهان از جا پرید:«وای نهه! من میدونم این داره به کجا ختم میشه! اصلا لازم نیست...»

«به کجا ختم میشه؟ من فقط میخوام...»

«نه نه اصلا! فکرشم نکنم! مگه این فن فیکشنه!؟»

«فن فیکشن دیگه چه...»

آیسان تند تند سرش را تکان داد و مثل سوسکه دیده ها از میز مدیریت بالا رفت. آرتمیس که دیگر جوش آورده بود گفت:«داری چه چرت و پرتی میگی! من فقط خواستم...»

- بچه هااا! من اومدمم!

صدای هلن به گوش رسید. آیسان از اینکه نجات داده شده بود، نفس راحتی کشید و به سمت در دوید و فریاد زد:«هلــــن!» و خواست در بغلش بپرد، که نتوانست. چون بغل هلن از قبل پر بود.

آرتمیس جلو آمد و پرسید:«این دیگه... چیه؟»
هلن با افتخار جسم ساندویچ پیچ شده و دراز را مثل گونی سیب زمینی روی زمین انداخت. 

آیسان اخم کرد:«این شبیه ساندویچ... هست. ولی ساندویچ که نیست؟ اگه ساندویچه که واقعا باید در سلیقه غذاییت صرف نظر کنی هلن جانم.»

هلن روی زمین زانو زد و با عصبانیت گفت:«البته که نیست! نگاه کنید!» و کمی از پارچه را کنار زد و زیر آن یک...

صورت پیدا شد!

هلن با افتخار گفت:«دارارارام. معرفی میکنم، بچه ها ویل، ویل بچه ها.»

"ویل" از پشت دهانبند صدای نامفهومی مثل «سلام.» در آورد. البته ممکن هم هست منظورش «خوشبختم.» یا «کمک.» هم بوده باشد.

فک آیسان افتاد:«هلـــن! این دیگه وضعشه!! چرا پسر مردمو دزدیدی!؟ اصلا از کجا دزدیدی؟ کی دزدیدی؟»

هلن دستهایش را به کمرش زد:«این جای تشکرته؟ تو ساندویچ فروشی دیدمش. میخواست برای استلا ساندویچ موردعلاقه‌شو بخره و غافلگیرش کنه. اییشش. جنتلمنِ خوش رفتارِ حال به هم زن.»

چشم آرتی برق شرورانه ای زد:«هلن... هلن تو بی نظیری!! همینکه پول بیاد دستم یه پاداش حسابی بهت میدم! و یه کوپن خرید چیپس بی نهایت... که البته نمی دونم اصلا وجود داره یا نه ولی به هرحال... این مهم نیست! مهم اینه که... ویل!» و قهقهه شرورانه ای زد. 

آیسان از کوره در رفت:«باورم نمیشه... این اصلا روشش نیست! این جرمه! و تقلب! باید عادلانه بجنگیم.»

آرتمیس نیشخندی زد:«آیسانم، عزیز دلم، ماه و ستاره های شبم، اینو از من داشته باش... همه چیز در عشق و جنگ عادلانه است.»

آیسان اخم کرد:«باورم نمیشه من تا چند لحظه پیش عاش... آخ یعنی، میدونی چیه؟ باشه. ولی من کمکی نمیکنم.»

هلن انگشتش را بالا برد:«امم.. خانم اجازه؟ببخشید... ولی تا حالام کمک خاصی نکردیا...» 

«همین وجودم براتون کلی کمک بوده! شما یه خدا رو طرف خودتون دارید! اونا چی دارن؟»

آرتمیس بین حرفشان پرید:«خیلی خب باشه. تو این مورد نمیخواد کمک کنی.» بعد رو به ویل ساندویچ شد کرد و لبخندی زد. «ما خودمون از پس این یکی بر میایم...»

در سویی دیگر مونی ناگهان جیغ زنان استلا را صدا زد.

_استلللللللل!!!!

آرام با سگرمه های در هم رو به نویسنده کرد و گفت:این درست نیستا!وقتی جیغ می زنه باید با من کار داشته باشه.

نویسنده و مونی با هم پس کله ی آرا م زدن و استلا گفت:نمی خواد حالا واسه من غیرتی شی.چی شده مونی؟

مونی یک لحظه گیج شد:آمم چی شده؟آهان..اینجا رو ببین.آرتی یه اعلان جنگ فرستاده ببین نوشته...

ناگهان صحنه مثل فیلم ها روی آرتمیس درحالی که داشت اعلان جنگ را تایپ می کرد. فوکوس کرد و صدای آرتی پخش شد:

سازمان کافه بیان به سازمان کافه استلا درود می فرستد.

امیدواریم در صحت و سلامت کامل به سر ببرید.

از آنجایی که شما در حال حاضر تعداد بیشتری نسبت به ما دارید من و پیروانم تصمیم گرفته بودیم درخواست آتش بس موقت کنیم،ولی حالا برگ برنده ای در آستین ماست .ما ویل را گروگان گرفته ایم

(خنده ی هیستریک در پشت صحنه)

بنابراین موضع این جنگ می تواند با یک نبرد مجازی یک به یک مشخص شود.من از سمت خودم آیسان را برای این نبرد می فرستم.

و تو،استل مشنگ،تا دو ساعت دیگر مهلت داری بگویی چه کسی از طرف تو خواهد آمد.

مدیریت سازمان کافه بیان،آرتمیس کبیر

استلا صورتش را کج و کوله کرد و درحالی که سعی میکرد خنده اش را کنترل کند رو به دیگران گفت: این طبیعیه؟ بعد با انگشت اشاره به نامه اشاره کرد و ادامه داد:این دختره پاک عقلشو از دست داده نه؟ خیال کرده تو قصه ای، فیلمی چیزی هستیم؟ بعلاوه ویل الان سفره، خوشحال میشم اگه بدونم چی داشت بلغور میکرد!
موچی با نوک انگشت صربه ای به بازوی استلا زد و استلا با عصبانیت سمتش چرخید: لطفا بهم نگو که باید با هم دوست باشیم و صلح رو حفط کنیم و این حرفا، اصن میدونی چیه؟ من حای به اون دختره احنق کوچکلو فکرم نمیکنم چه برسه اینکه بخام باهاش بجنگم!الانم کلی کار داریم،من رسپی های مخصوصمو به موچی میدم؛دلم میخواد بهترین خوراکیا رو داشته باشیم. بعد خواست سمت اتاقش برود که صدای موچی بلند شد:ولی اینجا یه چیزی وجود داره استلا.. این.. عکس ویل.. نیست؟
استلا با شنیدن این جمله،با سرعتی برابر با سرعت نور سرش را چرخاند ک موهای زیتونیِ بلندش چنان صربه به صورتش زدند که صورت همه جمع شد.
+به حق مرلین بزرگ!این.. این ویله!
بعد انگار که تازه جدی شده بود نگاه جدی و تیزی به تک تک شان انداخت. 
_هیچ دوست ندارم تهدیوتون کنم پس با طزح تشویقی میریم جلو،اگه بتونیم ویل رو نجات بدیم دستمزدتون دو برابر.. نه نه سه برابر میشه!
با این حرف توقع داشت گل از گل بزهسیان بشکفد اما چهره هایشان خنثی تر از استاندارد های عادی بود. 
+هی تو کیدو،اخر این ماه باید پول اینترنت رو بدی،بعلاوه قسطای عقب افتاده موتوری که جدیدا خریدی، تو سینیور، یه لنگه کفشتو گم کردی و تازه اگه هم داشتیش اونقدری خراب بود که نشه باهاش دیدتر ناشر رفت، تا کتابت چاپ نشه هم که اه در بساط نداری و تو آرام، خب.. تو.. ببینم نمیخواستی اشتراک نتفلیکس بگیری؟
+نه زبانم صعیفه،نمیدونستی؟
_حالا هرچی بهرحال به پول احتیاج دارین،درست نمیگم؟ 
بزهسیان که حالا هشیار شده بودند سر تکان دادند. استلا شادمان از پیروزی به دست امده پرسید: و کی حاضره برای نبرد مجازی داوطلب بشه؟ 
نگاه ها به سوی ارام چرخید. ارام لبتابش را زیر بغل زد و به سمت در خروجی راه افتاد و در همان حین گفت: خیلی از پیشنهادت ممنون اما حقوق اولیه برای من بسه،ترجیح میدم الان بگیرم بخواب.. حرفش توسط استلا که داشت کلاه هودیش را به عقب میکشید نصفه ماند.
+درواقع بهتره راجب تو اینجوری بگم عزیز دلم، با همین الان بهم کمک میکنی، یا اون بیرون باید دنبال کار و جای خواب بگردی،هوم؟
*** 
یک ساعت بعد آرام لبتابش را روی میز مستقر کرده بود و منتطر تماس شروع جنگ از سوی ارتی بود. صادقانه،امیدوار بود حریفش هلن نباشد. سرخوش بودن همیشگی در عین هوش بالای هلن، دائما اعصاب ارام را متشنج میکرد.
تلفن زنگ خورد. یکبار،دوبار، سه بار و سپس قطع شد. این علامت آرتی برای شروع جنگ بود.مونی برای پرشور کردن فصا فرساد زد: یکی برای همه،همه برای یکی!
که ارام پاسخ در خوری داد: نه احمق،فعلا که فقط من دارم خودمو برای شما فدا میکنم، اگه ببازم قطعا اقیانوس ارام و پلتفرم کافه خیالباف نابود میشن،پس دهنتو ببند و بیا کمکم کن. و تو سینیور،کیدو و ایلین

مونی ناگهان حرف آرام را قطع کرد:وایسا وایسا،الان من چرا باید حرفتو همیت جوری قبول کنم:/؟من برای خودم تو دو تا رول قبل برو و بیایی داشتم.نویسنده های رول چرا رسیدگی نمی کنن.خیر سرم من فرزندخونده الهه آرتمیسم:/

آرام با قیافه پوکر به مونی نگاه کرد:چرا چرت و پرت می گی؟

سینیور از دور دستش را با علامت خاک بر سرت تکان داد:مونی چرا رول پنجم و می ریزی تو رول چهارما ؟!اسپویل نکن.

مونی ناگهان بغض کرد و .زد زیر گریه.همه با حالت چگونه چنین چیزی ممکن است به لوس بازی وی نگاه می کردند که ناگهان کسی در را با پا باز کرد و کارد شذ.او کسی نبود جز،انولا!

انولا با قیافه ی علامت سوال به نویسنده نگاه کرد:یه سوال من در کشویی رو چطور با لگد باز کردم داداش؟

نویسنده سوت زنان سر چرخاند و توضیحات را به نویسنده بعدی واگذار کرد

نویسنده بعدی شانه بالا انداخت و به من چه ای گفت. وایولت فکری کرد:«احتمالا درو شکوند...؟»

انولا سر تکان داد:«منطقیه.»

استلا که پلکش می پرید لبخندی ترسناک زد:«البته. شکوندن در ژاپنی من... کامـــلا منطقیه.»

سینیور گفت:«اصلا می دونید چیه؟ به نظرم برسیم به ادامه داستان.»

مونی گفت:«اوه باشه. اصلا داشتیم چیکار میکردیم؟ انولا اومد اینجا چیکار کنه؟»

انولا به چانه اش دست کشید:«امم... راستش...خودمم یادم نمیاد..»

صدای دینگ از لپتاپ آرام همه شان را به خود آورد. آرام اخم کرد:«بیاید اینجا. داره شروع میشه...» بزهسیان با ترس و هیجان دور لپتاپ جمع شدند...

*-*-*

- احمق!

- اوی! درست حرف بزنا! اینجا هنوز من مدیرما! فکر نکن دیگه نمیتونم بلاکت کنما...

- یه. لحظه خفه شید!

با شنیدن فحش دادن هلن(!) آیسان و آرتمیس بلافاصله ساکت شدند. پرسون، که تازه برگشته بود و گوشه ای نشسته بود آهی از سر تشکر کشید. هلن رو به او لبخند شیرینی زد. (#فن سرویس)

سپس رو به دو خرابکار چشم غره رفت:«مگه. قرار. نبود. صبر. کنید. من. مستقر. بشم. بعد. دکمه. شروعو. بزنید!؟»

آرتی هوفی کشید:«خب حوصلم سر رفت. شماها واقعا سربازای کندی هستید.»

آیسان گفت:«تو هم ازین فرمانده عقده ایا هستید که سر شخصیت اصلیا غر میزنه.»

«وایسا ببینم...»

قبل از اینکه دوباره با هم گلاویز شوند، هلن بینشان علامت "کات" داد و گفت:«ببینید، یه بار دیگه نقشه رو مرور میکنیم.

آرتمیس و آیسان، شما تا اونجا که میتونید اونا رو معطل می کنید تا من برم مستقر بشم. یادتون نره که با هم یه پیمان ناگسستنی آنلاین ببندید، که هر طرفیکه در مبارزه سه مرحله ای اینترنتی ببازه، باید همه منابع و سرمایه شو به طرف مقابل تسلیم کنه، از جمله نیروهاش، وسایلش، و حتی مجوز کافه اش. حتی اگه با تقلب ببریم... برد، برده.»

او لبخندی زد:«و در آخر، پرسون. تو خطیر ترین وظیفه رو داری. وظیفه داری به عنوان خجالت دهنده عمل کنی، تا این دو تا در غیاب من حواسشون پرت همدیگه و کاپل بودن و اینجور چیزا نشه. اگه هم شد، وظیفه داری برای من عکس و فیلم بگیری که برای فن فیکای آرتان بعدیم استفاده کنم. خب.. سوال دیگه ای نیست؟»

آیسان دستش را بالا برد:«میگم، پرسون یه کار دیگم داشتا...»

هلن فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد ...

و شانه بالا انداخت:«یادم نمیاد. حتما چیز مهمی نبوده.»

آرتمیس دستش را بالا برد:«اجازه؟ از کی تا حالا تو رئیس شدی؟»

هلن با افتخار گفت:«از وقتیکه من بزرگترتون بودم.»

آیسان سر تکان داد:«قانع شدم.»

پرسون از گوشه اتاق دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، ولی خیلی زود متوجه اشتباهش شد و آن را بست.

(نویسنده از پشت صحنه از پرسون-سان معذرت خواست.)

آرتمیس با بی صبری پایش را به زمین کوبید:«خب دیگه، برو! مسابقه داره شروع میشه!»

هلن سر تکان داد. نقاب نینجاییش را روی سر کشید و ناپدید شد.

در همین زمان گروه دیگر بزهسیان، به عبارتی کارکنان کافه خیالباف درحال آماده شدن برای جنگ بودند. جنگی که کوچکترین اطلاعی درباره چگونگی اش نداشتند.
آرام بر روی لینکی که ایسان برایش فرستاده بود کلیک کرد. منتطر بود تا یک گیم جنگی، رقابتی برای هک کردن یا چیزهایی از این قبیل ببیند اما در نهایت؟ یک ازمون تستی/تشریحی. آیلین ادای عوق زدن را در آورد: یاد کلاسای انلاینمون افتادم،این دیگه چه جنگ روانی اییه؟ بعد مگه قرار نبود آیسان بیاد...
ارام شانه بالا انداخت و با تردید به سوال ها نگاه کرد. اولین سوال:
اصغر 59 ساله که یک نوجوان 14 ساله را گروگان گرفته بود، که بود؟ زمان پاسخگویی:30 ثانیه.
بچها به گدشته فکر کردند، لقب اشنایی بود اما به برکت زمان فراموشش کرده بودند. سینیور بشکنی زد: من بودم، از اون پسره برای ویس دادن و عکس و ایناها استفاده میکردم،هاها داره یادم میاد!
مونی با چهره ای درهم نگاهش کرد:انگار جدی جدی تجربه اش کردی که انقدر از فعل ماصی استفاده میکنی!
سینیور لبخند شرورانه ای زد و گفت:کی میدونه!
ارام پاسخ سوال را در دو کلمه وارد کرد:عشق کتاب. سراغ سوال بعدی رفتند: فاجعه کنکور 1400 به چه چیزی اشاره دارد و چه تبعاتی در پی داشت؟ 
پاسخ این سوال را تقریبا همگی از حفظ بودند. نگاه خصمانه به استلا کردند و بعد ارام با حرص روی کیبورد کوبید: به غیبت کبرایه استلا. تبعات؟ بیان برای بازه های زمانی مختلف کویر میشد و دیگه هیچ بلاگی نبود که کامنتای بالای 50 تا و 100 تا بگیره. بعلاوه داستان ویل نصفه موند.
با این جمله استلا پس گردنی جانانه ای نثار ارام کرد. سوال بعدی نمایش داده شد: 
کاپل های مهرام؛ ارتان و هلسون به چه افرادی اشاره دارند؟ 
ارام قرمز شد؛ مونی حاشا کرد: این تو کتاب نبود،اصن چرا باید امتحان تاریخ بیان بدیم هوم؟ ارام به تبعیت از او سر تکان داد و لبتاب را بست و خواست بلند شود که با چک و لگدهای استلا دوباره سرجایش برگشت. اما طبق معمول دست از لجبازی برنداشت:
_ولی این عادلانه نیست 
داره از ما ازمون تاریخ میگیره؟ من یکی که اصلا یادم نمیاد این چرت و پرتا به چی اشاره دارن. 
کیدو،شیپ کننده اعطم نگاه خبیثانه ای به ارام انداخت و با انکشتهایش شروع له شمارش کرد: ارتان به شیپ ایسان و ارتی، هلسون هم احتمالا هلن و پرسون و مهرام.. صبرکن ببینم شما دوتا.. مهرامو از خودتون در اوردین؟ 
آرام پشت گردنش را خاراند: همم.. اونجوریام نیست، خیلی اتفاقی بود و اصن با چیزی که شما فکر.. حرفش با تنه ای کیدو به او زد نصفه ماند.
+زمانت احمق، داره تموم میشه!
و بعد به خودش پاسخ را تایپ کرد. سوال بعدی نمایش داده شد و بلافاصله چشم های همه چهارتا شد:

«اسم هلن پراسپرو در دنیای واقعی چیست؟ زمان: 10 دقیقه P:»

بزهسیان اخراج/دوباره استخدام شده در سکوتی مرگبار به مانیتور خیره شدند. مغزهایشان خالی، و اخم هایشان در هم رفته بود. به طور غریبی، می دانستند که باید جواب این سوال را میدانستند(!) ولی نمی دانستند چرا نمی دانستند.

بالاخره، آرام سکوت را شکست:«بروبچ واقعا اسم هلن چیه؟»

جوابش سکوتی مرگبارتر از قبلی بود. پری گفت:«یادمه خیلی سعی کردیم به دستش بیاریم...»

آیلین حرفش را کامل کرد:«و موفق نشدیم.»

مونی هوفی کشید:«نه بابا... مطمئنم بهمون گفته. فقط نمیدونم چرا... یادم... نمیاد؟» 

آرام دوباره به صفحه خیره شد:«این مسابقه ازونا نیست که اگه اشتباه بزنیم ببازیم. میتونیم هر اسمی گیرمون اومدو امتحان کنیم تا ببینیم چی میشه.»

استلا دست به سینه ایستاد:«فکر خوبیه. فقط سریعتر! معلوم نیست الان اون فسقلیا دارن چه بلایی سر ویل میارن.» 

آرام قولنج انگشت های خسته اش را شکست، و با سرعت صد کلمه در ثانیه شروع به نوشتن اسم ها کرد. بزهسیان از پشت سر پیشنهاد میدادند.

-سارا؟

-مهسا؟

- نه بهش میخوره یه چیز سنتی تر باش....

- واقعا :| کبرا مثلا؟

- کبرا کجا هلن کجا :/

عشق کتاب اخم کرد:«شایدم باران باشه. تو ایمیلش بود...»

آرام همانطور که با یک دست تایپ می کرد، با دست دیگر به پیشانیش کوبید:«اون مگه خواهرش نیست احمق جون.»

عشق کتاب اعتراض کرد:«شایدم نکته انحرافی باشه! شاید اسم خودش همینه... شایدم خواهرش ساخته و پرداخته تخیلاتش باشه...»

چشم آیلین برق زد:«یعنی توهم؟ شیزوفرنی؟ یا اختلال دو شخصیتی؟ هلن از قبل نشانه دوشخصیتی رو نشون داده.. شاید بیشتر از دوضصیت داره؟»

چهره انولا رویایی شد:«شایدم دوست خیالیشه...»

چشم های سینیور ناگهان گشاد شدند:«اههه بچه ها! مگه وایولت اسمشو نمی دونست؟! وایو... اه، وایولت؟» بچه ها با حیرت به دور و بر نگاه کردند، ولی وایولت غیب شده بود. انولا جیغ زد:«هم...همین الان اینجا بود!»

وحشت، جمع بزهسیان را فرا گرفت...

استلا آب دهانش را قورت داد:«بچه ها، اصلا قصد ترسوندتونو ندارما... فقط محض... اطلاعات میگم. من و ویل این ساختمون رو برای این خریدیم چون خیلی ارزون بود. و... میدونید که، چه وقتایی ساختمونا ارزون میشن.»

جواب یک کلمه بود.

روح.

پری که می لرزید گفت:«ا...اصلا قصد ترسوندنمون رو نداشتید... این بود... استلا-سان؟»

مونی یواشکی دست آرام را زیر میز گرفت. (ولی کور خوانده بود، نویسنده دید!) همه آب دهانشان را قورت دادند...

 

پشت یکی از دیوار های خالی کافه خیالباف، دختری با لباس سیاه نینجایی ساندویچ غول پیکر و بنفشی را روی زمین گذاشت و زیر لب گفت:«واقعا ببخشید وایولت-چان. واقعا قضیه شخصی نیست... قول میدم وقتی همه این قضایا تموم شد بیام سراغت.»

 

در کافه بیان:

آیسان رو به صفحه نمایش اخم کرد:«مطمئنی این جواب میده؟»

آرتمیس لبخند از خود راضی ای زد:«صددد میلیارد البته! تنها کسی که جواب این سوالو میدونه منم، و کسی که هلن قراره از شرش خلاص بشه.»

آیسان پرسید:«ولی واقعا چطوری تونستی کشفش کنی؟ حتی منم تیرم به سنگ خورد!.»

آرتی قهقهه زد:«منو دست کم نگیر! درسته که برای به دست آوردنش کلی تو دردسر افتادم و مجبور شدم از شر چندتا یاکوزا خلاص بشم و از دست مافیاها توی فاضلابای ایتالیا قایم بشم... ولی ارزششو داشت.» بعد فکری کرد و گفت:«الان که دارم بیشتر فکر می کنم.. میبینم بهتر بود توانایی چاقوزنیمو بهتر کنم. اون شاهزاده بیچاره انگلیسی خیلی ناز بود.. حقش نبود اونطوری به خاطر حواسپرتیم بمیره...»

آیسان به حالت "واقعا که" صورتش را در هم کشید و دستش را جلویش تکان داد.

 

(پرسون در پس زمینه داستان:

\×_×/)

 

در کافه بیان جنگ داشت شدت بیشتری می‌گرفت *آهنگ پس زمینه : بام بام بابام*

و در این وضعیت بد دختر بخت برگشته ای به اسم کلودیا داشت از خیابون رد میشد و با بی حوصلگی دست و پنجه نرم می‌کرد ... هیرای : اینجا کافه بیانه؟! فکر کنم وقت نکردم از زمان بازگشاییش بیام اینجا +_+ بهتره برم ببینم چه خبره وگرنه مومنتای آرتی و آیسانو از دست میدم +_+

*صدای قژ قژ در*

هیرای : کسی اینجا هست؟! من چایی می‌خوام خیلی خیلی هم می‌خوام +_+ خیلی خیلی خیلی خیلی .... آرتی : این صدای کوچولو دیگه چیه :/ ببینم تو که جاسوس استلا نیستی ؟ *خنده ی شیطانی استلا در پس زمینه*

هیرای : نه بابا من اینقدر خنگ و دهن لقم که خنگ ترین خنگ ترینا هم .... آیسان : آرتی بیا اینجا ببین چجوری دارن از پا میوفتنننن آرتی : جدی؟! من که چشم آب نمیخوره :/ تو عقلت اندازه ی حلزونم نیست :/ *الان حلزون چه ربطی داشت -/-* هلن : فکر کنم این عقل من بودا :/ ( و هانی که همزمان صد جا حضور داره ... برای شخصیتهای رول هم عادیه دیگه xD) آیسان : راست میگه ! هیرای که این وسط بلاتکلیف مونده بود با آرتی به سمت آیسان و بقیه رفت تا ببینه چه خبره ... هیرای : دارید... آیسان : ها ها یه امتیاز دیگه آرتی : عقل کل یه امتیاز دیگه برای اونا ... هیرای : میشه بدو....هلن : باورم نمیشه روشن جواب نداده عه ! شایدم داده ... نه ... آره! اینجوری بود که هیرای تصمیم گرفت ماجرا رو از پرسون بپرسه +البته با این سن کمی هم که داشت از کسی انتظار نداشت که به حرفاش گوش کنه :/ بالاخره اون یه دوازده ساله ی دانش آموز بود و هنوز نمیتونست فاجعه ی کنکور دو صفر ... نه آمم هزار و سیصدو ... اینم نه هزار و چهارصدو درک کنه •~•+

******

این امکان ندارههههه !!!! صدای عشق کتاب توی کل کافه خیالباف پیچید ... استلا : سینیور جن دیدی؟-_- عشق کتاب : نه ... نه .....نه اونا نقطه ضعف منو میدونستن TT آرام : مگه تو هم نقطه ضعف داری؟ :/ تو الگوی بیان پرسی مثلا :/ نوچ نوچ نوچ عشق کتاب : اونا ... اون...ا.... میدونستن که من نمیتونم رادیکال ۱۲۱ رو بگیرم TT کیدو : چی؟!:/ ودف؟! خب این میشه یازده -_- استلا : وایسا ببینم ... چرا این سوال توی سوالا بود :/ ؟! کیدو: ولش کن ولش کن الان باید به اینکه چرا سینیور داره سر رادیکال گرفتن از ۱۲۱ گریه می‌کنه فکر کنیم :/ مونی : زمان نداریم ! اسم هلنو هم که هنوز نفهمیدیم :/ آرام : تا حالا به این فکر کردی که شاید نکته ی انحرافی همون نکته ی انحرافی ای باشه که ما فکر می‌کردیم نکته ی انحرافیه؟!+_+ مونی : حالا آخر نکته ی انحرافی چیه؟!-_- آرام : شاید اسمش همون هلنه ! آیلین : حتی فکرشم نکن که اینو قبول کنم -_- آرام : اگر درست بود باید برام اشتراک سه ساله ی نتفلیکس بگیرید @_@ آیلین : تو مگه نگفتی زبانت خوب نیست :/ آرام : دیروز با چایی سوزوندمش TT آیلین : گفتی ضعیفه ! آرام : باشه باشه پس فقط بزارید رایگان اینجا چیز میز بخورم &_& استلا : خواهش میکنم *چقدر مودب *-** اینقدر گوسفند نباشید *حرفمو پس میگیرم -/-* .... خواهشاً گوسفند درونتون رو قورت بدین /-_-/ آیلین : می‌دونم این خیلی برات مهمه ولی مجبوریم همون هلنو بنویسیم :/ کیدو : خب بازم اشکالی نداره شاید بعدش جایزه ی احمقانه ترین پاسخ ممکن که نمی‌دونم وجود داره یا نه رو بهمون دادن #_#

 

مونی ناگهان بشکنی زد و لامپی بالای سرش روشن شد:زیرش اضافه کناز اونجایی که در دنیای مجازی ما با واقعیت های فردی هلن آشنای شدیم ،دنیای مجازی برای ما حکم دنیای واقعی رو برای دوستی مون داره.

همه با دهان باز به مونی خیره شدند.هیچ کس فکرش را هم نمی کرد او به جزشخصیت لگدپران رول نویسی ها چنین جنبه ای هم داشته باشد.

کیدو به بازویش مشت کوبید:"از سول میت آرام کمتر از اینم انتظار نمی رفت".

در همین لحظه مونی دوباره به همان جنبه قبلی برگستهو کیدو را با لگدی لیوای گون از در کافه که قبلا شکسته بود بیرون پرت کرد.

لبخندی ملیح زد و انگار اتفاقی نیفتاده پرسید:"خب سوال بعد چیه؟".

آرام با خونسردی به سوال نگاه کرد و بعد چشمانش گشاد شدند:"اولین بار چه کسی ماه آرام را سول میت یکدیگر اعلام کرد؟"

 

عشق کتاب لپشو خاروند:یا استخدوس سرخپوست...اینو از صندوق بیانم بپرسیم یادش نمیاد!

آرام با تفکر گفت:والا منم یادم نمیاد....تا جایی که یادمه از همون اولشم می گفتن ما سول میت همیم '-'

حیف که آیسان اونجا نبود وگرنه میگفت:آیم مهرام شیپر فور اورررر xD

استلا به زمان باقیمونده شون خیره شد:فقط پنج دقیقه؟؟

مونی زد رو دوش کیدو:اعتراف کن که خودت بودی...

و نوک چاقوشو از پشت سرش نشون کیدو داد :ا

پری کیدو رو نجات داد:والا من که تاره واردم :اا ولی خب...از شدت مهرام شیپری آیسان چان و آرتمیس چان...شاید یکی بین این دوتا باشن؟..

کم کم جو سنگین شد...صدای های وحشتناکی اکو میشدن که آدم رو یاد تونلای وحشت مینداختن...

آیلین به عشق کتاب تنه زد:اسبای سفید دارن میان هیونگگگ D:: پیتیکو پیتیکو xD

استلا دستاشو گذاشت رو گوشش و داد زد:به صداها توجه نکنین...از بین مهرام شیپرا..کی این دوتا کفترو سول میت هم اعلام کرده؟..

پری انولا رو کشید کنار:بیا بریم بحث بحث بزرگاست :ا بریم جلو به رگبارمون می بندن :ا *درگوشی*تازه عشق کتاب حواسش پرت میشه xD

انولا:*پوکر خیره شدن*این دختر خلو کی راه داد اینجا؟=-=

کسی چیزی به ذهنش نمی رسید...صدای تیک تاک ساعت همه جارو برداشته بود...صداهای وحشتناک همه جا میپیچید که یهو...

برق رفت ::)

 

خوشبختانه بزهسیان از لپتاپ آیلین که وقتی برق میرفت یهو خودکشی میکرد استفاده نمیکردن و سوال سر جاش بود، اما با وجود روح و جن و صداهای مرموزانه نابودی که توی فضای کافه میپیچیدن انتظار که ندارین هیچکس عین خیالش نباشه؟

خلاصه که همشون بیشتر از قبل به هم چسبیدن اما این چسبیدن توی تاریکی...

مونی:این پای کیه تو حلق من؟

آیلین:اون پشم شتری که آرنجش تو کمر منه رو زنده نمیزارممم

پری:ببخشید سنپای نمیدونستم شماییننن

عشق کتاب:این دوتا کفتر عاشق که یکیشون میخواست دست اونیکیو بگیره اشتباهی دست منو گرفت کیا انن؟؟

آرام:ولی من و مونی از قبل دست همو گرفته بودیما0-0

پری و آیلین همزمان:یا خود یاتو ساما.....نکنه یکی از نفرینای جوجوتسو دستتو گرفته هیونگ؟

کیدو:عه فک کنم منم، بزا ولت کنم بیشرف:/

انولا:موچی این زانوی توئه اینجا؟

استلا:یه لحظه ساکت شین نور لپتاپو زیاد کنم همو عین آدم ببینیم!!

وقتی نور به حدی رسید که همه بتونن همو در حد نو مشاهده کنن(xD) تصمیم گرفتن ترسو بزارن برای بعد از جواب دادن به سوال. وقتی که فقط ۲ دقیقه به پایان زمان جواب دادن مونده بود و حسابی به جواب فکر کرده بودن، آیلین یهو گفت:نظرتون چیه جواب این سوالم مث قبلیه بپیچونیم؟

*سکوت سگی*

آیلین پوکر فیس خیره شد:لپتاپو بده من.

بعد دقیقا همونجوری که به یه مراجع افسردگی توی کلینیکش نگاه میکرد به صفحه لپتاپ نگاه کرد و شروع کرد به تایپ کردن:مهرام از اول سولمیت بودن، نیاز نبود ما اعلام کنیم!

و اینتر زد.

درسته عزیزان، نویسنده هم از این حجم بپیچون بودن بزهسیان برگاش ریخته ولی چه میشه کرد مدلشونه دیگه. سوال بعد روی صفحه روشن شد:چه کسی بیانی های زیر هجده سال را به صراط کیپاپ و فن فیکشن مستقیم کرد؟

نیازی به فکر کردن نبود. همشون همزمان گفتن:آیلین!!

میخواستن برن سوال بعد که انولا گفت:شاید بدبینی باشه، ولی حس نمیکنین این سوالا فقط بهونست برای یه کار دیگه؟

همشون به هم نگاه کردن. آرام زمزمه کرد:یعنی میگی از این سوالا، یه هدف زیرآبی رونده‌ی شرورانه دارن که بخوان جنگ مجازی رو ببرن؟

بعد از این حرف آرام،صداها کم کم قطع شدن.

پری که خیلی جو ورش داشته بود:صلوات!

که مونی یه پسگردنی بهش زد:الان آخه؟=--=

آرام حرفشو ادامه داد:از یه طرفی هم بد نمیگه...این سوالای اعد دقیانوسو کی برای یه جنگ مجازی انتخاب میکنه؟

و زیر لب گفت:چرا به فکر خودم نرسیده بود..(ولی ایندفعه هم کور خونده بود نویسنده شنید!)

استلا موس رو برد به سمت سوال بعدی:فعلا که مورد مشکوکی نیست..با اینکار آخرش می تونیم ویل رو برگردونیم!

آرام خواست مخالفت کنه که با نگاه"مگه پول نمی خوای"ـهِ استلا مواجه شد ::|

فعلا استلا از روش"مگه پول نمی خواین" شکست نمی خورد :/ 

موس رو روی دکمه سوال بعد برد و روش کلیک کرد...یه سوال ساده که در عین حال کمی چاشنی واقعیت داشت و به عنوان آخرین سوال ثبت شده بود:چرا استلا اینقدر ساده لوحه؟::) 

کیدو از عصبانیت توهین به استلا به سمت در خروجی کافه رفت:اگه نکشتمش!سربه تنش نمی ذارم!فکر کرده کیه که همچین حرفی به بزرگترش می زنه؟؟مونی چاقوتو بــ...

که قبل از پایان یافتن حرفش کرکره ی در ها به صورت اتوماتیک با آژار قرمز پایین کشیده شد و صدای خیلی بلند و شیطانی ای توی کافه پیچید:هاهاها!فکر کردین با این مستقل بازیا و آسایشمون بهم می خوره ها می تونین از چنگ کافه بیان در برین!؟؟کسی که تو این جنگ می بره ماییم!همین الان خودتونو تسلیم کنین...

و آروم تر گفت:شماها که نمی خواین از کمبود اکسیژن اینجا بمیرین؟::)

*سکوتی در بسن اعضای کافه خیالباف..*

آیلین:ینیا فدای مخ گلگلیت بشم!ما هم اینجا کنترل این کرکره هارو داریم!!

و از رو صندلی پاشد و دویید به سمت اتاق مدیریت که کرکره هارو بکشه بالا...

و چند ثانیه از ورودش به اونجا نگذشته بود که سراسیمه با رنچ گچ برگشت و نشست رو صندلیش:\ زبونش قفل کرده بود :\

پری:آیلی سنپای به عمم قسم تقصیر من نبود TT *روح الی سنپای با شنیدن "عمه" سرگردان رد می شود :/*

مونی:هیچی دیگه خل بود خل ترم شد یه جوری رنگش پریده اینگار یاکوزا های توکیو قصد دزدینشو داشتن =-= آخه بدبخت تو اصا چیزی نداری که بخوان بدزدنت مگر مغزت که اطلاعات روانشناسی داره توش می پلکه :/

عصبانیت عشق کتاب فوران کرد :// :غیر از اینه که شماها بچه بازی درآوردین؟ما که نمی خوایم بشیم رقیبتون!اصا..چرا می خوایم بشیم رقیبتون!تقصیر خودته که هیچ حقوقی نمی دادی!از سر لوسیت هممونو اخراج کردی!اینا هم عقده ی "منو تنها گذاشتین پس سرتون میارم"ـه!

آرام دستشو گذاشت رو شونه ی عشق کتاب:آرتمیس...این جنگ تا ابد پیش نمیره...تو مگه خواهر کوچولوی استلا نبودی؟...

و سرشو به سمت استلا برگردوند:شماها...مگه خواهر نبودین؟..

بعد از چند لحظه احساساتی شدن پری به نویسنده پسگردنی زد:بزنم بکشمت اینقد فیلم هندیش می کنیا!:\

نویسنده سر تاسفی تکون داد و طنز کردن این داستان رو به نفر بعدی اختصاص داد :/

نویسنده بعدی نیش خند شیطانی زده و رول را تحویل گرفت.

آرتمیس سر تکان داد:بودیم.دیگه نیستیم.به همین سادگی.

استلا هم سر تکان داد:دقیقا.بعضی چیزا هنیشگیه.مثلا این احمق همیشه احمق می مونه...

که آرتمیس پس گردنی به وی زد.

مونی دستش را بالابرد:اجازه؟ببخشید وسط دعوای شیرینتون می پررما،ولی الان تکلیف ما چیه خو؟چه غلطی بخوریم دقیقا؟

ناگهان چشم های آیلین درخشیدند و بشکنی زد:بیاین یه مناظره برگزار کنیم بین استلا و آرتمیس.بعدش هم بینشون رای گیری کنیم .بازنده باید کافش  رو جمع کنه،برنده هم باقی می مونه.

همه ی بزهسیان به جز آرتمیس و استلا نیش خند زنان به سمتهم برگشتند.نقشه عالی ای بود

 

بعد از چند دقیقه،کافه خیالباف با کافه بیان ارتباط تصویری برقرار کردن.هلن که هنوز روی حالت نامرئی ای مونده بود بسته چیپس پنیریشو باز کرد و از دور شاهد این مناظره بود :ا

عشق کتاب رو کردن راوی و گوی هارو پر کردن :ا  : خب...*دستش را در گوی اول کرده و توپی را برمیدارد*جناب خانم استلا (::ا) نفر اول هستند...*دستش را در گوی دوم کرده و توپ دیگری بر میدارد* سوال شماره پنج رو ازشون می پرسیم :ا

و پاکت سوال شماره پنج رو باز کرد:جناب خانم استلا(:ا)،شما برای اداره ی کافه و پرداخت هزینه های لازم،چه برنامه ای دارید و بر چه حسبی به افرادتون نقش خاص خودشون رو میدید؟

پری یواشی در گوش موچی زمزمه کرد:طراح سوالا کیه؟:ا

موچی شانه ای بالا انداخت:نمیدونم ولی هرکی هست فن دو آتیشه ی مناظره ها بوده :ا

استلا جواب داد:تمام مخارج های کافه از طریق جیب ویل پرداخت میشن...

آیسان از پشت دوربین روشو کرد به سمت ویل:بابا خرپووووللل

استلا توجهی نکرد و ادامه داد:و افرادم رو بر حسب شناختی که ازشون دارم و کارایی ای که برام دارن تایین نمیکنم بلکه هرکی هرنقشی که خودش بخواد رو بهش می دم ^^

هرچند این حرف از سر تبلیغات بود ولی پایه و اساس زیادی نداشت :"ا

عشق کتاب تشکر کرد و بطور شانسی برای آرتمیس سوال چهار رو در نظر گرفت که آرتمیس و آیسان زدن قدش:عدد شانس!

عشق کتاب چشماشو چرخوند و گفت:شما برای اعضاتونذچه مقدار حقوق رو در نظر گرفتید؟

سکوت زیادی از طرف کافه بیان حکم فرما شد..

بعد کلودیا که جو رو سنگین دید حقوق رو اعلام کرد:هفته ای...پنج میلیون بر هر نفر!

آرتمیس با تعجیب به کلودیا تنه زد:م...منظورش..

که آیسان هم دوباره همون مبلغ رو اعلام کرد! آرتمیس داشت شاخ در میاورد!! اینهمه؟؟

استلا پوزخندی زد و گفت:امکان ندا...

که عشق کتاب بهش سکوت انضباطی داد :اا :متشکر*زیرلب*هرچند دروغه...

و سوال بعدی رو برای استلا باز کرد:فرض بر از بین رفتن کافتون کنین و بیمه تون هم منقضی شده...

آیا دوباره حاضر به تجدید بنای کافتون هستید یا تسلیم میشید؟..

سکوت.

چشمهای استلا گرد شد. حتی نابود شدن کافه ای که با ویل، با عشق و محبت ساخته بودند قلبش را به درد آورد، اما مشت هایش را مصمم گره کرد، به چشم عشق کتاب خیره شد و جواب داد:«ادامه میدیم.» بزهسیان از پشت سرش فریاد "آخییی!" سر دادند. استلابا قدرت ادامه داد:«ویل پولشو می ده.» 

نویسنده از شدت رومانتیکیت(!) این زوج غش کرد.

آیسان در پشت صحنه از ویل ساندویچ شده پرسید:«واقعا پولشو میدی؟»

ویل صدایی تایید مانند در آورد. آیسان سوتی زد:«بابا دمت گرم..»

 آرتی لبخندی زد و بطری آب معدنی در دستش را آنقدر محکم فشار داد که عملا مثل شیشه خورد شد. در نگاهش به آیسان، عشق و  "خاک بر سرت یاد بگیر" موج می زد. 

عشق کتاب صدایش را صاف کرد و  سوال بعدی را خواند:«خب، جناب خانم آرتمیس... درباره رفتار مناسب با کارکنان چه توضیحی دارید که بگید؟» بعد زیر لب ادامه داد:«مخصوصا با توجه به سابقه تون..»

آرتمیس مشتش را بالا برد که روی میز بکوبد، ولی هلن سریع جلو آمد و زیر گوشش چیزی گفت. آرام گفت:«آهای! تقلب تو روز روشن؟ من اعتراض دارم!»

هلن سریع گفت:«درباره سوال نیست! میخواستم ازش یپرسم یکی از وسایلم کجاست...»

مونی یک دستش را به کمر زد (بله، درست حدس زدید. دست دیگرش هنوز در دست آرام بود!) :«چه وسیله ای دقیقا؟»

هلن با چشم های جدی و مرده با دوربین خیره شد:«مطمئنید میخواید بدونید؟» 

آیلین، که هنوز از قفل عصبی بیرون نیامده بود، با چشمهای وحشت زده از پشت سر بزهسیان صدای هشدار آمیزی در آورد. پری آب دهانش را قورت داد:«من که نمیخوام تو مسائل خصوصی هلن-سان دخالت کنم...»

عشق کتاب روی میز مجری گریش زد:«نظم جلسه رو رعایت کنید اهه. جناب خانم آرتمیس هنوز جواب نداده!»

آرام خندید:«حالا جو قاضی گری گرفته...»

آرتمیس وسط حرفشان پرید. «جواب سوالم اینه. قبول دارم که نباید انقدر شتاب زده عمل می کردم، و قبول دارم که این چند وقته دست و بالم بسته بوده برای حقوق دادن... اما بچه ها...» چشم های بزهسیان گشاد شد. واقعا این.. اشک بود که در چشم آرتی حلقه زده بود؟ یا داشتند خواب می دیدند؟ آرتی با بعض گفت:«واقعا دلم براتون تنگ شده. کافه بدون شما کافه نیست... ما از اول با هم شروع کردیم، نذارید به خاطر استقلال طلبی نوجوانانه دیرهنگام یه نفر، این اتحاد از بین بره.» و سرش را پایین انداخت.

سکوتی که برقرار شد، توسط استلا شکسته شد:«به حرفش گوش نکنید! قشنگ مشخصه که داره با احساساتتون بازی می کنه... اینا همش وعده و وعیده! فقط حرف فقط حرف. من تا حالا فقط عمل کردم، مگه نه؟»

عشق کتاب دهانش را باز کرد تا بخواهد که نظم جلسه را رعایت کنند، ولی مونی زودتر حرفش را قطع کرد:«راستش... امکانش هست. اما...»

آرام حرفش را کامل کرد:«...احتمالش کمه که آرتی اونقدر زرنگی بتونه به خرج بده و غرورشو زیر پا بذاره که با احساسات ما بازی کنه.»

سکوت بزهسیان، نشانه تاییدشان بود. آرتمیس از آن طرف لپتاپ با چشم پر اشک لبخندی زد:«بچه ها...» آیسان آرام روی پشتش ضربه زد. 

عشق کتاب صدایش را صاف کرد:«خب پس... سوال بعد...»

پری ناگهان حرفش را قطع کرد:«یه لحظه صبر کنید ببینم.. شما هم این بورو می شنوید؟»

مونی هوا را بو کرد:«ببینم، باز شما گذاشتید آرام بره طرف آشپزخونه؟»

چشم استلا گشاد شد و فریاد زد:«آشپزخونه که اصلا رمز داره... نه این دود غذای سوخته نیست...»

صدایی در کل خانه پیچید:«درسته». «صدای خنده. «بوی... بزهس سوخته است.»

بزهسیان از جا پریدند. صدای ترک خوردن و فرو ریختن از اتاق پشتی کافه آمد، و آتش مثل سیل داخل اتاق تاریک جاری شد. سینیور داد زد:«آرتی معنی این کارا چیه؟»

اما آرتی...

آرتی، سرش به جلو خم شده بود، و شانه هایش از خنده می لرزید. وقتی سرش را بالا آورد، نیشخند یاندره-گونه ای روی لب هایش بود:«درست حدس زدید. من توانایی گول زدن همه تون رو نداشتم... یا نابود کردن کافه ی بدون بیمه تون...» لبخندش عریض تر شد:«ولی  وسایل خصوصی هلن داشتن.»

قبل از اینکه دنیا اطراف بزهسیان سرخ و نارنجی شود، آیلین فقط یک کلمه گفت:«بنزین.»

پری دستشو گذاشت رو دهنش و خطاب به آیلین گفت:بنزین؟؟

استلا از پشت کامپیوتر پاشد:دریچه گاز بازه!اگه آتیش بهش برسه..

آرام به آرتمیس که از پشت کامپیوتر به هنوز لبخند هیستیریکیشو نگه داشته بود خیره شد...انتظار اینو نداشت...انتظار این نفرت عمیقو نداشت...

آیسان و کلودیا ویل رو جلوی دوربین گرفتن.

آیسان:ویل...ببین...عشقت داره جلوی چشمات از بین میره...جالب نیست؟::)

انولا:دفتر مدیریت به طور کامل از بین رفته...دیگه حتی کنترل کرکره هارو هم دستمون نیست...نکنه...مصل رول قبلی بمیریم؟:""

عشق کتاب که سعی میکرد با زور بازو کرکره هارو باز کنه داد زد:نباید اینطوری بشه آخه!!

و دستشو از کرکره ها کشید.کم کم داشتن داغ میشدن...

آیلین با ناامیدی روی صندلی غمبرک زد:پرسونم...ما میمیریم نه؟..

همه نفسشون بند اومده بود...

استلا سعی کرد بهشون امید بده:بچه ها...ما زنده می مونیم...نترسین...مطمئنا..آرتی اینکارو باهامون نمیک...

که آرام وسط حرفش مشتش رو روی میز کوبید:گندش بزنن!! اگه قراره دوباره همه بمیریم بگین همین الان خودمو بکشم ::/

مونی آروم دستشو گرفت و سرشو گذاشت روی شونش:بچه ها...

پری زد روی شونه ی انولا:انولا سان...نشد هیچوقت بهت کادوتو بدم...لامصب ساختنش خیلی سخت بود...گومن...

انولا لبخند کوچولویی زد:اون؟..

صدای جیغ های مبهمی اومد و یکی سینه خیز وارد صحنه شد که همه داد زدن:وایولت!!

و چند نفر دویدن سمتش...بدبخت..حسابی سوخته بود :"/ اگر می رفت تو سواحل هاوایی می شست کمتر میسوخت :"/

یعنی واقعا اینجا..آخر خط بود؟..

 

کلودیا که داشت اون صحنه ها رو میدید یهو زد زیر گریه

آیسان : ببینم چی شد ؟! نکنه نوراگامی بد تموم شده ! یوکینه مرده؟! #_#

کلودیا تو همون حالتی که هم از چشاش آب میومد هم از دماغش : هق...نه...بابا..اگه..هق...یوکینه......هق...میمرد....که..هق...منم...هق...الان مرده بودمممم

هلن: حالا جدا چته؟-_- تازه داره باحال میشه!

کلودیا : اینکه همه دارن مثل تایتانیک میسوزند جالبه؟! هلن : مگه کسی تو تایتانیک سوخت؟ :/ کلودیا : آره دیگه @_@ جک اون دختره رو از ساختمون پرت کرد تا نسوزه @_@ هلن : تو اینو از کجا دیدی؟ :/ کلودیا : تازه بهش دست هم نزد دختره خودش افتاد پایین ! هلن : از کجا دیدی جدا؟! :/// کلودیا : نماوا D: هلن : خب تا ته ماجرا رو فهمیدم -_- آرتمیس : حالا نگفتی دقیقا مشکلت با این قضیه چیه :/ موچی هم نجاتشون داد دیگه :/ کلودیا : اگه موچی نمیومد چی؟! شما ها داشتین دوستاتون رو میکشتین ! آیسان : بابا دختر گریه نکن اینم یه رول نویسی دیگس :/ همه میمیرن بعد دوباره زنده میشن دیگه :| پرسون *از اونور کافه داد میزنه* : خب اولین بارشه بچه @_@ ... کلودیا : جدی؟! ولی نمردنا! نقشه ی بی تون چیه؟ ؛)

وسط این بحثهای نامربوط، ناگهان مونی دو تا دستانش را به هم کوبید:کات!

همه با تعجب به او خیره شدند.مونی با عصبانیت به سمتشان چرخید:ببندید گاله ها رو انقدر ناله نکنید.خیر سرمون رول فانه.همین یارو(به عشق کتاب اشاره کرد)گفته نمیشه سد اند باشه.پس انقدر فیلم هندیش نکنید و زر زیادی نزنید بیاید با یه راه حل شاسگولانه از این جهنم دره فرار کنیم.

آیلین با چشم های گشاد به مونی خیره شد:یه دیقه کامل نفس نکشیدی!!!آروم باش فرزند

_ببند

بعد رو به آرام چرخید:خب خب.اینجا تموم درها داره ذوب میشه ...

استلا گفت:خب نه .در پشتی عایق حرارتیه.

مونی با چشمان شعله ور به سمت او برگشت.استلا که نمی دانست چه اشتباهی کرده گفت:اممم،حرف بدی زدم؟

مونی داد زد:«پس چرا معطلید! تا این خراب شده نریخته رو سرمون برید طرف در پشتی!»

استلا اعتراض کرد:«به خانه عشق من و ویل نگو خراب شده!»

بزهسیان بی آنکه وقت تلف کنند، برگشتند و به سمت در پشتی حمله ور شدند. ولی یکی از ستون های نه چندان مهم کافه یکهو از شدت گرما فرو ریخت، و راهشان را سد کرد. یکی دو نفر جیغ زدند. عشق کتاب فریاد زد:«گفته باشم، اگه اینجا بمیریم یکی از آشناهای من وبلاگ همههه مونو حک می کنه و همه رو حذف می کنه. پس بهتره مغزاتونو به کار بندازیید!»

آرام گفت:«مغزامون داره می پزه! چطوری به کار بندازیمش...»

پری حرفش را فطع کرد:«هی بچه ها شما هم این صدا رو میشنوید؟»

صدای.. صدای...

صدای آژیری از بیرون کافه به گوش رسید. صدای... آژیر... آتش نشانی؟!

در برابر چشم های حیرت زده بزهسیان، ماشین آتش نشانی قرمزی با کله به کرکره و در اصلی کافه خورد و آن را خورد کرد. 

«یا خود زئوس.» آرام داد زد. بقیه که زبانشان بند آمده بود سر تکان دادند.

همانطور که آتش اطرافشان شعله می کشید، یکی شیشه دودی ماشین آتش نشانی را پایین کشید، و کله موچی از توی ماشین بیرون آمد:«برید کنار بچه هاا!!»

که هشدار خوبی بود، اگرچه کمی دیر هنگام. 

دو شلنگ آتش نشانی اتومات از دو طرف ماشین بیرون آمدند، با صدای دینگی روشن شدند و آب مثل سیل داخل کافه روان شد و بزهسیان را بزهس آب کشیده کرد. نیمه پر لیوان: آتش را هم با خودش برد.

موچی مشتش را از توی ماشین به هوا کوبید:«اینهه!! نجاتتون دادم.»

آیسان مثل پشه هایی که می خوان آدمو نیش بزنن دستاشو بهم مالید و پوزخند شیطانی ای زد:یاح یاح!نقشه ی بی؟ D::: 

و به ویل که برای بیرون اومدن از اون حجم سنگین چسب تقلا میکرد خیره شد:نقشه ی بی مون نقشه ی بی نقصیه ::)

×~×~×~×~×~×

همونطور که موچی خیلی با احتیاط از ماشین آتش نشانی پایین میومد، چند نفر از پایین جهت خوشی و شادی، به هوا پریدند:«اینه! ما زنده ایم!» و چند فریاد «موچی، قهرمان ما!»  و «هیپ هیپ، هورا!» نیز به گوش میخورد. اگرچه، این صحنه کمی تضاد داشت. چون موچی قهرمان یهه جوری بدن ریزه میزه ای داشت که اگه پاش در میرفت میوفتاد عین شیشه تق!میشکست :||

در آخر اومد پایین و خودش و بچه ها به سمت هم دوییدن و پری هم بخاطر کوچولو بودنش زیر دست و پا له شد :/ کلا کوچولو بودن در بیان خیلی پر ریسکه.

مونی:چطوری سر از بیرون درآوردی؟::|دست و بالتم که...زخم شدن...چرا؟

موچی:آهه خب کاره سختی بود :/

و به پنجره ی شکسته ای اشاره کرد...:می خواستم ازش رد بشم دستام بریدن..چیزی نیست خوب میشن ^^

عشق کتاب دستشو مشت کرد...یاد باندای خونی افتاده بود...

کع از اون سر خیابون صدای بلندی شنیده شد:خوب دووم آو*جیییییییییغ بلندگو*..ردین!

بعضی از مردم سرشونو از پنجره ها کردن بیرون و اعتراض کردن:هوووووی چه خبرته ساعت 1 نصفه شبهههه!

راستم می گفتن "-" از صبخ که مشغول کافه بودن تا الان خیلی گذشته بود...آه...کافه؟..نه..دیگه فقط همون خرابه ی قبلی بود...خرابه ای که پرده هاش سوخته بودن...رنگای خوشگل روی دیوارش از بین رفته بودن..اصلا دیگه دواری نبود که بخواد رنگی روش باشه :")

همه با نگرانی به استلا که مات و مبهوت به این خرابه خیره شده بود نگاه کردن...

که باز صدای بلندتری اومد:ههههههههههههههوووووووووی با شماهام!!

همه برگشتن و اونورو نگاه کردن.

آرام:چتههههه :::::|

پری که تازه خودشو ترمیم کرده بود هم داد زد:به ارواح خالم ما فقط پول و آسایش می خوایم ::://// با شماهام کاری نداریم!

و انگشتای اشاره و وسط و شصت هر دوتا دستشو به هم مالید :/

آرتمیس توجهی نکرد و توی بلندگو داد زد:از اونجایی که خیلی بخشندم امشب ویل استلا خانموتون پیش ما می مونه!!ولی فردا...*دستش را دور گردنش می کشد*پس هرچی زودتر تسلیم

بشین!!!

و رفت توی کافه بیان...

چه روزگاری شده..

مونی رو کرد به استلا:یه سوال،این جناب ویل بمیره بدتره یا تمرکز و اینا نداشته باشید؟

استلا چشم چرخاند:خلی؟معلومه که بمیره بدتره

_خب خودتم اعتراف کردی.این جور که معلومه تجهیزات اونا هم بیشتره.من تسلیم میشم.تازه اونجا پتو هم دارن من سردمه

آیلین سر کج کرد:از آتیش دراومدی بعد سردته؟

_از نویسنده بپرس به من چه اصلا.تازه هی یکی به دو می کنید با آدم. من میرم

آرام هم خمیازه پر دردی کشید و بدون هیچ حرفی دنبال مونی راه افتاد. ماه آرام، توگِدِر، فوراِوِر!

مونی و آرام سان رفتن به سمت کافه بیان...چشم ها روش تا موقعی که در زد،در باز شد و رفت تو خیره موند...

-آخی...عین ری..

چند نفر به سمت صدا برگشتن.هلن روی زمین چهار زانو نشسته بود و لبخند"با خاک یکسانتون کردیم"می زد:میبینین؟ری هم همینطوری بود...

و رو کرد به پری:اگه گفتی؟

پری سرشو انداخت پایین و دیالوگ خواهر کورونه رو از بر گفت:نقطه ضعف ری اینه که یکم سریع تسلیم میشه...سریع تصمیم میگیره ولی به همون سرعت هم رهاشون میکنه...

هلن:آباریکلا...

و بلند شد و پشت لباسشو تکوند:اگر همتون بخواین مثل ری باشین نمی تونین توی تصمیمات بعدی و بزرگترتون هم تحکم و پافشاری داشته باشین...

و نامرئی شد:موفق باشین!

آیلین به خرابه نگاهی انداخت:یعنی ماهم باید به کافه بیان بپیوندیم؟..

پری با اعتقاد"من هنوز بچم و نمی تونم منطقی تصمیم بگیرم" گفت:ای کاش میشد بهشون بفهمونیم که کافه خیالباف باهاشون دشمنی نداره...شاید بتونیم صلح کنیم و کافه هارو یکی کنیم اصا!

عشق کتاب با نگاه "یه چی میگیا" و لبخند کجی خطاب به پری گفت:اگر اینطوری بود که از همون اول اینطوری نمیشد...

که یهو کیدو یه پسگردنی به عشق کتاب زد:تویی که ورزشکاری تناسب اندامتم مناسبه :::/ میرم پیش ماریات شکایتتو می کنم اصا ::/

و رو کرد به استلا:مگه نگفتی هرچیم شد دوباره کافه رو میسازی؟..بازم می خوای مثل فاجعه ی کنکور 1400 ولمون کنی؟:| به ارواحم خودم میرم ویل رو میکشم..

که بقیه از سرو پاش آویزون شدن که نره ::|

که موچی بشکن زد:فهمیدم!

بقیه بهش خیره شدن که گفت:چرا کافه بیانم منفجر نکنیم؟؟کیدو که تخصصش تو انتجاره!اگر اینکارو کنیم هر دو گروه آواره میشن و شاید فرصتی بشه برای صلح!

کورسوی امید جاشو تو قلباشون باز کرد...

یعنی می تونن مثل قبل باهم باشن؟..

رینگ رینگ رینگ

ناگهان صدای زنگی نگذاشت صحنه هندی شود.دستش درد نکند:/

گوشی صورتی جیغی روی زمین افتاده بود.آرام به ناگه آن را قاپید.

عشق کتاب با چشم های گرد شده به قاب گوشی زل زد:آرام...مطمئنی گوشی توئه؟

آرام عصبی سر تکان داد و گفت:آره.همتون خفه شید

موچی سقلمه ای پری زد و گفت:مطمئنم مونی براش خریده.یه درصدم شک ندارم.

همه نیش خند زدند.

_همه به من گوش کنید.

چهره ی بزهس سردرگم شد.مونی؟چطور؟که آرام گوشی را بالا گرفت.مونی با آن ها تماس گرفته بود!!

-اول اینکه هلن و پری عزیز،شایدم من مثل نورمن یه نقشه دارم از کجا معلوم؟به هر حال،من سیستم آرتمیس رو زیر و رو کردم.اون طور که فهمیدم یه نفر به خاطر انتقام داره تمام این بودجه و تجهیزات رو تامین می کنه.

آرام داد زد:خب بگو کدوم خریه احمق.

مونی هم داد زد:ببند گاله رو دارم زر می زنم!خب اون سولویگه!!

نفس همه از جمله استلا بند آمد.باورشان نمی شد.

-و خب من بعد گوش دادن مکالمات اخیرشون فهمیدم سولویگ می خواد زیر پوستی دوباره شماها رو متحد کنه.

کیدو گیج و گم سر تکان داد:با ترکوندن کافه خیالباف؟

-صد البته اون مغزمتفکر نابغه ایه!طی تماس اخیرش به آرتمیس گفته که بیاد بقیه شما رو هم بدزده و بیاره توی کافه بعدش با حقوق و اخلاق خوب نگهمون داره.یه جوری برد-برد!

آرام که معلوم نبود از سر حسادت یا بی حوصلگی سرخ شده(نویسنده خل است مگر آدم از سر بی حوصلگی سرخ می شود؟):گفت:الان یعنی بشینیم تا آرتی بیاد بدزدتمون؟

-بوق بوق بوق

انولا:قطع شد...

آیلین:الان باید بیدار بمونیم تا بیان بدزدنمون؟:/ بیخیال باو خودمون بریم بهتر نیست؟::/

عشق کتاب:آره...اگه بخوایم منتظر بمونیم ممکنه بعضیا خوابــــ...شون ببره

که بل از تموم شدن حرفش پری با مخ رفت تو زمین :/...

وایولت که هنوز حالش درست سرجاش نیومده بود:یکی بهش کوکاکولا بخورونه حالش بیاد سر جاش به این باشه تا صبح می خواد چمپاته بندازه رو زمین :/ کم مونده از فرط بیدار موندن بیوفته به فس فس کردن :::///

پری به زور با کمک موچی روی پاهاش وایساد و وسط خواب و بیداری گفت:فس فس...مار اومده؟..

آرام:خل شد رفت =--=

که کم کم صدای هق هق از طرف موچی اومد :/ :یعنی دیگه...چیزی رو منفجر نمی کنیم؟TT

آیلین:*دستش را روی شانه ی موچی می گذارد*بیخیالللل D: ما اینجا اسب سفید خوشگلمونو داریییمممم XDD

آرام گوشیشو با اون قالب خوشگلش گذاشت تو جیبش:فعلا که اگر بخوایم مونی رو لو ندیم باید بطور طبیعی تا موقعی که بیان بدزدنمون صبر کنیم...سعی کنین مثل اون بچه نخوابین...تو خواب بدزدنتون چیز جالبی نیست =-=

بعد مدتی که به سرعت باد گذشت،صدای خش خش جاروی رفتگری که سعی در تمیز کردن خاکستر ناشی از آتیش سوزی بود بقیه رو هوشیار کرد...الان میان می دزدنشون..چقدر خفنانه :/

وسطای خواب و بیداریشون،صدای تق تق کفش و سایه ی نسبتا بلندی بچه هارو به خودشون آورد:بچه ها..اینجایین؟

استلا که روی صندلی داشت کم و بیش چرت میزد(نویسنده معتقد است این چرت زدن ها و کم خوابی ها ناشی از کنکور ۱۴۰۰ است :") زد رو شونه آرام که به پایه ی صندلیش تکیه داده بود و گفت:پاشو اخوی ببین کیه..

آرام هم که رفته بود تو حالت صبحش و مست و ملنگیش(:/) خیلی نامفهوم گفت:در علم عربی اخوی به معنای برادر حساب میشه ولی از اونجایی که علم فیزیک،شیمی،هندسه و ریاضیات ثابت کرده که بنده دخترم اخوی رو نمیشه برای من به کار برد..اگر می خواهید کلمه ی خواهر رو برای من بکار ببرید باید لباتونو غنچه کنید و بگین اوووو...(:::/) بعد دهن مبارکتونو باز کنین و مثل گربه خخخخخرناس بکشین..خخخ باید جوری ادا بشه که انگار یه چیزی تو گلوت گیر کرده..می فهمی چی می گم؟..وایسا الان بهت نشون می دم..

و یه سنگ نیم وجبی از ناکجا اباد برداشت و بلند شد و با لبخند کودکانه و شیطنت آمیزی به استاا حمله ور شد:بذار اینو بکنم تو گلوت تا بفهمی چطوری باید بگی "خ"! هاهاهوهییی!

و استلا رو مشاهده می کنیم که سعی داره با صندلی از خودش دفاع کنه:به خودت بیاااا!

عشق کتاب هوفی کشید و درحالی که پاش خواب رفته بود لی لی کنان به سمت کسی که وایساده بود دم در رفت..

صدای پچ پچشون برای چند دقیقه توی کافه پیچید..که کم کم همه از خواب و بیداری‌ در اومدن..

موچی:هعی...چرا مارو ندزدیدن؟:/

وایولت:شاید اونام با خودشون گفتن میخوابیم تا هست :|

که کیدو با آرنجش زد به پهلوش:اون احیانا می خوریم تا هست نبود؟:/

آیلین زد رو دوش کیدو:بیخیاللل!ته می زنه جیمین می رقصه کی به اینا اهمیت میدهه!!

انولت گفت:وای شماها چقد بیخیالین :"

بعد عشق کناب برگشت و دوبار دست زد:زود باشین!بلند شین..سلویگ اوم..

که یهو پری حباب دماغش ترکید و عین اسب دوید به سمت سلویگ :/ :سلویگ ساااانننننننن!بالاخره رفتم کلاس نویسندگی..هق...باورتون میشه؟TT

پری حتی بدتر از آرام زده بود به سرش :/

سلویگ درحالی‌که سعی می کرد پری رو از خودش جدا کنه گفت:باید بریم کافه بیان!منتظرمونن..

همه آروم گرفتن..پس باید با پای خودشون برن تو چاه...

 

~~~

 

 

آیسان به منگوله ی ساعت پاندول دار خیره شده بود:آرتی...این همه رفتی اومدی یه طول و عرض می گرفتی ببینم مشتری میاد براش یا ن..

آرتمیس:*پایش را روی زمین می‌کوبد*قرار نیست اینجا رو بفروشیم!!

آیسان:باشه بابا شوخی کردم ::/

هیرای سرشو گذاشته بود رو میز:آه...ز این غروب زردآلویی قسم نمیان :/

هلن از گوشه ی کافه که روی صندلی لم داده بود دستی به شکمش کشید:چقدر چیپس خوشمزس..

آرتمیس داشت کم کم لبخند هیستریکی‌ای بر روی لب هاش می نشست:سولویگ  خیلی ساده لوحه..همشون ساده لوحن...تا پاشونو بذارن اینجا منفجرشون می کنم..تیکه تیکشون می کنم...زنده زنده می سوزونمشون...و سریع رفت و از موهای ویل بلندش کرد:شایدم تورو جلوی چشماشون با دندونام تیکه پاره کنم D:::::

مونی که دور خودشو پتو پیچ کرده بود و آروم آروم قهوشو می موشید آه کشداری کشید و زیر لب گفت:استلا حق داشت خواهان ارامش باشه...

آیسان:هوی آرتی...داری خیلی سادیم گونه پیش می...

که یهو:جرینگ!

در کافه باز شد و ۱۰ نفر در چهار چوب در ظاهر شدن...

آیسان آرتمیس هیرای و هلن آروم بلند شدن(هرچنذ آرتمیس از قبل وایساده بود)و مونی بیشتر زیرپتوش خزید...

آرتمیس با عصبانیت گفت:بیاین بشینین!

کافه خیالبافیا یه قدمم  برنداشته بودن که صدای پر ابهتی گفت:لازم نیست..

همه برگشتن و به استلا خیره شدن:زیاد طول نمی کشه که تمومش کنم...

و خودش چند قدم رفت جلو و با آرتمیس چشم تو چشم شد:من برنمیگردم...

آرتمیس لجش گرفته بود..عصبانی بود..عصبانی تر از هر موقع دیگه ای...به چشم و ابرو اومدنای سولویگ توجهی نکرد و با داد گفت:آره!همون بهتر که برنگردی!!توراگرم بخوای دیگه جایی توی این کافه نداری..بعد از فاجعه اون کنکور دیگه مقام خودتو از دست دادی..پس آره!!برو!برو‌با همون ویلت خوش باش!

و از پارچه های بسته شده به دستای ویل گرفت و پرتش‌کرد بغل‌استلا:همین الان برو!!

استلا ویل رو گرفت و نگاه بی حسی به آرتمیس کرد..چند لحظه فقط نگاه کرد.. و بعد دردناک ترین حرفی رو که می تونست برای رفتن بزنه رو به زبون آورد...

 

:باشه پس...همه چی تمومه..

و رفت و گذاشت عطر خوشبوش فضا رو پر کنه...

آرتمیس رویش را برگرداند و با لبخندی سادیسمی به باقی بزهس نگاه کرد:خب حالا که همه اینجایین یه کاری می کنم از رفتنتون پشیمون بشین

بعد کنترلی را در آورد و دکمه اش را فشار داد.

از گوشه ی کافه صدای عمو قناد که داشت می گفت :یک و یک و یک.دو و دو و دو .سه و سه و سه.مسابقه ی محله".به گوش می رسید.

آیسان دستش را بالا برد:"امم،اوژنی،گمونم دکمه اشتباهی رو فشار دادی.

آرتمیس داد زد:خودم میدونم!

بعد کنترل ددیگری در آورد و دکمه اش را فشار داد.ناگهان انفجاری در بخش مدیریت کافه همه را از جا پراند.

آرام داد زد:"احمق ما رو می خوای بترکونی داری لین جهنم دره رو هم داغون می کنی".و طبیعتا دست مونی را کشید و گفت:"بدوئین بریم الان هممون می میریم".

همه شروع به دویدن کردند و به محض اینکه همه بیرون رفتند کافه ترکید.آرتمیس شروع به جیغ زدن سر آیسان کرد:"احمقِ دیوونه ی *******چه فکری کردی دینامیت ها رو اونجا جاساز کردی؟؟؟؟؟".

آیسان هم متقابلا جیغ زد:"من نکردم!!!".

سولویگ با آرامش گفت:"من کردم".

همه با تعجب به سمت او برگشتند.ابروهای مونی آنقدر بالا رفتند که زیر موهایش محو شدند:"شاهدخت سولویگ؟".

-آره من بودم.منم می تونم حرکت بعدی حریفو بخونم آرتی عزیز.فکر کردی من انقدر ساده لوحم؟!

آرتمیس که دقیقا همین فکر را کرده بود سرش را پایین انداخت.

پری دستش را بالا برد:"اممم ببخشید،ولی الان دقیقا چیکار کنیم مینا سان؟".

انولا گفت:"آتیش روشن می کنیم.بیان عین کویر می مونه.روزا از گرما می پزی..شبا از سرما یخ می زنی".

همین که همه شروع به درست کردن آتش کردند،شعله ی آتش دیگری را هم دیدند.آیلین گفت:"من می رم ببینم کین.شاید بهمون کمک کنن".مونی چشمکی به آرام زد و گفت:"با پری؟".مهرام واقعا کینه شتری بودند.

آیلین و پری(صد البته!)به سمت آتش رفتند.بعد از دقایقی که برگشتند ،صاف بالای سر آرتمیس ایستادند.آرتی با تعجب بالا را نگاه کرد:"چیه؟".آیلین برگه ای را به سمت آرتمیس گرفت:"استلا نامه ی آتش بس موقت تا وقتی یه جایی پیدا کنیم بمونیم فرستاده".

هلن پارازیت انداخت:"عه حواسم نبود.الان رسما بی خانمانیم".

پری گفت:"قبول می کنید آرتمیس سان؟".آرتمیس نگاهی به تلاش ناکامشان برای درست کردن آتش،سینیور که بدون یک لنگه کفش از سرما می لرزید ،هلن که شکمش غار و غور می کرد انداخت و گفت:"قبوله".

چند دقیقه بعد،همه دور آتشی بزرگ نشسته بودند،اگر رول نویسی خارجی بود قاعدتا باید مارشمالو کباب می کردند،ولی از آنجایی که در ایران،سرزمین ماندگار بودند به هزار بدبختی چند سیب زمینی جور کرده بودند و توی آتش گذاشته بودند.

وایولت(بله نویسنده او را فراموش نکرده بود!)گفت:"بچه ها،این بهترین لحظه ایه که تا حالا با هم داشتیم،نه؟".

که ناگهان صدای جیغ کسی به گوش رسید.مونی  خالی که پتویش را کنار زده بود جیغ جیغ کنان به سمتی اشاره می کرد:"بکشیدش.اون لعنتی رو بکشید".آرام سراسیمه بلند شد:"چی چیو؟کیو؟".

پری با چشمان گرد گفت:"واقعا گفت کیو؟".

مونی گفت :"اون ..اون..اون عنکبوته رو".

همه با پوکر ترین چهره ی ممکن به سمت مونی برگشتند.استلا دستش را بالا برد و شروع کرد به شمردن:"تو رول اول بیان روح بودی،همه مثل سگ ازت حساب می بردن،بعدی رو گلوله خوردی آخم نگفتی،تو کل بیان به لگدزنی و پسر بودن معروفی،یه بار سینیور گفت خوشحاله دشمنش نیستی،بعد از عنکبوت می ترسی؟؟؟؟!!!!".

مونی جیغ زد :"آره!!".آرام عنکبوت را با پا له کرد و همانطور که دوباره پتو را به او می پیچید گفت:"الحق که دختر آتنایی".

همین که جو دوباره ساکت شد ویل که کل رول صمٌ بکم،بکمٌ صک نشسته بود پرسید:"خب الان چیکار می کنیم؟".

سینیور گفت:"می خوابیم،شب همگی بخیر ".و بی هوش شد.کیدو به سمت ویل برگشت:"موافقم.می خوابیم.می دونی جناب ویل باید بهش عادت کنی.ما بزهسی ها بداهه پرداز ترین آدمای دنیاییم.شب بخیر".

کیدو درست می گفت.ویل باید به خیلی چیزهای خاص بزهسی ها عادت می کرد.

پایان

 

۸ نظر ۶ موافق ۱ مخالف
artemis -
۰۴ تیر ۲۰:۰۳

فرستD: 

پاسخ :

زرنگ! از جایگاه مدیریتت سو استفاده میکنی ⁦ヘ( ̄ω ̄ヘ)⁩
آیســــ ـــان
۰۴ تیر ۲۰:۰۶

فقط از قسمتی که آهنگ اتک آن تایتان گذاشته شده؛ذقیقا مال وقتیه که من و آرتی پشت سرهم پارت نوشتیمD::

پاسخ :

D:

ووه پس اون theme songتونهه ⁦(~‾▿‾)~⁩
mochi ^-^
۰۴ تیر ۲۱:۴۵

اممم منم هستم توی رول؟:")

پاسخ :

Ctrl+f کن اسمتو : *)
pa ri
۰۴ تیر ۲۳:۵۸

بلاخره تموم شد :"

همگی خسته نباشید و خدا قوتتان!*0*

 

یاااححح واقعا لایق تشکر ویژه نبودم :" منم مثل همتون فط سعی کردم سهم کوچیکی داشته باشم ^^

 

 

پاسخ :

ارههه خدا قوتماننن ⁦ᕙ( : ˘ ∧ ˘ : )ᕗ⁩

نه خدایی اگه تو نبودی ما هیچکدوم تموم نمیکردیم اینو :_) 
aramm 0_0
۰۵ تیر ۱۰:۰۹

درود بر پری چااان*-*
و اینکه...   درسته یکم خر تو خر شد و سوتی زیاد داشتیم(من چند جای رول همزمان در دوتا کافه بودمXD)
ولی با اینحال حس گرم و صمیمی داشت:"))))) گل کاشتین:))

پاسخ :

رول بعدی هم گل می کاریم.مطمئن باش رفیق
آیســــ ـــان
۲۴ تیر ۱۵:۵۳

چرااااا اینجااا انقدددرر ساکته؟؟؟؟

خجالت نمیکشینننن!!؟؟؟ ://

 

(+جهت شلوغ نکردن پست اول)

پاسخ :

سومیماسن دشتااااا!! (تعظیم بلند ژاپنی به مشتری کردن)
داریم یه کارایی میکنیم... ولی طول میکشه :_)
آیســــ ـــان
۳۰ مرداد ۱۸:۵۴

وای خدا،هیچ وقت فکر نمیکردم اینکارو بکنم:">

نشستم کل رول رو از اول خوندمxD

برای بار دوم خوندن؛حس کردم چقدر این یکی هم قشنگ بودxD

پاسخ :

وای منم دلم خواست :_) پیش به سوی نخوابیدن تا صبححح!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان